💐#مجید_بربری
#قسمت_47
سال هشتاد و چهار بود.افضل سمند صفر رو تازه گرفته بود و مجید هم ذوق کرده بود.صبح بلند شد گفت،من ماشین رو از پارکینگ دربیارم.رفت و چند دقیقه بعد،با صورت مثل گچ برگشت. نگران و با صدای لرزون،صدام زد:
_مریم کجایی،بیا کارت دارم.
_چیه مجید،سر صبحی چی کارم داری؟
صداش را پایین آورد و طوری که به زور می شنیدم،گفت:
_مریم!ماشینو له کرده م.
_ماشین کی؟خودمون؟
_آره!حالا جواب افضل بابایی رو چی بدم؟
_فدای سرت مجید جون!من گفتم حالا چی شده،خدا رو شکر که خودت سالمی!
_افضل بابایی چی؟
_تو بابات رو نشناختی.تا حالا کدوم خرابکاری هات رو،به رخت کشیده؟
پدرش وقتی فهمید،حتی اخم هم نکرد،چه برسه به اوقات تلخی.همیشه هم می گفت:حالا اگه من دعوا درست کنم و جنگ اعصاب راه بندازم،همه چیز درست میشه؟ ضررمون جبران میشه؟نه نمیشه!
سال هشتاد و هشت هم یه پرشیا داشتیم که رفت ماشین رو له و لورده کرد.سراسيمه اومد خونه و گفت:مریم،مریم،بدو دو میلیون بهم بده.
_مجید چی شده؟چرا اینقدر عجله داری؟پول برا چی میخوای؟
_هیچی،با ماشین داشتم توی اتوبان می رفتم،ماشین لای دو تا کامیون له شد،دو میلیون میخوام تا مثل روز اولش کنم.فقط نمیخوام افضل بابایی بفهمه.
_برو بیا تا برات جور کنم.
پول را از افضل بابایی گرفتم و بهش دادم،شب ساعت دوازده بود که خنده به لب اومد و گفت:مریم،پاشو بریم پایین کارت دارم.
_چی شده مجید؟همین جا بگو،من حال ندارم بیام پائین.
صداش رو آورد پایین و گفت:بیا بریم ببینیم ماشین،مثل روز اولش شده یا نه.
با هم رفتیم پائین. گفت:ببین مریم،مثل روز اولش شده،افضل می فهمه به نظرت ؟
_نه،متوجه نمیشه.
فردای اون روز صبح زود،افضل رفت یه گوسفند برای قربونی خرید.مجید تا گوسفند رو دید،گفت مریم گوسفند برا چیه؟
_من دو میلیون تومن پول،از کجا آوردم؟از بابات گرفتم دیگه.
_افضل دعوا کرد؟
_نه مجید جان،از دیشب مدام خدا رو شکر کرده که تو سالمی و یه قطره خون از دماغت نیومده.
مجید تا یکی دو ماه آخر عمرش،دست از ادا و شوخی بر نمیداشت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
💚 امام هادی علیه السلام:
بدان که اگر قبر عبدالعظیم را زیارت کنی، مانند کسی هستی که حسین بن علی علیهما السلام را زیارت کرده باشد.
📖وسائل الشیعه،ج١٤،ص٥٧٥
🌹 فضیلت زیارت قبر عبدالعظیم🌹
وارد شده که:🔰
شخصی از شیعیان ری به حضور امام هادی علیه السّلام رسید، حضرت به او فرمود:
کجا بودی؟ او گفت: به زیارت امام حسین علیه السّلام رفته بودم.
امام فرمودند: 🔰
(( أما اِنّک لو زُرتَ قبر عبدالعظیم عندکم، لکُنتَ کمن زار الحسین ))
یعنی اگر قبر عبدالعظیم را که در جوار شماست زیارت کنید، مانند آن است که قبر حسین علیه السّلام را زیارت کرده باشید.
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
میلاد سیدالکریم حضرت عبدالعظیم حسنی علیهالسلام مبارکباد؛ (۴ ربیع الثانی ۱۷۳ق)
🍃 خدا نوری مثل شاه عبدالعظیم علیهالسلام در تهران گذاشته که فرمودهاند: زیارتش مثل زیارت حضرت سیدالشهداء علیهالسلام میماند. اگر این باشد پس باید از حالا تجدید نظر کنیم در زندگیمان. چرا کوتاهی بکنیم؟! خب حالا ما تحصیلات را به خاطر آنها اهمیت میدهیم. فرصت رفتن به زیارت هم پیدا نمیکنیم، باشد. اما فرصت این را نداریم که هر روز، هر شب، دو رکعت نماز، یک زیارت وارث بخوانیم و برای آن حضرت هدیه کنیم که حجره و مدرسه ما مانند کابل با زیارت حضرت عبدالعظیم متصل بشود. دل ما، قلب ما از او نور بگیرد. یک وقتی میبینیم یک سال، دو سال، سیصد مرتبه زیارت حضرت عبدالعظیم خواندهایم.
🌹 آن شهید بزرگوار، آن نائب امام حسین علیهالسلام که خدا به اهل تهران و ری منّت گذاشته که قبر او را اینجا برای ما قرار داده.
💐 واقعاً جای تعجب است که با وجود حضرت عبدالعظیم (علیهالسلام)، اهالی تهران مشکلات روحی و معنوی داشته باشند.
مرحوم آیت الله سید ابراهیم خسروشاهی
9.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا که رئیس جمهورمان گفت قبول کردی که براریم؟!
💐#مجید_بربری
#قسمت_48
سال نود و یک بود.یکی از دوستام گفت:من امروز برا بچه های دبیرستان آش پختم.به آقا مجید بگو بیاد با کمک پسرم،آش را تا مدرسه ببریم.به مجید که زنگ زدم،خودش را رسوند.به دوست من می گفت:خاله.
_خاله نوکرتم،کار داری؟
_میخواستم با کمک رامین ،این دیگ آش رو ببریم مدرسه.
_بریم خاله.
همه باهم دیگ آش و وسائل دیگه رو گذاشتیم پشت نیسان و رفتیم.مدیر مدرسه از مجید و شیطنت هاش بی خبر نبود.زنگ تفریح را زد که بچه ها بیان حیاط و آش بخورن.از اون طرف هم،مجید و رامین را کرد توی یه اتاق و در رو قفل کرد که نیان بیرون و دسته گل آب بدن.مجید و حبس؟محالِ ممکن بود.چشمش روی میز اتاق،به میکروفن افتاد و از شانسش روشن بود.گوشی همراهش رو میذاره جلوی میکروفن و هرچی آهنگ که توش داشت ،از بلندگوی مدرسه پخش میکنه.من توی حیاط،تا صدا رو شنیدم،حدس زدم که باید کار مجید باشه. مدیر با عجله خودش رو به اتاق رسوند.مجید وقتی صدای باز شدن در رو شنید،فی الفور گوشیش رو از جلوی میکروفن برداشت و مثل بچه های مؤدب،سر جایش ایستاد.واسه رد گم کنی هم،به رامین توپید:
__پسر خجالت بکش!این کارا چیه تو میکنی؟
مدیر میدونست این جنگولک بازی ها،فقط کار مجیده،و البته از شیرین کاریهاش خوشش میومد.از اون روز به بعد،هروقت کاری داشت،به مجید زنگ میزد.اگر می خواستن وسیله جابجا کنن،يا باری داشتند،مجید بدون اینکه ازشون پول بگیره،براشون انجام میداد.مجیدِ من،از وقتی دست چپ و راستش رو شناخت ،برا هر کسی که باهاش آشنا بود،سنگ تموم میذاشت. یادم هست،خدا به برادرم حسن تازه بچه داده بود.چند روز بعدش مجید گفت:
_مریم خانوم!منم میخوام بیام بچه ی دایی حسن رو ببینم.
_باشه،هروقت خواستی بیا با هم بریم.
_نه،نه،فعلا صبر کن پول بیاد تو دستم،یه چیزی بخرم،بعد بریم.
_من هدیه بردم،تو دیگه احتیاج نیست بخری.
_نه،من دوست ندارم دست خالی برم.
_یه پلاک طلا داری که روش نوشته god،میخوای همونو ببریم؟
_خوبه.می بریم.
رفتیم پسر داییش رو دید.مجید هیچ وقت دوست نداشت،پیش رفقاش کم بیاره.سر قضیه خالکوبی هم،چون دیده بود دوستاش زدن،به قول خودش جوگیر شد،بعد هم پشیمون.پشیمونیش اونقدر زیاد بود که مدام می گفت پاکش میکنم.وقتی باباش فهمید که مجید خالکوبی کرده،به شدت عصبانی و ناراحت شد.دوست نداشت چنین کاری ازش ببینه.واسه همین،مجید دو روز خونه نیومد.بعد هم مدام می گفت؛
_می شناسم چند نفری توی خیابون فلاح،خالکوبی رو پاک می کنن،میرم پاکش می کنم،خیالتون راحت!
به قول خودش؛حضرت زینب خالکوبیش رو پاک کرد.مجید عشقش این بود که به این و اون دستور بده.خودش می نشست و دستور می داد،همه هم باید توی خونه،گوش به فرمانش می شدند.
فراموش کردم بگم....؛غذا و مخلّفات سفره خیلی براش مهم بود.گاهی که غذا یه کمی بی مزه میشد،مجید چپه اش میکرد توی سفره.بهم می گفت؛ببین مریم!برا من که سفره می اندازی،فکر کن من مهمونم.باید ماست و سبزی و سالاد و دوغ،برام بذاری.
مجید چنین آدمی بود،عجیب و غیرقابل پیش بینی.عاشورای سال ۹۴ چندتا افغانی رو،زیر مشت و لگد خرد و خمیر کرده بود.ما دیدیم مجید دو تا افغانی رو،انداخته پشت ماشین و دماغ هاشون خونین و مالینه. همه وحشت کرده بودیم.
_چی شده مجید؟اینا کی ین؟چی کار کردی روز عاشورا؟
_هیچی!روز عاشورای امام حسین،غلط اضافه کردن!
_چی کار کردن؟
_هیچی ،روزی که سنگ هم خون گریه میکنه،اینها برا خودشون بزن و بکوب راه انداخته بودن!
اون موقع به گردان رفت و آمد داشت و بهش دستبند و شوکر داده بودند.مجید هرچی بود و هرکاری که میکرد،حرمت محرم و صفر رو نگه میداشت.محرم سال نودو سه ،پا برهنه میدون دار دسته بود.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_49
رو سر و شونه هاش گل مالیده بود و محکم سینه میزد و میگفت:
_بچه ها!درست عزاداری کنید،معلوم نیست سال بعد،کی باشه،کی نباشه.
من پیش خودم می گفتم:
مجید ماه صفر به دنیا اومد و ماه صفر هم شهید شد.هرسال توی ماه صفر،یه اتفاقی براش می افتاد که ما تا یه مدتی،فقط خداروشکر می کردیم که این دفعه هم به خیر گذشت. اتفاقات یکی دو تا که نبود؛یه سال سرش شکست و اونقدر خون اومد که ترس ورم داشت.اندازه یه انگشت،توی سرش خالی شده بود،که به خیری تموم شد. یه سال از موتور افتاد و من چه کشیدم،تا مجید حالش خوب شد و راه افتاد.جای دندون سگه،روی پاهای بچه ام مونده بود.همه اینها یه طرف،امان از اون موقعی که چاقو خورده بود.این بار هم خدا بهش رحم کرد.شهادت مجید هم توی ماه صفر بود،که این مرحله زندگیش رو خدا،خیلی عالی به خیر و خوشی تموم کرد.مجید من خوش لباس و خوش پوش هم بود.رفقا بهش می گفتن:مجید!تو اگه گونی هم تنت کنی،بهت میاد. ما باید نصف پاساژهای تهرون رو،زیر پا بذاریم تا بتونیم،یه لباسی برا خودمون پیدا کنیم،که بهمون بیاد.
هفته ای نبود که برا خودش کتونی،يا تی شرت و شلوار لی نخره،همه هم گرون.از بچگی دوست نداشت لباس خونه بپوشه.میخواست بخوابه هم،به قول ما با لباس پلو خوریش می خوابید.یه وقت هایی بهش گیر می دادم که مجید،کمتر لباس بخر!یا سر مدل لباس هاش بهش پیله می کردم. چندتایی عکس از جوونی های باباش پیدا کرده بود و نشون من و خودش داد.گفت :ببین!این عکس جوونی های افضل،اینقدر به من گیر الکی نده،ببین آقا چه تیپی میزده.
مجید تحت هر شرایطی به خانواده اش اهمیت میداد.اهمیتش به حدی بود که جونش را هم،برای خانواده اش می داد.مامان عفتم تازه فوت کرده بود و من دل و دماغ هیچ کاری نداشتم.مجید هرکاری می کرد تا من رو،از اون حال و روز در بیاره.یه روز که از بیرون برگشته بودم خونه،دیدم مجید لامپ وسط هال رو عوض کرده و جاش،یه لامپ خیلی بزرگ بسته،جا میوه ای رو پرِ انواع و اقسام میوه کرده و بشقاب های نو و مخصوص مهمون رو هم،روی میزهای عسلی چیده.وارد خونه که شدم،چشات داشت چهارتا می شد. با تعجب پرسیدم:مجید چه خبره؟کی قراره بیاد خونمون؟
_هیچ کی!مگه قراره کسی حتما خونمون باشه؟
_لامپو چرا عوض کردی؟
_من با اون کوچیکه حال نمی کنم!فعلا تا یه چند وقتی این بزرگه باشه.
_میوه ها چیه گذاشتی،برا کی این همه میوه خریدی؟
_برا هیچ کی!گفتم شاید کسی بیاد خونه مون،اگه کسی هم نیاد،برا خودمون. بده؟
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
﷽
⃢⃢⃢⃢🧎🏻نماز والدین در شب جمعه
✍🏼این نماز ۲رکعت است:
🔹دررکعت اوّل:
🧎🏻⇇حمـد
✙🧮 ۱۰مـرتبه
📖آیه ۴۱سوره ابراهیم ⇉
🌸┊⇚رَبَّـنَـٱ ٱغْـفِـرْ لـیٖ وَ لِـوٰالِـدَیَّ وَ لِـلْـمُـؤْمِـنـیٖـنَ یَـوْمَ یَـقُـومُ ٱلْـحِـسـٰابُ پروردگارا مرا و بر پدر و مادرم و همه مؤمنان را ببخشاى در روزى كه حساب برپا میشود┊
🔸دررکعت دوّم:
🧎🏻⇇حمـد
✙🧮 ۱۰مـرتبه آیه۲۸ سوره نوح⇉
🌸┊⇚رَبِّ ٱغْـفِـرْ لـیٖ وَ لِـوٰالِـدَیَّ وَ لِـمَـن دَخَـلَ بَـیْـتـیٖ مُؤْمِـنََـٱ وَ لِـلْمُؤْمِـنـیٖـنَ وَٱلْـمُـؤْمِـنـٰاتِ پروردگارا بر من و پدر و مادرم و هر مؤمنى كه در سرایم درآید و بر مردان و زنان با ایمان ببخشاى┊
🪞پس از سلام نماز
بدون تغییر حالت نماز
┊🧮 ۱۰مـرتبه
📖آیه ۲۴ سوره اسرا
🌸┊⇚رَبِّ ٱرْحَـمْـهُـمـٰا كَـمـٰا رَبَّـیـٰانـیٖ صَـغـیٖـرََٱ پروردگارا همچنان که پدر و مادر مرا به مهربانی از کودکی پرورش دادند.تو نیز در حق آنها مهربانی نموده و رحمت خود را شامل حالش بفرما┊
خوانده شود.
━━━
✍🏼هرکس این نماز را بخواند چنانچه پدر و مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند
💢چنانچه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند قرارمیگیرند.
⭕️ این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر میشود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.
💢خواندن آن
┊❴به خاطر آیه۲۴سوره نوح
هرمهمانی که وارد منزل میشود مورد لطف خدای منان قرار میگیرد ❵┊موجب گشایش درهای رحمت الهی میشود.
⭕️این نماز در افسردگیهای بسیار شدیدی که بر اثر مصیبتهای سنگین بوجود میآید به انسان آرامش میبخشد.
📚مفاتیحالجنان
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
🌼علامه مجلسی:
شب جمعه مشغول مطالعه بودم به این دعا رسیدم
بسم الله الرحمن الرحیم
الْحَمْدُلله مِنْ اَوَّلِ الدُّنْیا اِلی فَنائِها وَ مِنَ الآخِرَه اِلی بَقائِها, اَلْحَمْدُللهِ عَلی کُلِّ نِعْمَه، اَسْتَغْفِرُالله مِنْ کُلِّ ذَنْبٍ وَ اَتُوبُ اِلَیْه، وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ
بعد یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده ایم.
(قصص العلماء ص۸۰)
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◀امشب شب زیارتی آقا سیدالشهداء علیه السلام است،از هر کجای این کره ی خاکی که هستیم زائر حضرت باشیم با گفتن سه مرتبه ی این جمله:
🌴صلی الله علیک یا اباعبدالله🌴
🌴صلی الله علیک یا اباعبدالله🌴
🌴صلی الله علیک یا اباعبدالله🌴
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
💐#مجید_بربری
#قسمت_50
مجید همه چیزش را پای رفیق می ذاشت،می گفت:آدم باید حال خرابش رو،واسه خودش نگه داره و با حال خوب بره پیش دوست و رفیقاش.روی هر حرفی که میزد،واقعا می ایستاد.اگه هزارو یک،گیر و گرفتاری داشت،هروقت پیش دوستاش بود،خنده از لبش کنار نمی رفت.کاری هم می کرد که دوستاش هم شاد و خندون باشن.یه روز مجید و دوستاش جمع بودن.یکی میپرسه:((اون کیه که از همه چیزش،برا رفیقش می گذره،حتی پاش بیفته،لباس تنش رو هم برا کمک یه رفیق،در میاره؟هرکدوم از دوستاش،اسم یکی رو میاره.چند تاشون میگن؛برادرم حسن یه همچین آدمی یه،به قول معروف لوطی و با مرامه.اما آخرش همه جمع به این نتیجه میرسن که مجید،دست داییش حسن آقا رو از پشت بسته.توی هرکاری،مرد و مردونه پای رفیق،پای خانواده اش می ایستاد.تو دعوا میرفت برا رفیقش،کتک میزد و کتک هم می خورد.تو عروسی و عزا،وقتی مراسم تموم میشد و برمی گشت خونه،دو دست لباس نشسته یا پاره کرده داشت.چون می خواست برا صاحب مجلس،سنگ تموم بذاره.یادمه یه خانمی پسرش فوت کرده بود و نمی تونست برا پسرش مراسم بگیره،مجید دوره افتاد،پول جمع کرد و یه مراسم درست و حسابی براشون گرفت.بعد از اون ماجرا،با مرتضی کریمی که آشنا شد،با هم پول از این طرف و اون طرف می گرفتن و بسته های غذایی درست می کردند و توی مناطق محروم و حاشیه شهر،بین افراد نیازمند پخش می کردن.مجید علاوه بر همه اینها،خوش گذرون هم بود.پنج میلیون تومن از وام های خونگی به اسمش دراومد.هرروز یه ماشین مدل بالا کرایه میکرد و ما را با خودش میبرد این طرف و اون طرف گردش.ما تصمیم داشتیم این پول رو سرمایه ش کنه و یه چیزی بریزه تو مغازه ای که داشتیم و یه کاری شروع کنه.اما سر بیست روز اون پولو تموم کرد.عادت نداشت و نمیتونست ،سر یه کاری ثابت بمونه.هریکی دو ماه سر یه کاری بود،بعد ولش میکرد.مجید من،پسر شوخی بود.گاهی ازش می پرسیدن بچه کجایی؟نمی گفت یافت آباد،می گفت:من بچه یافترانیه ام.یافت آباد و زعفرانیه رو،قاطی هم میکرد و یه اسم جدید از خودش می ساخت. گاهی هم می پرسیدن :ماشینت چیه؟چون اونموقع وانت داشت ،وانت و زانتیا رو باهم مخلوط میکرد و میگفت؛وانتافه دارم!😅
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_51
شهریور نود و چهار بود،عروسی شهرستان دعوت بودیم.مجید عروسی های شهرستان رو،هرطور بود شرکت میکرد.می گفت:((زشته،برا ما زحمت کشیدن و غذا تهیه کردن و کارت دادن.))از طرفی عروسی ها و رسم و رسومات شهرستان رو دوست داشت.آقا افضل گفت:
_قید این یه عروسی رو بزنید.من نمیتونم چندساعت پشت فرمون بشینم.
مجید دست بردار نبود.
_افضل اشکال نداره!من خودم رانندگی میکنم،فقط بریم.
هرطور بود باباش رو راضی کرد و راه افتادیم.هروقت که حرف ازدواج پیش می اومد،همش میگفت:((من دو تا عروسی میگیرم !یکی تو تهران،یکی هم شهرستان.عروسی تهرانم رو،فقط دوهزار نفر بی دعوت میان!حالا حساب کنید با دعوتی ها چقدرم میشن. رو این حساب یه عروسی هم،برا مهمون های شهرستانی مون میگیرم)).
ما رسم داریم داماد توی عروسی،میوه پرتاب کنه بالا سر جمعیت و جوونهای مجرد،واسه گرفتنش باهم رقابت می کنن.بزرگترها میگن،اونی که زودتر میوه رو تو هوا گرفته،ازدواج به زودی روزیش میشه.مجید توی همین عروسی،اناری رو که داماد انداخته بود بالا،گرفت.موقع تماشای این صحنه،خیلی ذوق کردم و تا مدتی توی خیالم،مجید رو تو لباس دامادی میدیدم.
سال نودو چهار بود.حرف سوریه رفتن مجید،کم کم به گوش میخورد،اما باورم نمیشد. یه گهواره ای بود که نمیدونم توی حرم سوریه،متبرکش کرده بودن یا کربلا.هرکی میخواست روضه بگیره،مجید گهواره رو براش می برد.روزهای آخر بود...،دلم نمی خواست لحظه ای از مجید جدا بشم.فکر می کردم اگه جلو چشمم نباشه،میذاره میره.یه روز بچه های خونه ی خودمون،با اصرار منو به روضه یکی از اقوام بردند.اون روز گهواره رو برده بودن اونجا.خانمهای روضه،تبرکا چیزهایی توی گهواره می ذاشتند و آخر مراسم،بین جمعیت پخش می کردند.به محض این که وارد خونه شدم و کفش هام رو جلوی در اتاق درآوردم،صاحب خونه اومد پیش من و یه تفنگ مشقی گذاشت توی دستم:
_مریم جون شرمنده!از وسایل توی گهواره ،همین یه تفنگ مونده.
تا تفنگ را به دستم داد،یهوو دلم ریخت.حال خودم رو هیچ نمی دونستم؛اشکهام خود به خود سرازیر شدند.گفتم:این تفنگ برام یه نشونه است.مجید من حتما میره سوریه،و حتم دارم شهید هم میشه!😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💐#مجید_بربری
#قسمت_52
روزهای آخر ،با یکی از دوستاش توی سفره خونه بودند و داشتند با هم صحبت می کردند.یک دفعه وسط اختلاطشون ،مجید میره توی یه حال عجیبی و از این رو به اون رو میشه.
هرقدر دوستش صداش میزنه،مجید جواب نمیده،عین مرده!به حدی میرسه که دوستش،هول میکنه و می افته به گریه.فکر میکنه حتما مجید تموم کرده.بلند میشه یه کاری بکنه،که میبینه مجید تکون می خوره و چشمهاش خیس شدن برگشتن. حالش را که پرسیدم،گفت:((میخواستم ببینم اگه رفتم سوریه و شهید شدم،مادرم اومد بالا سر قبرم و صدام کرد،میتونم جوابش رو بدم یا نه؟ببینم اصلا طاقتش رو دارم؟حالا هم میخوام برم یه همچین کاری با مادرم بکنم.))
دوستش میگه:((نه مجید،یه وقت این کار و نکنی،مادرت سکته میکنه.تو که میدونی چقدر به تو وابسته است.))😔
آخر صحبت هام رو ختم میکنم به زیارت های مجید.مجید اولین مشهدی که رفت،تو سن شونزده سالگی با یکی از رفیق هاش بود.یادمه برا زن دایی هاش سوغاتی آورده بود.تعجب کردم که یه نوجوون چطور یاد سوغاتی بوده!سال نودو سه که پیاده رفت کربلا،برای همه سوغاتی آورد. از کارش،چشمام گرد شده بود.پیش خودم گفتم:خدایا!این پسر چطور یاد نصف فامیل بوده،که براشون سوغاتی بیاره.راجع به هدیه میگفت:هدیه ای رو که به کسی میدن،اون حق نداره به دیگری بده.یه پلاک و زنجیر برای من گرفته بود،که من اون رو به دختربزرگم دادم.وقتی فهمید،ناراحت شد و ازم گله کرد.آخرش از دخترم پس گرفتم.مادر مجید دیگر نتوانست حرف بزند.اشک هایش روسری و چادرش را نمناک کرد.از روزهایی که مجید،برای رد گم کردن می گفت:میخوام برم آلمان و از حرم حضرت زینب سر درآورد،نتوانست صحبت کند.
نوبت به آقا افضل قربان خانی،پدر مجید رسید که از پسرش بگوید:
_مجید معروف شر به ((حرّ شهدای مدافع حرم )).شعر ((پناه حرم داری میری برادرم)) رو خیلی دوست داشت.هروقت اتفاقی براش می افتاد و یه کار درست یا اشتباهی ازش سر میزد،شروع میکرد به سینه زدن و این شعر را می خوند.آخرش هم به ((پناه حرم))معروف شد و اما ماجرای حرّ مدافعان حرم.وقتی اسم حرّ میاد وسط ،ما مردم عادی،از اول زندگیش تا چند روز به عاشورا،هیچ اطلاعی نداریم.
فقط می دونیم که چند روز قبلِ عاشورا ،یه خطایی کرد و بعد هم سر به پای امام حسین گذاشت و شهید شد.مجید هم اشتباهات ریز و درشتی داشت که از یه جایی به بعد،خودش از این نوع زندگی کردن خسته شد و تصمیم گرفت که راهش رو عوض کنه و واقعا هم عوض کرد.دوستانی که با مجید سوریه بودند،می گفتند:مجید توی حرم حضرت رقیه کامل متحول شد.اونجا یه ریز اشک می ریخت و به قول معروف،حال خوشی داشت.