🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
شَھیدابرٰاهیمهٰادےٓ: 📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 #قسمت_آخــــــر🔸 بعد از چند سال به ایران
رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
قسمت بیست و نهم : ✍متاسفم .
.
🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم…
دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود…
فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود…
واقعا نمی دونستم باید چی بگم…
برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود…
نفسم از ته چاه در می اومد…
به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم…
.
🌷– دکتر دایسون …
من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم…
در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… .
نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم!
🌷چهره اش گرفته شد…
سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد…
.
– اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه…
من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم…
🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره…
شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید…
چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه…
من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه…
هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … .
🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد…
تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم…
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم…
🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم…
یان دایسون …
یک روز مسلمان بشه
قسمت سی ام : ✍عشق یا هوس .
.
🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم…
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم…
اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود…
و من در تصمیمم مصمم…
و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… .
🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… .
دیگه صدام در نیومد … .
– نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم…
حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد…
🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت…
گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم…
اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود…
همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم…
اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… .
🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… .
– من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد…
من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم…
و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم…
🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود…
و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم…
اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست…
عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم…
🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم…
در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید…
من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم…
ادامه دارد ....
قسمت_سی_و_یکم(قسمت آخر)
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
- کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسید … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
- خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود ..
مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
- بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
- زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
- حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه ..
گریه امان هر دومون رو برید …
- زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود ..
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت
🟢 یک کمک خالصانه به خلق خدا صد شرف دارد بر عبادت های ناخالص...
🔸علامه مجلسی برای دوست خود آیتالله جزایری در خواب اینگونه تعریف میکند: بعد از اینکه مرا دفن کردند صدایی را شنیدم که برای خدا چه کردی؟ هرکدام از اعمال نیک و عبادات را گفتم به عنوان عمل کامل و خالص پذیرفته نشد. ناراحت شدم دستم خالی بود. در این هنگام گفتم یک روز از بازار بزرگ اصفهان میگذشتم دیدم گروهی در اطراف یک مؤمن جمع شدهاند و از او طلب خود را میخواهند. آنها او را میزدند و به او ناسزا می گفتند. او می گفت: «الان ندارم به من مهلت بدهید» ولی به او مهلت نمیدادند. من جلو رفتم و وقتی ماجرا را شنیدم گفتم: او را رها کنید، بدهکاری های او را من میپردازم. مردم او را رها کردند و من بدهکاری های او را پرداختم. بعد او را به خانه ام آوردم و به او کمک کردم. همین حادثه را خدا به یادم آورد و عرض کردم خدایا چنین عملی را برای رضای تو انجام دادم پس این عمل را از من پذیرفتند و امر کردند دری از قبرم به سمت بهشت برزخی باز شد و مشمول نعمتهای بیکران الهی شدم و اکنون به دعاهای مؤمنان و زیارت آنها از قبرم بهره مند هستم.✨
📕کتاب بازگشت
22.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«در میـانِ قبـورِ شهـدا قدم میزدم...
بوی عطرِ دلانگیز آب و خاک
هـوش از سرم برده بود 🌷
همینطور که به مَزارِ رفیق شهیدم
نزدیک میشدم ؛ یادِ این جمله افتادم:
"شهدا خاکی اند!
کافی ست باران بزند؛
تا عطرشان همه جا را پُرکند».
4_5847973237681557600.mp3
4.32M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای موکبش خونش رو فروخت
یه پیرزن که از بنی اسده
بزرگ یک قبیله سینی رو سر
جلوی زائر تو زانو زده
یاد میدن این عراقیا به بچشون
از تو بچگی خادم مشایه بشه
زائری خوابید و یه زائر دیگه
بالای سرش وایساده که سایه بشه
مشایه هر صحنه اش یه تصویر ناب و نادره
این صحنه ها بعضیش اصلا خارج میشه از بیان
هر جای مشایه از این صحنه ها دیدی بگو
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
#اربعین
#ظهور
#ایران❤️
#عراق❤️
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گمان نکنید در حکومت امیرالمومنین همه در حد سلمان و ابوذر بودند
آیا با وجود برخی مدیران و فرماندهان فاسد منصوب شده امیرالمومنین و امام حسن مجتبی حکومت ایشان اسلامی بود یا نبود؟
استاد عالی
# نشر حداکثری ✅
🌹 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم
🔴 واقعیت ماجرای کابینه پیشنهادی و هماهنگی با رهبری!
🔹اول؛ پیوند ما با این مرد، پیوند اعتقادی، قلبی و عقلی است و تا آخرین قطره خون و آخرین نفس او را تنها نخواهیم گذاشت؛ ما به خلاف دغلبازان و خال بازان دنیای سیاست، او را صادق و اهل تقوا می دانیم؛ او کسی نیست که آشکارا یک حرف بزند اما در خفا جور دیگری عمل کند. مشی چنددهه رهبری ایشان نشان می دهد برای آبادی دنیای سیاستمداران، به مبانی خود پشت نمی کند! اگر این چنین بود که با بزرگتر از اینها ساخت و پاخت می کرد!
🔻اما اصل ماجرا؛
🔸ماجرای کابینه آنگونه که پزشکیان در پشت تریبون مجلس گفته، نبوده و نیست! پزشکیان اسامی وزرای پیشنهادی و همچنین حضور زن در کابینه را ارائه کرده و رهبری هیچ مخالفتی و ممانعتی نداشته اند و گفتند خوب است. مشی ایشان همواره همین بوده که به تصمیم روسای جمهور احترام گذاشته و غالباً به آنها مشورت هم داده اند. گاهی از بین دو یا سه گزینه اگر معرفی کرده باشند شاید بگویند فلانی بهتر است! درباره وزیر ارشاد هم چون با حکم رهبری در مؤسسه و روزنامه اطلاعات منصوب بودند از ایشان اجازه خواستند و رهبری گفتند از طرف به ایشان زنگ بزنید و ... .
✅مشی ایشان همواره همین بوده؛ منتهی هیچ وقت قلباً راضی نبوده که نمایندگان مجلس وظایف و اختیارات خود را کنار گذاشته و به صرف اینکه رهبری هم موافق فلانی هستند، دیگر به وظایف خود عمل نکنند!
🔹در ماجرای موافقت حضرت امام(ره) با نخست وزیری میرحسین موسوی، با آنکه آیت الله خامنه ای آن زمان در جایگاه ریاست جمهور مخالف شدید میرحسین بودند، وقتی امام گفتند مصلحت این است ولی باز 99 نماینده به میرحسین موسوی رأی منفی دادند و جریان چپ حاضر در مجلس اسامی آن 99 نفر را بعنوان مخالفین ولی فقیه منتشر کرد، آیت الله خامنه ای در دفاع از آن 99 نفر سخنرانی کردند و گفتند من صدمین نفر هستم که با موسوی مخالف بودم! چرا اسامی نمایندگان را بعنوان مخالفین ولایت فقیه منتشر کردید؟
🔸حالا اما پزشکیان و قالیباف با همراهی برخی دیگر که از قضا در دفتر هم مسئولیت دارند، اسامی وزرای پیشنهادی را بعنوان «هماهنگ شده با رهبری» در مجلس مطرح کردند و مثل ماجرای برجام، برخی نمایندگان(حتی اکثریت) که تحلیلی از مسائل ندارند و نمی خواهند خودشان را با هسته سخت در بیاندازند، جداً فکر کردند که این اسامی را رهبری چیده!
✅در ابتدای دولت، رهبری را در کار انجام شده قرار دادند. در اول دولت، موضع مخالفت بگیرند یک درد است؛ موضع نگیرند هم کلی دلسردی و سرخوردگی و ریزش!
💢به اعتبار و جایگاه این مرد ظلم کردید برای دو روز ریاست! به جمهوریت نظام ظلم کردید برای دو روز باقی در دنیا!
سعید حجاریان تئوریسین اصلاحات:
شکل دادن نظر مردم برای ما از شکل دادن خمیر بازی کودکان ساده تر است
حجاریان به نقل از شهید لاجوردی:
لاجوردی به خود من همواره میگفت که شما از منافقین هم بدتر و خطرناکتر هستید.
میگفت رجوی دوراندیش نبود خیلی زود دست خود را رو کرد، اما شما خودتان را برای آینده آماده کردهاید و منتظر فرصت هستید تا شرایط به نفع شما مهیا شود.
۱ شهریور سالروز شهادت شهید لاجوردی به دست منافقین
شهادت مبارک