👈ترجمه صفحه◄ ٤٧٢►🌹سورة غافر🌹
ای قوم من! چرا من شما را به سوی رهایی [از خسران دنیا و آخرت] می خوانم، و شما مرا به آتش می خوانید؟! (۴۱)مرا می خوانید که به خدای یگانه کافر شوم و بر پایه جهالت و نادانی، و بدون دانش و معرفت که روشنگر حقایق است چیزی را شریک او قرار دهم! و من شما را به توانای شکست ناپذیر و بسیار آمرزنده می خوانم. (۴۲) ثابت و یقینی است اینکه آنچه مرا به سویش می خوانید برای او در دنیا و آخرت حقّ ادعا [ی الوهیت و ربوبیت] نیست، و اینکه بازگشت ما به سوی خداست، و اینکه اسراف کاران اهل آتش اند. (۴۳) پس به زودی [درستیِ] آنچه را [که امروز درباره عذاب اسراف کاران] می گویم [و شما باور نمی کنید] متوجّه خواهید شد، و من کارم را به خدا وامی گذارم؛ زیرا خدا به بندگان بیناست. (۴۴) پس خدا او را از آسیب های آنچه بر ضد او نیرنگ می زدند، نگه داشت و عذاب سختی فرعونیان را احاطه کرد. (۴۵) [عذابشان] آتش است که صبح و شام بر آن عرضه می شوند، و روزی که قیامت برپا شود [ندا رسد:] فرعونیان را در سخت ترین عذاب در آورید. (۴۶) و [یاد کن] هنگامی را که در آتش با یکدیگر نزاع و کشمکش می کنند، پس ضعیفان به مستکبران می گویند: ما [در دنیا] پیرو شما بودیم، آیا می توانید بخشی از این آتش را از ما دفع کنید؟ (۴۷) مستکبران می گویند: هم اکنون همه ما در آتش هستیم، بی تردید خدا [به عدالت و انصاف] میان بندگان داوری کرده است. (۴۸) و آنان که در آتش اند، به نگهبانان دوزخ می گویند: از پروردگارتان بخواهید که یک روز بخشی از عذاب را از ما سبک کند. (۴۹)
کیمیا علیزادهی بلغاری و سیمای منافقین در قرآن
از خصوصیات منافقین در قرآن این است که به مومنین طعنه میزنند و آنها را تحقیر میکنند و از هر فرصتی برای عیبجویی و استهزاء مومنان استفاده میکنند.
پیکان نقد و مطالبه منافقان همیشه سمت مومنین نشانه رفته است. مثلا حتی وقتی کفار و مشرکان غلطی میکنند، اینها سریع میگویند ببینید ما چه کردیم که فلان شد!
در ماجرای کیمیا علیزاده مواضع این روزهای رسانههای صورتی و انسانهای شلدین را مرور کنید. میبینید چطور نشان اتهام آنها سمت مومنین است؟
دختری با استفاده از حمایتها و ظرفیتهای رشد در جمهوری اسلامی، به موفقیت ورزشی در سطح جهان رسیده و بعد بیش از حد معمول مورد تقدیر قرار گرفته و با کلی هدیه از جمله سکه و پول و آپارتمان و... تجلیل شده و بعد تصمیم گرفته برود و به کشورش لگد بزند و به مقدسات ملی توهین کند و حالا متهم کیست؟ از نظر صورتیهای منافقمسلک مومنین و حاکمیت ایمانی!
جالب آنکه این ورزشکار بلغاری حتی درخواست یا ارادهای برای بازگشت هم نداشته تا فیالمثل کسی از جبهه مومنین بخواهد مانعش شود و بعد اینها لااقل به این بهانه شروع کنند به هتک مومنان.
در ماجرای سلبریتیهای نمکنشناس مشارکت کننده در بلوای ززآ هم همین بود.
فلانی و بهمانی تا شروع بلوا آنتن داشتند و پول میچاپیدند. بعد که شلوغ شد، خودشان نیامدند و بعضی از آنها علیرغم داشتن قرارداد زدند زیر میز و تعهد و... بعد مطالبه صورتیها بجای اینکه از آنها باشد، همواره از رسانه ملی و... بود که چرا این جماعت روی آنتن نیستند؟!
جای اینکه آنها را بخاطر نمکنشناسی، همراهی با بلواییان و آب به آسیاب دشمن ریختن و همچنین رفتار غیرحرفهای و... مواخذه کنند، روی طرف مقابل فشار میآوردند که چرا از اینها دلجویی نمیکنی و... .
بزنگاهها فرصتهای خوبی هستند برای شناسایی منافق مسلکها با متر و معیار قرآن و حدیث.
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نوزدهم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم.
وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد.
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم.
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
- ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت،
- هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت،
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد،
- هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیستم
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش،
- سلام دختر گلم، خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم،
- دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
- مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود،
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید،
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت،
- زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود،
- چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت،
- ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی.
رفت سمت گاز،
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه
_کجا؟
_سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
- نه. شایدم. نمی دونم.
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره،
- زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد،
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه.
تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،
- بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم،
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم،
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
- خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود،
- برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه هنوز نتونستی راهی کربُبلا بشی
همین امروز با توسل به کریم اهل بیت
گره کارت رو باز کن.
تو که آخر گره رو وا میکنی امام حسن ع
پس چرا امروز و فردا میکنی امام حسن ع
نماهنگ📺
شهادت امام حسن(ع)💔
حسین طاهری🎙
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زائر اربعین عاقبت به خیر می شود
امکان ندارد زائر اربعین عاقبت به شر از،دنیا برود
#کربلا #امام_حسین