هدایت شده از میثم تـمّار
💥همه کفر در برابر ایمان یعنی این عکس
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
✅کانال #میثم_تمار 👇
@meysame_tammarr
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_صبح_یک_سلام✋
روزت را زیبا کن!
عادت سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
#فقط_به_عشق_امام_حسین_ علیه السلام
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
🟡🟢🔴🔵🟣🟠🟡🔴🟡🟢
📖🌸سوره_توحید
🌸دائمسورهتوحید را بخوانید و ثوابش را هدیه کنید به آقاامامزمانعجلالله که این کار شما را بابرکت میکن و مورد توجه خاص حضرت قرار میگیرید .
📚آیت الله بهجت ره
🟠🔴🟡🟢🟠🔴🟣🔵🟡
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
روضه
#حضرت_فاطمه_معصومه_س
پیک امام رضا به سرعت خود را به شهر پیامبر (صلی الله علیه و اله)، مدینه منوره رساند و براساس دستور حضرت نامه را به فاطمه معصومه تسلیم نمود.
گرچه از محتوای آن نامه باارزش اطلاعی در دست نیست اما هرچه بود شوق دیدار امام رضا علیه السلام را در دل نزدیکان ایشان بیشتر کرد. فاطمه معصومه و گروهی بهمراه چند تن از براداران و برادرزادگان امام تصمیم گرفتند تا به مرو رفته و به محضر امام رضا علیه السلام شرفیاب شوند.
آنها به سرعت بار سفر بستند و کاروانی تشکیل دادند. آب و آذوقه ای فراهم آوردند و با دنیایی از امید شهر
پیامبر خدا را به قصد مرو ترک کردند.
در میان قافله فاطمه معصومه چون نگینی میدرخشید. آن بانوی عزیز را پنج تن از برادرانش به نامها فضل، جعفر، هادی، قاسم و زید و تعدادی از برادر زادگان و گروهی از غلامان و کنیزان همراهی میکردند.
کاروان عاشقان امام رضا علیه السلام به پیش میرفت و جز توقفهای ضروری برای نماز و غذا و استراحت، لحظه ای از حرکت باز نمی ایستاد. تپهها و کویرها و ریگزارهای حجاز را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و از مدینه روز به روز دورتر میشد.
سفر کردن در بیابانهای حجاز آنقدر دشوار بود که گاه حتی شتران پرتوان را هم به زانو در میآورد تا چه رسد به مسافرانی که باید تا مرو میرفتند اما نور امیدی که در دل اهل کاروان میتابید آنها را به ادامه سفر دلگرم میکرد و آنان همراه باد و طوفانی که در بیابان میوزید به پیش میتاختند.
در آن روزگار، خطر حمله دزدان هر مسافری را تهدید میکرد و او را با مشکلات فراوانی روبرو میساخت. اگر آنها به قافله ای حمله میبردند دیگر امیدی به ادامه سفر نبود. کمترین آسیبی که به مسافران میرساندند غارت اموال و جواهرات و حیوانات آنان بود. وگرنه گاه کاروانیان را هم از دم تیغ خود میگذراندند. این خطر " فاطمه معصومه " و همراهانش را نیز تهدید میکرد. ولی آنها با توکل بر خدای بزرگ به راه خود ادامه میدادند و گام به گام به مقصد نزدیک تر میشدند.
روزها و شبها یکی پس از دیگری میگذشت و کاروان زائران امام رضا علیه السلام کویر بی آب و علف حجاز را پشت سر مینهاد. چیزی تا رسیدن به خاک ایران نمانده بود. رنج سفر "فاطمه معصومه" را بسیار آزار
میداد. برای بانوی جوانی مانند او پیمودن این مسیر ناهموار بسیار ناهموار بسیار سخت و طاقت فرسا بود. با اینهمه دیدار برادر آنقدر نزد او ارزش داشت که حاضر بود حتی صدها برابر
این رنج و سختی را هم به خاطر آن تحمل کند.(١)
👆جا دارد از همينجا دلها را كربلايي كنيم .!
همه درمدينه شاهد بودند .
برادرها و برادرزاده ها و محارم اين بانوى بزرگوار ، اجازه ندادند حضرت معصومه تنها راهى مرو شود ، بميرم براى عمه ى سادات ، عقيله ى بنى هاشم حضرت زينب سلام الله عليها ، او هم وقتى كربلا رسيد ، محارمش دور و برش بودند ، با عزت و احترام به كربلا رسيد ، گذشت تا عصر روز دهم محرم كه مشاهده نمود همه ى محارمش بر روى خاك گرم كربلا افتادند ، بعضي نقل كرده اند كه: بني اميه بدن امام حسين عليه السلام و اصحابش را روي زمين گذاردند و زنان را از روي عمد و عناد بر شهيدان آل رسول عبور دادند، و چونام كلثوم برادرش حسين عليه السلام را مشاهده كرد كه روي زمين افتاده و آغشته به خاك و خون و عريان است، خود را از بالاي شتر بر زمين افكند و بدن برادر را در آغوش گرفت .
قرة بن قيس تميمي ميگويد: من به آن زنان نگاه ميكردم، چون بر كشتگان عبور كردند فرياد برآوردند و لطمه به صورت خود زدند، و اگر هر چه را فراموش كنم، كلمات زينب دختر فاطمه را در آن لحظه اي كه بر برادرش حسين گذشت فراموش نخواهم كرد بخدا سوگند كه بيقراريها و سخنان زينب هر دوست و دشمني را به گريه واداشت .(٢)
📚منابع
١- دانستنيهاى كريمه اهل بيت حضرت معصومه به نقل از
مجلسی، محمّدباقر، بحارالانوار، ج ٥٧، ص ٢١١، و کشّی، محمّد، اختیار معرفة الرجال، ص ٣٣٣
٢- قصه كربلا به ضميمه قصه انتقام / آقاى منفرد صفحه ٤١٠ به نقل از تظلم الزهراء ٢٢٥ رياض الاحزان ٢٤.
نفس المهموم ٣٨٦.
كامل ابن اثير ٨١ /٤؛ الملهوف ٥٦.
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدر باب الحوائج ؛
برادر سفره داره
من هر باری میام تو این حرم بارون میباره...
#حضرت_معصومه
#وفات_حضرت_معصومه
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایگاه نورانی حضرت معصومه سلام الله علیها
قم، یکی از سرزمینهایی است، که به برکت وجود حضرت معصومه علیهاالسلام «حرم» شد.
امام صادق علیه السلام میفرماید:
«اِنَّ لَنا حَرَما، وَ هُوَ بَلْدَةُ قُمَّ؛
برای ما حرمی در، شهر قم است».
راز حرم بودن قم را آشکار میسازد:
«وَسَتُدْفَنُ فیها اِمْرأَةٌ، مِنْ اَوْلادِی، تُسَمّی فاطِمةُ؛
به زودی بانویی از فرزندان من در آن جا آرام میگیرد، که نامش فاطمه است». [۱]
حضرت معصومه علیهاالسلام فضایلی فراوان دارد، که به برخی اشاره کردیم
المستدرک، ج ۱۰، ص ۳۶۸ و البحار، ج ۵۷، ص ۳۱۶.
💐#مجید_بربری
#قسمت_55
حسن آقا دایی مجید،بر زبان آوردن خاطرات خواهرزاده،برایش سخت بود.وقتی آقا افضل و مریم خانم داشتند راجع به مجید می گفتند،او دور از چشم بقیه اشک می ریخت .وقتی هم که می خواست،از مجید صحبت کند،چشمانش قرمز بود.حسن دایی چهارم مجید و رفیق اولش بود.مجید و مهرشاد دایی دیگرش،در یک گروه ده دوازده نفری،با هم رفیق بودند و بیشتر اوقاتشان را با هم می گذراندند.حسن در این جمع،به حسن لُر معروف بود.حسن به یاد ندارد ،مجید هیچ وقت دایی صدایش کرده باشد.میگفت((حسن لُر)).خودش میگوید:
))کاش هیچ وقت اینجا نمی نشستم.چون حرف زدن از مجید برای من سخت است.دوست داشتم من به جای مجید برای من سخت است.دوست داشتم من به جای مجید می رفتم.رفتن مجید،هیچ وقت در ذهنم نمی گنجید.فکر میکردم شوخی میکنه.مثل همه بیست و چندسال زندگی اش،به استثنای این اواخر،که شوخی شوخی سر کرد.می گفتم به قول خودش جوگیر شده.جوّ چند تا بچه هیأتی را گرفته که اومده اند قهوه خانه اش و بعد از چند وقتی تموم میشه و میره.هر بار که آبجیم نگران بود و به من زنگ میزد،با هق هق گریه میگفت:حسن،رفتنش قطعی شده،این داره میره.اگه بره من چه به سرم بریزم.ولی من در جواب اون گریه ها،از ته دل غش غش میخندیدم و میگفتم :آبجی،نگران نباش.این فیلمفیلمشه!این هم یه اذیت جدیده. جوگیر شده.چشمش به چهارتا بچه هیأتی افتاده.این جوری شده.از دور و برش که برن،برمیگرده پیش همون رفیق های قبلیش.قلیون و بقیه بساط.تو این قدر نگرانش نباش.
ما فکر می کردیم مجید جوگیر شده،ولی نشده بود.جوی در کار نبود که مجید را بگیرد و رهاش کند.مجید در راهی قدم گذاشته بود،که به را های قبلی زندگی اش،پشت پا زده بود و شد حرّ مدافعان حرم.این که مجید را حرّ می گویند،کلی حرف پشتش هست.حرّ مدافعان حرم،این که مجید را حرّ میگویند،کلی حرف پشتش هست.حرّ اول لرزه به حرم اهل بیت انداخت.بعد هم سرش را روی پای ارباب گذاشت و به شهادت رسید.خیلی از حرفها در مورد مجید را، نه میشود نوشت و نه میشود گفت.ما یک سری خط قرمزهایی در جامعه داریم،که همه باید رعایت کنیم.یا شرع این خط قرمزها را گذاشته،يا عرف جامعه و ما ملزم به رعایتشان هستیم.مجید پا روی خط قرمزها هم گذاشته بود و بعضی کارها را که نباید انجام داد،انجام میداد. اما چون مجید لقمه حلال خورده بود،به گذشته اش پشت پا زد.لات بود،با لات و لوتهای محل م گشت،اما با مرام بود،صفا داشت. این طور بگم که مجید شبیه یه سری لاتها و لوطی های قدیمی بود،غیرت داشت.این لقمه حلالی که پدرش،سر سفره گذاشته بود و بعدها خودش نون حلال در میآورد،یک جایی خودش را نشون داد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_56
از بامرام بودن مجید براتون بگم.ما سولوقون سفره خونه داشتیم.چون آب و هوای سولوقون خوب و جای خلوت و دنجی بود،اکثر میزهای ما رزرو میشد.آخر هفته ها هم،بیشتر میزبان هنرمندان و علی الخصوص بازیگرهای سینما بودیم.چون رفت و آمدش،از بعضی جاهاش کمتر بود.برای این که از دست عکس گرفتن و امضا دادن و این صحبت ها راحت باشند. میزها را رزرو می کردند و نصف سفره خونه را براشون قرق می کردیم.یک روز مجید با عجله اومد و از دم در بلند داد کشید؛حسن زود یه شیشلیک ،سالاد و نوشابه سفارشی بیار.
_میزها همه رزرو هستن،بیا بشین همین جا پیش خودم بخور.
_رزرو کشک کیه،زود بیار!عجله دارم.
هیچ وقت نمی گذاشتم حرفش روی زمین بمونه.دست به کار شدم.گوشت هایی را که با استخوان از راسته ی گوسفند توی پیاز و زعفرون و فلفل دلمه خوابونده بودم،برداشتم.دو تا سیخ روی منقل گذاشتم و می گردوندم و در فکر بودم.شک هم کرده بودم .پیش خودم گفتم مجید این غذا را برا خودش نمیخواد. کباب را توی یه دیس فلزی گذاشتم،تزئینش هم کردم،چون مجید به غذا اهمیت میداد.اگه خوب نبود یا دورچینش ایرادی داشت،غذا را نمیخورد.حتما باید دورچین و مخلفات کامل می بود.براش بردم.دیدم روی یکی از دنج ترین میزها،یک پسر سیزده چهارده ساله نشسته که گونه هاش آفتاب سوخته است،پوست دستاش خشک و پر از ترکه.لباس درست و حسابی هم تنش نیست.بساط دست فروشی اش رو روی میز گذاشته بود.با چشمان گرد شده،به دور و اطرافش زل زده بود.نشسته و منتظر غذا بود.مجید را صدا زدم:مجید خاک بر سرت!این بچه را برا چی آوردی اینجا؟تو کی میخوای آدم بشی؟
_چی برا خودت پرت و پلا مرگی!داشت سر خیابون،زیر تیغ آفتاب که داغیش به صورت سیلی میزد،دست فروشی می کرد.بابا هم نداره.سر صحبت رو باهاش باز کردم .ازم پرسید شیشلیک چیه؟من تا حالا نخورده م،منم آوردمش بخوره و فکر نکنه،چیز خیلی مهمیه یا یه غذای خارجیه
_مرد حسابی!میخوای بذل و بخشش کنی،از جیب من می بخشی؟
_برو ببینم بابا حال ندارم.مگه جیب من و تو داره؟ثوابش را شریک میشیم با هم.
وقتی مجید سربازیش تموم شد ...،ناگفته نمونه. سربازی رفتنش هم ماجراهایی داشت.چه کارها که نکرد و چه نقشه ها که نکشید تا از زیر سربازی رفتن فرار کنه.یک مرتبه پاش را گذاشته بود و یکی از بچه ها،با ماشین از روش رد شده و پاش رو خرد و خمیر کرده بود.تا مدتی به بهانه شکستگی پا،خورد و خوابید و از پادگان رفتن فرار کرد.هوا گرگ و میش بود که آقا افضل هرروز،با ماشین میرفت دم پادگان،پیاده اش می کرد. خیلی از روزها ،پشت سر باباش برمی گشت تو پارک می نشست و ظهر هم می اومد خونه.بیست و یک ماه سربازیش بود ،باید هشت ماه خدمت میکرد که سیزده ماه شد.فاصله بین هشت تا سیزده ماه اضافه خدمت،گل کاری هاش بود.آقا افضل دو سال سابقه ی حضور در منطقه جنگی ((زبیدات))داشت و برای همین بقیه خدمتش را بخشیدند.به خاطر همین اداهایی که سر سربازی رفتنش درآورده بود،من می گفتم این آدم سوریه برو نیست.پوزخند میزدم و می گفتم؛سربازی رو که اجبار بود و کارت پایان خدمتش ،لازمش میشد؛نرفت،حالا داوطلب بلند میشه بره خودش دستی دستی بندازه جلو گلوله؟اون هم جلوی وحشی ترین آدم های روی زمین!خودتون و مضحکه این و اون نکنید و مدام نگید مجید راهی سوریه است.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
💐#مجید_بربری
#قسمت_57
سربازیش که تموم شد،به من پیشنهاد داد قهوه خونه بزنیم.پیشنهاد خوبی به نظرم می اومد.اون زمان زیاد به قهوه خونه ها رفت و آمد داشتیم و از اوضاع مالی شون بی اطلاع نبودیم.با یکی از دوستامون شروع به کار کردیم.اوایل،اوایل که میگم منظورم هفته اوله،مشتری آنچنانی نداشتیم.هنوز یک هفته نشده بود که قهوه خونه،هر نیم ساعت یک مرتبه،پر و خالی میشد.مجید با نصف بچه های یافت آباد رفیق بود و همه روی حساب او می اومدند.مجید با دسته های رفیق دو سه نفره گرفته،تا بیست نفره نمی نشست و قلیون می کشید و چایی هورت می کشید و بگو بخندش،تا چند مغازه اون طرف تر هم می رفت.قلیون کشیدنش به روزی پنج تا،بعد ده پونزده تا و حتی به بیست تا هم رسیده بود.ورق بازی هم رو شاخش بود.اگه نمی رفت وسط بازی دوستاش،اصلا انگار بازی،بازی نمیشد.مدتی بعد اون قهوه خونه رو فروختم به شریکم و یه زمین جهارصدو پنجاه متری خالی گرفتیم و شروع به ساخت کردیم.مجید هر جا میرفت،پیش همه ی دوستاش افاده می اومد و می گفت:قهوه ی خونه عرفان مال منه،کامل شد منتظرتون هستم.
قهوه خونه توی خیابون عرفان بود و ما هم اسمش رو عرفان گذاشتیم.ولی بین بچه های یافت آباد و محله های دیگه به قهوه خونه ((مجید بربری))معروف بود.از چند ماه قبلش ،هرجا می نشست ،می گفت قهوه خونه خودمه،بیاین مهمون خودم.وقتی مشتری ها می اومدن و یه دل سیر قلیون می کشیدن و خوش می گذروندن و می خواستند برن،تازه موقع حساب کردن متوجه می شدند که قهوه خونه مال مجید بربری نیست و مال دایی مجیده. هشت ماه قهوه خونه عرفان را داشتیم و بعد جمع کردیم و رفتیم فرحزاد.فرحزاد،راهش یه کمی تا یافت آباد دور بود و مجید نیومد.رفیق هاش براش مهمتر از هرچیزی بودن.چون رفقاش هرروز نمی تونستند به فرحزاد بیان،مجید هم نیومد.گاهی دو سه هفته یه بار،سری به ما میزد.یک سال بعدش رفتیمسولوقون که سر و کله مجید دوباره پیدا شد.مدتی که قهوه خونه رو داشتیم،صبح تا ظهر می رفتم شهرداری.چون کار قهوه خونه از سه چهار بعدازظهر تا دوازده شب بود. یه مدت کمر درد ناجوری منو گرفت،به جای خودم مجید رو گذاشتم. صبح بازیافت های شهرداری رو جمع میکرد. یه سال نیسان من دستش بود و کار می کرد. سال نور و یک بود.هشت صبح شروع میکرد،ده صبح توی قهوه خونه حاج مسعود ،بساط قلیون کشیدن و شوخیش به راه بود. ماهی دو میلیون تومن ازم می گرفت،تازه روزی چندتا بار مجانی ،واسه دوستاش جابجا میکرد.
#قسمت_58
وقتی خواستم نیسان رو بفروشم،خلافیش یک میلیون و ششصد هزار تومان شده بود،بابت مدتی که دست مجید بود.بهش گفتم:میخوام ماشین رو بفروشم،خلافیش رو هم گرفته م.
_خب به من چه؟
_یه ساله که دست تو بوده.اینقدرم خلافیش شده!
_چرا به من میگی؟
_یه ساله دست تو بوده.نزدیک دو میلیون خلافی داره!
_به من ربطی نداره.خودت ببر بده!
وقتی مجید شهید شد،من و مهرشاد دوره افتادیم ببینیم به کسی بدهکار است یا نه.حاج مسعود اولین نفر بود.وقتی رفتم پول قلیون های مجید رو حساب کنم،گفت:
_قهوه خونه من،مال مجیده.من بهش بدهکارم.مجید میاومد،دویست نفر هم دنبالش می اومدن.
بعدا فهمیدم که حاجی از مجید پول نمی گرفته و مجید هم پول نمی داده.یه بار مهرشاد آپاندیسش درد گرفت و رفت بیمارستان عمل کرد.گاهی من می رفتم پای تختش،گاهی هم مجید.یه روز مجید رفت و من هم بعدش رفتم.از راهرو سمت اتاق مهرشاد می رفتم،به جای بوی الکل و آمپول و داروها،بوی تنباکوی ی میوه ای به مشامم خورد.تعجب کردم.فکر کردم احتمالا این بو،از قهوه خونه توی دماغم مونده.هرچی به اتاق مهرشاد نزدیک تر می شدم،بوی تنباکو بیشتر میشد.حدس هایی میزدم،ولی گفتم با چشم خودم ببینم.از لای در اتاق که نگاه کردم،دیدم دود و دمی که توی بیمارستان راه افتاده،کار مجیده.دوتایی،دایی و خواهرزاده در اتاق رو بسته بودند و قلیون می کشیدند.مجید قلیون رو کنار یکی از تخت ها گذاشته بود و به یه بیمار دیگه،که پاش شکسته بود،گاهی یه پک میداد،تا به قول خودش؛((بزنه به بدن!)).از این کارها زیاد میکرد،ولی هیچ وقت اطراف مواد مخدر نرفت.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره شهید سلیمانی از نجات شهید سیدحسن نصرالله،درحمله رژیم صهیونیستی به مقر حزب الله
#شادی_ارواح_مطهر_شهدا_صلوات
💐#مجید_بربری
#قسمت_59
زمستون سال هشتاد و نه،آبجی مریم زنگ زد.نگران بود و با گریه سرم داد می کشید؛
_حسن کجایی؟خودت رو برسون!مجید رو دیدم با چندتا از مواد فروش ها،بگو و بخند راه انداخته بود.بدبخت شدم،حالا چه خاکی به سرم بریزم !
_آبجی این حرفا نیست!مجید اهل هرکاری باشه،دور این یه قلم خلاف نمیره.حالا یه سلام و علیکی باهاشون کرده،دلیلِ معتاد شدن نمیشه.
_داداش!گفت من از این به بعد،با همین ها نشست و برخاست دارم،تا شماها اینقدر به من گیر ندید!
_من از بچه ها می پرسم ببینم،با کی نشست و برخاست داشته.هر کی بخواد تو فکر معتاد کردن مجید باشه،زنده ش نمیذارم.سلام منو هم بهش برسون.بگو خونت پای خودته!تا خیال نکنه هر غلطی که دوست داشته باشه،میتونه بکنه و کسی هم کاری به کارش نداره.
_تو رو خدا داداش یه کاری بکن.
_از بس بهش گیر میدی،شاید میخواسته تو رو حرص بده.
یه تکونی خورده بودم البته.پیش خودم گفتم:نکنه مجید رو معتادش کنن!تلفن را برداشتم و به هرچی مواد فروش یافت آبادی بود،زنگ زدم.به آدم هایی که بعدها،یکی دوتایشان حبس ابد خوردن و یکیش هم اعدام شد.ازشون می پرسیدم؛کی جرأت کرده با خواهرزاده م بشین پاشو راه بندازه و معتادش کنه؟از بین اون چهل پنجاه نفر،هیچ کدومشون جرأت نداشتند بگن با مجید برو و بیا دارند.تا دو سه روز مجید جلو چشمم آفتابی نمیشد. دستم آمد؛مجید فقط یه سلام و علیکی با اونها داشته و تمام.هیچی هم در کار نبوده.اونم برا این که آبجیم کمتر بهش گیر بده.چند روز بعد سوار ماشین مهرشاد بود. سر میدون بهش رسیدم،با ماشین پیچیدم جلوش.ماشین رو روشن گذاشتم و پریدم بیرون.تا از ماشین پیاده شد،گرفتمش و یه کشیده آب دار خوابوندم تو گوشش.جیکش در نیومد.نخواست سیلی را پس بده.اخلاقش همین بود؛توی دعوا ،من یا مهرشاد هرقدر که سرش داد می زدیم،واسه این که دعوا ختم به شرّ نشه،صداش در نمیاومد.بعدِ اون روز،نه دیدم و نه شنیدم که با موادفروش یا آدم معتاد ،خیلی صمیمی بشه.اما نگفته نمونه؛دست جماعت معتاد رو،به هر طریقی که می تونست ،می گرفت تا شاید ترک کنند.پول دستی نميداد که خرج مواد کنند.اما کمک های دیگری میکرد،توی یکی از غذاخوری ها حساب دفتری داشت.سپرده بود به چندتا معتاد ؛بعضی از شب ها به حساب مجید،برن اونجا غذا بخورن.گاهی شب ها هم چند پرس غذا میگرفت و در خونه ی فقرا میفرستاد و آخر ماه که میشد،همه را با غذا خوری حساب می کرد.
#قسمت_60
بعد از سربازیش یه نیسان آبی خرید.پلاک عقیق که آیه ی ((و ان یکاد))روش حک شده بود و یک پلاک ((یا ابوالفضل ))روی آینه جلوی ماشین نصب کرده بود.هر صبح که می خواست ماشین رو روشن کنه،قبلش این دو پلاک را می بوسید و بعد راه می افتاد.یک مدتی نیسان رو داشت و فروخت شونزده میلیون تومن.سربندش پنج میلیون تومن هم از قرضالحسنه خونگی نوبتش شده بود .ظرف بیست روزی که بیکار بود،هشت میلیون از پول ماشین و این پنج میلیون رو،خرج خوش گذرونی کرد و با دوستاش خورد.بعد از اون چند تایی ماشین عوض کرد،تا این که تصمیم گرفت،برا خودش قهوه خونه بزنه.ما خوشحال شدیم .گفتیم خب خداروشکر،دیگه سرش گرم کار میشه.دیگه هرروز یه دردسر تازه نداریم. یه نفس راحتی می کشیم.
اما دردسرها فقط شکلش عوض شد.کمتر که نشدند هیچ،حتی بیشتر هم شد.همه مشتری هاش،رفقاش بودند.اگر هم دوست نبودند،بعدِ یه بار که به قهوه خونه می اومدند و یه قلیون چاق می کردند،باهاش رفیق می شدن.آنچنان که اگه من یه نفر نمی دونستم،باورم میشد که اینها بیست سالی است که رفیقند.شب که میشد،پنجاه هزار تومن هم از من یا مهرشاد دستی می گرفت. حتی پول ذغالش هم براش نمی موند.با مشتری هایی که مجيد داشت،اگه هرکسی دیگه جای او بود؛سر سال شاسی بلند سوار میشد و یه خونه،بالای تهرون به نامش بود.اما مجید قهوه خونه اش رو،پای رفیق گذاشته بود.همون جا بود که با بچه هیأتی ها و مذهبی آشنا شد و کم کم پاش،به هیئت هایی غیر از دهه محرم باز شد.یه بار ساعت دو نصفه شب بود،که دیدم صورتش قرمز و چشماش پف کرده.تا دیدمش،با تعجب گفتم:صورتت چی شده؟چرا اینقدر سوخته و سرخه؟باز با کی دعوا کردی؟شایدم میونجی شدی؟
_هیئت بودم.
با خنده گفتم:هیئت!این موقع؟تو که فقط دهه اول محرم میری هیئت،اونم میری حسینیه.یه قطره نم هم از چشمات نمیاد!
_هیئت رفیقم مرتضی کریمی بودم.
تعجب کردم.پیش خودم می گفتم؛یعنی مجید توی هیات،اونقدر خودش رو زده که صورتش،این طور سرخ شده؟همین طور.....،مجید کم کم عوض شد.عوض شدنش هم،از کربلا رفتنش سال نود و سه شروع شد.همه این تغییر را به چشم دیدیم.😭
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...