#بحران_مفاهیم
مردم عزیز!
بیایید برایتان تعریف کنم اقتصاددانان چطور شما را فریب می دهند!
یکی از مهم ترین ابزار آنها استفاده از واژه هایی است که معنایش را به شما نمی گویند!
🎯 مثلا می گویند عدم النفع!
شما هم می گویید لابد خیلی بد است!
ولی اگر دقت کنید منظورشان این است که چرا گاز را ارزان بدهیم به شما مردم که در خانه استفاده کنید
باید آن را بفروشیم به قیمت جهانی
فاصله این دو می شود عدم النفع!
تازه متوجه می شوید این عدم النفع سرمایه داران و دولت است نه شما مردم!
🎯 یا می گویند افزایش حقوق و دستمزد باعث تورم است
شما می گویید چقدر اینها مهربان اند که مخالف تورم هستند!
بعد متوجه می شوید که منظورشان جبرانِ کاهش ارزش حقوق و دستمزد است نه افزایش حقوق و دستمزد!
🎯 می گویند ناترازی!
تصور میکنید خب لابد خیلی بد است که اولش "نا" دارد
بعد که بررسی میکنید می بینید در همه دنیا ناترازی وجود دارد و یک امر کاملا طبیعی است و البته مساله اصلی راهکارشان است که برای رفع ناترازی، فقط گران کردن است
🎯 یا می گویند اصلاح قیمت
شما میگویید این حتما خوب است!
ولی متوجه می شوید منظورشان بالا بردن قیمت است
🎯 یا از عبارت آزادسازی استفاده می کنند.
شما می گویید آخ جون! آزاد که بشود شاید بیاید پایین!
ولی آزادسازی به معنای گرانسازی است
🎯 یا از عبارت مردمی سازی استفاده می کنند
شما میگویید این دیگه محشره!
اما متوجه می شوید منظورشان این است که بازاری سازی کنند!
یعنی باز هم گران کنند!
🎯 می گویند رشد نقدینگی باعث تورم می شود
شما می گویید این که عین علم است!
بعد می بینید فقط یارانه شما و حقوق شما و دستمزد شما و مصرف شماست که باعث رشد نقدینگی می شود و اساسا بانکهای خصوصی و سرمایه داران بزرگ خیلی هم نایس هستند.
🎯 می گویند باید نرخ ارز واقعی باشد
می گوییم واقعی یعنی چه؟
آخرش معلوم می شود منظورشان این است گران شود!
🎯 می گویند باید به بازار آزاد سپرد
منظورشان سپردن به بازار انحصاری است
🎯 می گویند تولید داخلی صرفه اقتصادی ندارد
منظورشان این است استقلال اقتصادی مان را کنار بگذاریم
🎯 می گویند مزیت نسبی را باید رعایت کنیم
یعنی باید خودکفایی را فراموش کنیم
🎯 می گویند تولید باید بزرگ مقیاس باشد
منظورشان ایجاد انحصار برای سرمایه داران بزرگ است و نابود شدن تولیدکننده های خرد
🎯 می گویند اقتصاد دولتی بد است (که خب بد است)
ولی منظورشان رفتن به سمت سرمایه داری لیبرال است
🎯 می گویند بهره منظورشان رباست
🎯 می گویند خلق پول خصوصی منظورشان دزدی است
🎯 می گویند بهره وری منظورشان بهره کشی و استثمار بیشتر کارگر است
🎯 می گویند کارایی منظورشان ذبح عدالت است
🎯 می گویند توسعه منظورشان ایجاد شکاف طبقاتی است
🎯 می گویند رشد اقتصادی منظورشان رشد ثروتِ ثروتمندان است
🎯 می گویند رقابت منظورشان رقابت کارگران در کار کردن با دستمزد پایین تر است
🎯 می گویند اقتصاد منظورشان بازار است!
می گویند عدالت منظورشان تبعیض است!
🎯 می گویند علم اقتصاد منظورشان ایدئولوژی لیبرالیسم است!
🎯 می گویند آزادی منظورشان آزادی گرگهاست...
🔻ولیعهد و حقوقی که ۴۰۰۰ برابر درآمد یک کارگر است
✍ سند مالی دربار پهلوی بهمن 1356 : طبق این سند حقوق رضا پهلوی ۶۰۰ هزار تومان به علاوه ۶۰۰ هزار تومان برای دفتر بوده است علاوه بر این دفاتر فرح، شهناز و اشرف پهلوی هم بیش از 4 میلیون تومان هزینه داشتند در حالی که در سال ۵۶، دستمزد ماهانه کارگر ۳۰۰ تومان بوده است
این یعنی ولیعهد ۱۷ سالهِ شاه ۴۰۰۰ برابر هر کارگر ایرانی پول دریافت میکرد !!! همان کسی که الان در خارج از کشور خود را دلسوز مردم و کارگرای ایرانی معرفی می کند!!!
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍تعارف شیرینی و شوخی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی با دکتر علیرضا منظری توکلی ریاست دانشگاه شهید حاج قاسم سلیمانی کرمان...
#حاج_قاسم
#منظری_توکلی
@shahidan_kerman
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 کودک آدامس فروشِ خوش غیرت ، دوباره اومد مترو 😍👏👏
🔹برای من خوشگل نشو ، برای خدا خوشگل بشو
┄┅┅❅🇵🇸 🇵🇸 🇵🇸 ❅┅┅┄
9.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️عادل فردوسی پور به مادر مليكا محمدى محرم بوده ما نمیدونستیم !؟🙄
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا به این شهدا بدهکار نیستیم ؟ مسئول نیستیم درمقابل ناملایمات و.....جوابگو باشیم؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*بسم رب الشهدا و الصدیقین*
*امشب بیاد بسیجی شهید:*
*عبدالعلی میرسنجری*صلوات*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
نام پدر: *حسین*
تاریخ تولد : *۱۳۳۶*
محل تولد : *آبادان*
تاریخ شهادت : *۱۳۶۱*
محل شهادت: *شلمچه*
محل دفن : گلزار شهدای *بوشهر*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*شهدا را یاد کنید با یک صلوات*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم*🌷
قسمت : 5️⃣5️⃣2️⃣
#فصل_نوزدهم
#دختر_شینا
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.
✫⇠قسمت :6⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
✫⇠قسمت :7⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
✫⇠قسمت :8⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
✫⇠قسمت :9⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
و دوباره به گریه افتاد.
برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه ها مثل همیشه
به طرف عکس دویدند. یکی بوسش می کرد. آن یکی نازش می کرد. زهرا با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «خدایا! صبرمان بده. خدایا! چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه های یتیم را بزرگ کند؟!»
کمی بعد همسایه ها یکی یکی از راه رسیدند. با گریه بغلم می کردند. بچه هایم را می بوسیدند. خانم دارابی که آمد، ناله ام به هوا رفت. دست هایش را توی هوا تکان می داد و با حالت مویه و عزاداری می گفت: «جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچه هایت آتشم زدید قدم خانم. غصه تو کبابم کرد قدم خانم.»
زار زدم: «تو زودتر از همه خبر داشتی بچه هایم یتیم شدند.»
خانم دارابی گریه می کرد و دست ها و سرش را تکان می داد. بنده خدا نفسش بالا نمی آمد. داشت از هوش می رفت.
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچه ها می خوابیدند. می رفتم بالای سرشان و یکی یکی می بوسیدمشان و می نالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار می شدند.
✫⇠قسمت :0⃣6⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
✫⇠قسمت :1⃣6⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
✫⇠قسمت :2⃣6⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»