eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴هشدار به مردم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می‌فرمایند:سوگند به کسی که مرا بشارت دهنده به حق بر انگیخت،قائم از میان فرزندانم با عهدی که از من به او رسیده است،غایب می‌شود،تا آن جا که بیشتر مردم می‌گویند:خدا را با خاندان محمد،کاری نیست! و برخی در تولد او نیز شک می‌کنند. پس هر کس به روزگار او می‌رسد،دینش را محکم نگاه دارد و به شیطان اجازه‌ی نفوذ ندهد که او را به شک اندازد و از دین و آیینم،بیرونش ببرد،که پیش‌تر نیز پدر و مادرتان (آدم و حوا) را از بهشت بیرون برد و خداوند شیاطین را اولیای کسانی قرار داده که ایمان نمی‌آورند. 📚کمال الدین ،صفحه ۵۱ ♥️
🌸🍃 🍃 عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌸هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود... 📗بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ یکم استرس داشتم که بعد مدت ها قرار بود برم ماموریت ، ولی عادی بود . خودم رو مشغول کردم . منتظر خواهر های گرامی، به در نگاه میکردم . ساعت ۱۹ بود که اومدن خونه. نرجس:سلام داداش جان. بعد اومد و یه بوس از سرم کرد و رفت . نرگس:سلام داداش ، امروز با کیمیا رفتی بیرون ؟ نیما:سلام ، آره ، قرار شد چهارشنبه یه مراسم کوچیک بزاریم و برای چند وقت صیغه محرمیت خونده بشه بینمون. نرگس: واقعا !؟ ما پنج شنبه ماموریت داریم ! نیما: چییی؟؟؟ کجا ؟؟؟ نرجس: کویت 😜 نیما:اونجا چی کار !!!؟؟؟؟ نرگس: دستگیری جاسوسان گرامی 😐😂 نیما:منم شنبه ماموریت دارم !😳😂 نرگس: چه جالب . نرجس: قیمه ها رو ریختیم تو ماستا ! نیما: اره واقعا ، حالا برای چهارشنبه لباس دارید ؟ نرجس: اره ، من لباس دارم . نرگس: منم دارم ، خودت چی ؟ امروز بریم یه کت و شلوار بخریم برات ! نیما: باشه. نرجس: داداش نیما شام خوردی ؟ نیما:نه منتظر شما بودم‌ نرجس: خوب چی درست کنم ؟ نیما: خودم از بیرون غذا میارم . بعد به سمت مبل رفتم و کتم رو از روی دستس برداشتم و گفتم نیما:شیرینی تو یخچاله ، بخورید الان میام . بدو بدو از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم و راه افتادم . (نیما ماشینش ال نود ،نرگس۲۰۶آلبالویی ،نرجس ۲۰۷سقف شیشه ای نقره ای) از غذا خوری سر خیابون ۳ پرس نگینی خریدم و آوردم خونه . بعد از خوردن غذا نرگس ظرف ها رو جمع کرد و اومد نشست رو مبل ، کنار من و نرجس . یه فیلم جدید گرفته بودم ، پلی کردم و تا ساعت ۲۳ سرگرم نگاه کردن فیلم بودیم که تموم شد . هرکی رفت اتاق خودش و منم آخر نفر برق رو خاموش کردم و به امید فردایی بهتر سرم رو روی بالشت گرفتم . پ.ن: کیمیا .... نیما .....😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم !😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی زود چهار شنبه رسید ! قرار بود فردا نرگس اینا برن ماموریت . کت و شلوار بژ رنگم رو پوشیدم و آماده بودم برای رفتن به خونه آقا محمد . نرگس و نرجس هم حاضر شده بودن. زنگ در خونه آقا محمد رو زدیم که کمیل اومد و در رو باز کرد . کمیل: سلام نیما جان خوبی ؟ سلام علیکم حال شما خوبه ؟ نیما: سلاااام آقا کمیل گل گلاب ، چطوری ؟ کمیل:ممنون ، بفرمایید داخل ، بفرمایید الان مهمون ها هم میان ! رفتیم داخل ، کم کم مهمون ها هم اومدن . فقط ۸ خانواده رو دعوت کرده بودیم . عمو حسام که جای پدرمون رو داشت و بزرگ ترین عمه یعنی عمه مهتاب 😐 و بزرگ ترین دایی و بزرگ ترین خاله. آقا محمد اینا هم همینجوری ! روی صندلی نشسته بودم و با قران تو جیبی کوچیکم داشتم قران تلاوت میکردم . کیمیا هم خیلی استرس داشت ، معلوم بود ازش ! همش با دستاش ور میرفت . همه اومده بودن که بین جمعیت چشمم به رادوین افتاد ! ای ور پریده ! برام بود کل ویترین صورتش رو میاوردم پایین ! یه جوری نگاه نرجس میکرد 😳😡 تا اخر مراسم همش چشمم پی رادوین بود . با خواندن صیغه محرمیت توست اقا محمد برای ۳ ماه به هم مَحرَم بودیم! مراسم به پایان رسید و مهمونا دونه دونه اومدن و بهمون تبریک گفتن . رادوین با غرور جلو اومد و گفت رادوین: تو نزاشتی من به عشقم برسم ، مطمئن باش همین اتفاق برای خودت میوفته و نمی تونی زندگی خوبی داشته باشی !😏 خواستم یکی حواله صورت نهسش کنم که کیمیا دستمو گرفت و نزاشت ! رادوین پوزخندی زد و رفت ! به کیمیا نگاه کردم که گفت کیمیا: میدونم کی بود ! همون که اون کار رو با صورتت کرد ! بهش اهمیت نده بخاطر من ! هینی کشیدم و گفتم نیما: هههههه ... باشه 😉😊 شام رو خونه آقا محمد اینا وایسادیم و بعد شام دیگه قصد رفتن کردیم 😅 موقع رفتن آقا محمد گفت آقا محمد: نیما جان پسرم فکر کنم خبر داشته باشی که ما فردا عازم کویت هستیم ! نیما: بله آقا محمد میدونم ! محمد: پس ساعت ۵ صبح خواهرات رو بزار سایت . نیما:چشم ، راستی یه چیزی ! محمد: بله ؟ نیما:منم شنبه یه ماموریت دارم ! محمد: برای کجا ؟ نیما: زاهدان . محمد:باشه پسرم ، پس مواظب خودت باش ! نیما: چشم. بعدش سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه . خیلی زود خوابم برد و ساعت ۴ با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم . رفتم داخل پذیرایی که با ساک های گنده و پر از وسیله نرگس مواجه شدم 😐 پ.ن: الان دیگه محرمن 😂😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: مگه میخواهی بری سیبری خواهر من !😳 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
این پارت هم بخاطر شما ، نظر...👆🏻👆🏻
15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگران را قضاوت نکنیم... ╔═.🍃🕊.════♥️══╗ ╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
الحمدالله‌رب‌العالمین🤲🏻🌱