🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_پنج
❤️ #هوالعشــــــق
دسته باریکی از موهایم را دور انگشتم میپیچم و با کلافگی باز میکنم.
نزدیک غروب است و هر دو بیکار در اتاق نشسته ایم.چند دقیقه قبل راجب زنگ نزدن علی حرف زدیم...امیدوار بودم به زودی خبری شود!
موهایم را روی صورتم رها میکنم و با فوت کردن به بازی ادامه میدهم...
یکدفعه به سرم میزند
_فاطمه؟
درحالیکه کف پایش را میخاراند جواب میدهد
_هوم؟...
_بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم میکند
_وااااا...حالت خوبه؟
_نچ دلم گرفته بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا می اندازد
_خوبه!...بریم!...
روسری آبی کاربنی ام راسر میکنم.بیاد روزخداحافظیمان دوس داشتم به پشت بام بروم...
یک کت مشکی تنش میکند وروسری اش را برمیدارد
_بریم پایین اونجاسرم میکنم.
از اتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم که یکدفعه صدای زنگ تلفن در خانه میپیچد.
هردو بهن نگاه میکنیم وسمت هال میدویم.زهراخانوم از حیاط صدای تلفن را میشنود،شلنگ آب را زمین میگذارد و به خانه می آید.
تلفن زنگ میخورد و قلب من محکم میکوبید!...اصن از کجا معلوم علی....
💞
فاطمه با استرس به شانه ام میزند
_بردار گوشیو الان قطع میشه...
بی معطلی گوشی را برمیدارم
_بله؟؟؟....
صدای بادو خش خش فقط...
یکبار دیگر نفسم را بیرون میدهم
_الو...بله بفرمایید...
وصدای تو!...ضعیف و بریده بریده...
_الو!...ریحا...خودتی!!...
اشک به چشمانم میدود.زهرا خانون در حالیکه دستهایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید ولب میزند
_کیه؟...
سعی میکنم گریه نکنم
_علی؟...خوبی؟؟؟...
اسم علی را که میگویم مادرو خواهرت مثل اسپند روی آتیش میشوند
_دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی...
صدا قطع میشود
_علی!!!!؟؟...الو...
و دوباره...
_نمیتونم خیلی حرف بزنم...به همه بگو حال من خوبه!!...
سرم را تکان میدهم...
_ریحانه...ریحانه؟...
بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم
_جان ریحانه...؟
و سکوت پشت خط تو!
_محکم باشیا!!...هر چی شد راضی نیستم گریه کنی...
باز هم بغض منو صدای ضعیف تو!
_تاکسی پیشم نیست...میخواستم بگم...دوست دارم!...
دهانم خشک و صدایت قطع میشود و بعدهم...بوق اشغال!
دستهایم میلرزدو تلفن رها میشود...
برمیگردم و خودم را در آغوش مادرت میندازم و صدای هق هق من...و لرزش شانه های مادرت!
💞
حتی وقت نشد جوابت را بدهم.کاش میشد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید
اینکه دوستت دارم ودلم برایت تنگ شده...اینکه دیگر طاقت ندارم...
اینکه انقدر خوبی که نمیشه لحظه ای از تو جدا بود..اینکه اینجا همه چیز خوب است!فقط یکم هوای نفس نیست همین!!
زهرا خانوم همانطور که کتفم را میمالد تا آرام شوم میپرسد...
_چی میگفت؟...
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده...
آب دهانم را بزور قورت میدهم
_ببخشید تلفن رو ندادم...
میگفت نمیشه زیاد حرف زد...
حالش خوب بود...
خواست اینو به همه بگم!
زیر لب خدایا شکری میگوید و به صورتم نگاه میکند
_حالش خوبه تو چرا اینجوری گریه میکنی؟به یک قطره روی مژه اش اشاره میکنم
_به همون دلیلی که پلک شما خیسه...
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشود و سمت حیاط میرود
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
سرش را تکان میدهد و از جا بلند میشودو سمت حیاط میرود
_میرم گلهارو آب بدم...
دوست ندارد بی تابیه مادرانه اش را ببینم.فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوارروبه رو اشک میریزد
دستم راروی شانه اش میگذارم...
_آروم باش آبجی...بیابریم پشت بوم هوا بخوریم...
شانه اش را از زیر دستم بیرون میکشد
_من نمیام ...تو برو...
_نه تو نیای نمیرم!...
سرش را روی زانو میگذارد
_میخوام تنها باشم ریحانه...
💞
نمیخواهم اذیتش کنم.
شاید بهتر است تنها باشد!
بلند میشوم و همانطور که به سمت حیاط میروم میگویم
_باشه عزیزم!من میرم...توام خاسی بیا
زهرا خانوم با دیدنم میگوید
_بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور...
لبخند میزنم!میخواهد حواسم را پرت کند
_نه مادر جون!اگر اشکال نداره من برم پشت بوم...
_پشت بوم؟
_آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره...
_نه عزیزم!اگر اینجوری آروم میشی برو...
تشکر میکنم.نگاهم به شاخه های چیده شده می افتد.
_مامان اینا چین؟
_اینا یکم پڗمرده شده بودن...کندم به بقیه آسی نزنن...
_میشه یکی بردارم؟
_آره گلم ...بردار
خم میشوم و یک شاخه گل رز برمیدارم و از نرد بام بالا میروم...نزدیک غروب کامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است.نسیم روسری ام را به بازی میگیرد...
💞
همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم.چه جاذبه ای دارد...انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم میکنی...باهمان لباس رزم وساک دستی ات.دلم نگاهت را میطلبد!
شاخه گل را بالا میگیرم تابوکنم که نگاهم به حلقه ام می افتد.همان عقیق سرخ و براق.بی اختیار لبخند میزنم.از انگشتم در می آورم و لب هایم را روی سنگش میگذارم.لبهایم میلرزد...خدایا تکرار فاصله بغضم چقد کوتاه شده...یکباره دیگر به انگشتر نگاه میکنم که یکدفعه چشمم به رینگ نقره ای رنگش که چیزی روی آن حک شده می افتد...چشمهایم را تنگ میکنم...
#علی_ریحانه...
پس چرا تا بحال ندیده بودم!! ...
اسم تو و من کناره هم داخل رینگ حک شده...
خنده ام میگیرد...اما نه ازسرخوشی مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمیتواند برای دلتنگیش جواب باشد...
انگشتر را دستم میندازم و یک بگ گل ازگل رز را میکنم و رها میکنم...نسیم آن را به رقص وادار میکند...
چرا گفتی هر چی شد محکم باش؟؟
مگه قرار چی بشه؟...
یکلحظه فکری کودکانه به سرم میزند
یک برگ گل دیگر میکنم و رها میکنم
_برمیگردی...
یک برگ دیگر
_برنمیگردی...
_برمیگردی...
_برنمیگردی...
وهمینطور ادامه میدهم...
یک برگ دیگر مانده قلبم می ایستد
نفسم به شماره می افتد...
#بر نمیگردی...
#تــــو آرزوی بلــندی و دست من ڪــــوتاه....
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید.
_داری کجا میری...؟؟
_خونه مامان زهرا...
_دخترالان میرن؟سرزده؟
_باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم.
لقمه را سمتم میگیرد.
_بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی!
لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود.
_یه کیسه فریزر بده مامان.
میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم
_میزاریش تو کیفم؟
شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم.
_به بابا بگو من شب نمیام...
فعلا خداحافظ...
از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم.
از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه تان بیایم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود
_خاله یدونه گل میخری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد
لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم
_نه خاله جون مرسی.
کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم. ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود.
چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم
_آی کوچولو....
با خوشحالی سمتم برمیگردد...
_یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد. کیفم را باز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می آورم.
نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول میگذارم و دستش میدهم. چشمهای معصومش برق میزند. لبانش را کودکانه جمع میکند...
_امم...مرسی خاله جون!
و بعد میدود سمت دیگر خیابان.
من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم. نگاهم دنبالش کشیده میشود. سمت پسربچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را با او تقسیم میکند.لبخند میزنم.
چقدر دنیایشان با ما فرق دارد...
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_شصت_و_نهم
❤️ #هوالعشــــــق
فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند
_امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم...
بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم.
فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند
_خوبه دیگه بسه...
بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم
بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم.
سمت در اتاق میرود که میگویم
_تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام
_آخه سجاد نیستا!
_میدونم!ولی بالاخره که میاد...
شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشتی بااون رو بگیرم.
لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایت میپیچد
_حقا که تو ریحانه منی!
سر میگردانم... هیچ کس نیست...!
وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایت را میشنوم
_ریحانه؟...ریحانه ی من...؟
اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیال نیست!
اما کجا...؟
به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقت خشک میشود.
از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم...
بازهم صدای تو
_بیا!...
آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم
_خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه!
سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقت حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال تو...!سمت پنجره اتاقت می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه ات را...
تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد تو!
یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد.
صدای تو که لرزش خفیفی بم ترش کرده در گوشم میپیچد
_دل بکن ریحانه...از من دل بکن!
بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمت را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم از اتاق فاطمه را میشنوم.
بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم.
نمیخوام هیچی بشنوم...
هیچی!!!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتادم
❤️ #هوالعشــــــق
زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند.
عصبی آه کشیده و بلندی میگویم و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم
"برو بابا..."
کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود.
"اه چقدر سیریش!"
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم
_بله؟؟
_سلام زن داداش!
باتردید میپرسم
_آقا سجاد؟
_بله خودم هستم...خوب هستید؟
دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه
_خوبم!!
_میخوام ببینمتون!
متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم
_چیزی شده؟؟
_نه!اتفاق خاصی نیست...
"نیست؟پس چرا صدایش میلرزید"
_مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم!
_جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم
_میشه یکم از کارتون رو بگید؟
_نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد...
"انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!"
بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند...
به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدرت میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید
_بیا مادر!بیا شام حاضریه!!
گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد.
زنگ درخانه زده میشود.
_من باز میکنم
این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم.
حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم
_کیه؟
_منم!...
خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته...
وحشت زده میپرسم
_چی شده؟
آهسته میگوید
_هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه...قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد....
_علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش میکشد...
_نه!برید...
پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد
_کیه بابا؟؟...
_آقا سجاد!
و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا...
"پشت سرش برم که خیلی ضایع است!"
به اطراف نگاه میکنم...
چیزی به سرم میزند
_مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم میکند
_آب بعد نون پنیر؟
_خب پس شربت!
زهرا خانوم میگوید
_آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم.
ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم.
_خدا حفظت کنه!
در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد
_بیاید اینجا...
نگاهش در تاریکی برق میزند
بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم
_من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم
_اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_یکم و #هفتاد_و_دوم
❤️#هوالعشــــــق
سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند.
_راستش...اولن حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دومن فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راصی تر باشه...
اسمت را که میگوید دستهایم میلرزد.
خیره به لبهایش منتظر میمانم
_من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره...
طاقتم تمام میشود
_میشه سریع بگید...
سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یکلحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.."
لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم
_....امروز...#خبرررسید#علی...#شهید...
و کلمه آخرش را خودم میگویم
_شد!
تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم میکنم چیزی در وجودم مرد!
نگاه آخرت!...جمله ی بی جوابت...
پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم....
"دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگه من چند وقت....چند وقت...تورو داشتمت..."
گفته بودی منتظر یک خبر باشم...
زیر لب باعجز میگویم
_خیلی بدی...خیلی!
فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرت...
ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!..
+این گل را به رسم هدیه
تقدیم نگاهت کردیم
حاشا اینکه از راه تو
حتی لحظه ای برگردیم...
#یا زینب...
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_دوم
❤️ #هوالعشــــــق
چه عجیب که خرد شدم از رفتنت...
اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود!
جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند...
همگی سر به زیر اشک میریزند...
نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه میکشند
"دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای.آهسته تورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرت آمده...از گوشه ای میشنوم.
_برادرش روشو باز کنه!
به طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک تو!
قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است!پر از لبخند!
نمیفهمم چه میشود...
فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم!
پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد...
چیزی نشده که!!فقط...
فقط تمام زندگیم رفته...
چیزی نشده...
فقط هستی من اینجا خوابیده...
مردی که براش جنگیدم...
چیزی نیست...
من خوبم!
فقط دیگه نفس نمیکشم!
همرازو همسفر من...
علی من!...
علی...
سجاد که کنارم زمزمه میکند
_گریه کن زن داداش...تو خودت نریز...
💞
گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش...
سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم...
درست بالای سرتو!
کف دستم را روی تابوت میکشم...
خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتت قرار دارد...
_علی؟...
لبهام رو روی همان قسمت میزارم...
چشمهایم را میبندم
_عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم مینشیند
_زن داداش اجازه بده...
سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم
_بزارید من اینکارو کنم...
سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!!
مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار...
پایان دلتنگی ها...
💞
دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم.
نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد...
دورت کفن پیچیده اند...
سرت بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته...
ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته...
لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گردو خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت را لمس میکنم...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_سوم و #هفتاد_و_چهارم
❤️ #هوالعشــــــق
+اسمع و افهم...
اسمع وافهم...
چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را روی خاک میگذارد.
خم میشود و چیزی در گوشت میگوید...
بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتت نگاه میکنم...نیم رخت به من است!لبخند میزنی...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!
برو علی...برو دل کندم...برو!!
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده،فوت کردم.
حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد...
یکدفعه میگویم
_بزارید یه بار دیگه ببینمش...
کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم
_راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم...
منم دوستت دارم!
و سنگ لحد را میگذارد
💞
زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد..
مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد...
با هربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکنند
چطور شد...که تاب آوردم تو رابه خاک بسپارم!
باد چادرم را به بازی میگیرد...
چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند...
_ببخش علی...اینا اشک نیست...
ذره ذره جونمه...
نگاهم خیره میماند...
تداعی آخرین جمله ات...
_میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه!
روی خاک میفتم...
#خداحافظ_همراز...🌹
خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود.
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
❤️ #هوالعشــــــق
چشمهایم راباز میکنم.
پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند...
چه خیال سختی بود! دل کندن از تو!!
به گلویم چنگ میزنم
_علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت!
روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم
_آخ...قلبم علی!!
بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده..
خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد...
_علی خیال نکن راحته عزیزم...
حتی تمرین خیالیش مرگه!!!
💞
شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.
لب به دندان میگیرم
_خدایا خودت رحم کن...
همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم:
_بله...؟؟
_سلام زن داداش...ببخشید دیر شد
عصبی میگویم
_ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!!
_شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم
_علی من شهید شده...؟؟؟
مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد
_نشستید فکروخیال کردید؟؟؟....
خودم را جمع و جور میکنم
_دست خودم نبود مردم از نگرانی!!
_همه خوابن؟...
_بله!
_خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!!
متعجب میپرسم
_در حیاط؟؟؟
_بله دیگه!!!
_الان میام!...فعلا!
تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم.
💞
چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن تو!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه"
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
❤️ #هوالعشــــــق
چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم.
در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر دردت را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتمن اشتباه شده!!
یک دستت دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم.
یک پایت را بالا گرفته ای...!!"حتمن آسیب دیده!"
پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گل اش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم
_علی؟؟!...
لبهایت بهم میخورد
_جون علی...
موهایت بلند شده وتا پشت گردنت آمده و همینطور ریشت که صورتت را پخته ترکرده.
چشمهای خمار و مژه های بلندت دلم رادوباره به بند میکشد.دوس دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوس دارم از سر تا پایت را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهت در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه ات میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرت و لبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغضی!
پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید
_ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!...
ادامه میدهد
_راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه...
در ضمن بارون داره شدید میشه ها...
تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش میزنی
_چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی..
💞
سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوس داری!
_آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم!
میخندد
_نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه...
نگاه بی تاب و تب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی
_خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد از نگاهت میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند... لی لی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوارمیگذاری...
سجاد از زیر دستت شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش...
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_ششم
❤️ #هوالعشــــــق
تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم...نزدیکت می آیم...آنقدر نزدیکت که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند.
با دست آزادت چانه ام را میگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم.پیشانیم را میبوسی عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از تو بعید است!ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم
_جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!!
ت
_ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟
کنارت می ایستم و در حالی که تو دستت راروی شانه ام میگذاری، جواب میدهم:
_چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشودو لبت را روی هم فشار میدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_درد داری؟؟
_اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_چی شده؟...
_چیزی نیست...از خودت بگو!!
💞
_نه!بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_همه شهید شدن!!...من...
دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذاری
_فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_یعنی چی؟...
_هیچی!!!....برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می آیم...
_یعنی ممکنه...؟
_آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیردو اخم میکنم
_یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!!
سرم را کج میکنم
_برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم!
_آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان!
_خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_آره!!ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو نداره...
اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده...
💞
تصورش برایم سخت است!تو با عصاراه بروی؟؟...با حالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزنی
_اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_باورم نمیشه که برگشتی...
_آره!!...
چشمهایت پر از بغض میشود
_خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می آیی و سرم راروی شانه ات میگذاری
_تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
مخندی...
سرم را از روی شانه ات بر میداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطرمیدهد!!
انگشتم را روی لبت میکشم
_بخند!!
میخندی...
_بیشتربخند!
نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام میکنی
_دوسم داشته باش!
_دارم!
_بیشتر داشته باش!!
_بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!!
_مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات عقدمان میشود!
#بیمار_خـــنده_های_توام_بیشتر_بخند
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
❤️ #هوالعشــــــق
یک نان تست برمیدارم، تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم...
_بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_هووووووم!مربا!!
محمدرضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو ای باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود. کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد! هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکنی،خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری.نگاهتان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با تو مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده ی صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_موش شدیا!!!..
با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم
_خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_نخیرم موش شده!!!
💞
سرت را پایین می آوری،دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هام هام هام هاااام...بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و در آغوشت دست و پا میزندـ
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریزوتیز از لثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی.روی دو دستت او را بالا میبری و میچرخی. اما نه خیلی تند!در هر دور لنگ میزنی.جیغ میزندو قهقهه اش دلم را آب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبرویم می ایستی و محمدرضارا روی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت را از خدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا و پایین میکند.
لقمه ات را در دهانت میگذارم و بقیه ی دکمه های پیرهنت را میبندم. یقه ات را صاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت!تمام که میشود قبایت را از روی رخت آویزبر میدارم و پشتت می ایستم.محمد رضا را روی تختمان میگذاری و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه اش را دوس دارم زمانی که با حروف نا مفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نا رضایتی اش را بما منتقل کند.
💞
قبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه ات میگذارم...
#آرامـــــش!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
❤️ #هوالعشــــــق
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم
#آخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را بر میدارم و مقابلت می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_خب اینقد #سیدما خوبه...
ذوق میکنم و دورت میچرخم...سر تا پایت را برانداز میکنم...تو هم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم را بهم میزنم!
_وای سیدجان عالی شدی!!!
لبخند دلنشینی میزنی و رو به محمدرضا میپرسی
_توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟
خوشگله؟...
او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهت میدود!
دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره یه پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم
سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی#دفاع_از حرم...
زیاد نذر کردی...نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد!مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی...
#لاحول_ولاقوة_الاباالله میخوانم و آرام سمتت فوت میکنم.
_میترسم چشم بخوری بخدا!چقدر استادی بهت میاد!
_آره!استاد با عصاش!!
میخندم
_عصاشم میترسم چشم بزنن...
لبخندت محو میشود
_چشم خوردم ریحانه..
چشم خوردم که برای همیشه جا موندم...
نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه...
نمیخواهم غصه خوردنت را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز یا پای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت را پایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورتت برساند...
همیشه ناراحتیت را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم...
_علی!...
تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی...
خدا برات خواسته..
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!...
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش...
_اصلن...تو قرار بوده از اول مدافع #عشــقمون باشی...
مدافع زندگیمون...
مدافع...
آهسته میگویم:
#مــن!
✍ ادامه دارد ...
🌹#مدافع_عشـــــق
#قسمت_هفتاد_و_نهم
#قسمت_آخر
❤️ #هوالعشــــــق
خم میشوی تا پیشانیم را ببوسی که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشت!!
میخندی
_ای حسود!...
معنادار نگاهت میکنم
_مثل باباشه!!!
_که دیوونه ی مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم...
یکدفعه بلند میگویم
_وااای علی کلاست!!
میخندی...
میخندی و قلبم را میدزدی...
مثل همیشه!!!
_عجب استادیم من!خدا حفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی و نگاهم پشتت میماند...
چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای...
#سیدخواستنی_من!
سوار ماشین که میشوی سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخندت دوباره خداحافظی میکنیـ
برو عزیز دل!
یاد یک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ناهار چی درست کنم؟؟؟..
از داخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_#عشق!!!!..
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم.
همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم
سمت آشپز خانه میروم
دردلم میگذرد...
حتمن دفاع از#زندگی...
و بیشتر خودم را تحویل میگیرم
نه نه!
دفاع از#من...
سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم
_مگه نه جوجه؟...
آستین هایم رابالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زود ظهر میشود
میخواهم برای ناهار #عشـــــق بزارم...
✅ #پــایــان ✅