eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
827 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد که خاک داغ و رمل های دور دست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب خسته اش را کند می کرد. ام وهب که در کجاوه ای روی شتر نشسته بود، پارچه رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید؛ آب! اما نگفت. حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده را انداخت. عبدالله یک باره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای بر نیامده ام وهب را شنیده بود؟ شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او، هشت سوار زره پوشیده شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته منتظر ماندند. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده ی کجاوه را کنار زد و گفت: «مرا صدا زدی؟» ام وهب که می‌دانست از آب خبری نیست، گفت: «نه!» عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را میدید. شرمنده گفت: «راهی تا فرات نمانده؛ به زودی همگی سیراب می شویم.» ام وهب با لبخندی ترک خورده، به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛ تا او پرده را بیاندازد و به سواران اشاره کند که؛ حرکت می‌کنیم! و دوباره به راه افتادند.
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله تا افق خاکستری، جز خار و خاشاک نبود. انس بن حارث کاهلی به نماز ایستاده بود؛ در میان گودالی طبیعی که در کنارش تک خیمه‌ای کوچک در باد داغ دشت خشک می‌لرزید. در رکوعش، موی بر شانه ریخته اش با ریش بلند و یک‌دست سپیدش، یکی می‌شد. در سجده اش صای فریاد مردان خشم‌گین و چکاچک شمشیر ها و زمین کوب سم اسبان رمیده و هرم آتش و شیون زنان و کودکان و خروش رود، دور و نزدیک می‌شد. به سجده که رفت، انگار چنان بر خاک افتاده بود که هرگز بر نخواهد خواست. برخواست بی آن که عبدالله و همراهان خسته اش را ببیند که تکیده به او نزدیک میشدند؛ تا رسیدند و گرد تک خیمه را گرفتند و عبدالله از اسب پایین آمد و کنار گودال چشم در چشم انس ایستاد تا او موج حیرت از دیدن پیرمردی تنها در بیابانی خشک و دور افتاده را در نگاهش بفهمد؛ که ندید و نفهمید. عبدالله منتظر ماند تا نماز انس به پایان رسید. حالا عبدالله را ‌می‌دید؛ خونسرد و بی هراس، بعد سوارانی را که گرد خیمه‌اش را گرفته بودند و حالا یکی شان پیاده شد و کنار عبدالله ایستاد. عبدالله پرسید: «پیرمرد! تو وامانده‌ای یا در راه مانده؟» «هیچ کدام. مقیم هستم.» عبدالله به تسخّر خندید و به پیرامون اشاره کرد که جز دشت سوزان هیچ نبود؛ و گفت: «مقیم؟! دراین جهنم؟! تنها و بی‌کس؟!» انس گفت: «اینجا جهنم نیست که تکه ای از بهشت است و من تنها نیستم، درانتظار یارانی مانده ام که به زودی می‌رسند و من امید دارم یاری مرا بپذیرند.» و از جا بلند شد. عبدالله از سخنان انس سر در نیاورد. نگاهی به سوار همراهش انداخت. او نیز ابرو انداخت و لب آویخته کرد که یعنی من هم سر در نمی‌آورم. عبدالله رو به انس برگشت و گفت: «نیازی نیست از ما بترسی و یاران نداشته‌ات را به رخ‌مان بکشی! ما نه از مشرکانیم نه حرامی.» انس بی آن‌که به عبدالله نگاه کند، از گودال بیرون آمد و گفت: «ترسی از شما ندارم، چه مشرک باشید، چه حرامی یا مسلمان؛ چرا که به زودی مشرکان و حرامیان و مسلمانان هم پیمان میشوند تا در همین بیابان و همین گودال بهترین بنده خدا و فرزند رسولش را بکشند و بر کشته اش پای‌فشانی کنند.» و به سوی خیمه رفت تا باز هم عبدالله و سوار با حیرت به یکدیگر نگاه کنند. سوار گفت: «گمان میکنم تیغ آفتاب عقلش را زائل کرده و دیگر از یاری ما بی‌نیاز شده است.» « اگر خم چنین باشد، به یاری ما نیازمند تر است.» عبدالله به دنبال انس تا جلو خیمه رفت و گفت: «بسیار خب پیرمرد، گمان کن ما همان یارانی هستیم که در انتظارشان مانده‌ای، اگر یاری می‌خواهی بگو تا یاری کنیم.» انس سر بلند نکرد. گفت: «شما از این سو آمده‌اید، اما آنکه م در انتظارش هستم از آن‌سو می‌آید؛ از حجاز.» «حجاز؟!» سوار گفت: «شاید خودش می‌خواهد به حجاز برود، اما نمی‌تواند.» عبدالله جلو خیمه رسید و رو به انس کرد: «اگر می‌خواهی به حجاز بروی، آن اسب تا حجاز تو را می‌رساند. یا اگر پناهی میخواهیکه در آن آسایش داشته باشی، با ما همراه شو تا در کوفه پناهت دهیم.» انس با لبخندی سرد سر تکان داد و وارد خیمه شد. عبدالله مستأصل مانده بود. صدایش را بلند تر کرد: «یا قرص نانی که سیرت کند، هرچه بخواهی دریغ نداریم، جز آب که خود به آن نیازمندیم.» بعد نگاهی به ام وهب انداخت که پرده کجاوه را کنار زده بود و آن ها را مینگریست. ام وهب گفت: «اگر خیری از ما نمی‌خواهد، رهایش کنیم تا شرمان به او نرسد.» در همین حال انس با مشک بزرگی پر از آب بیرون آمد و گفت: «آن‌چه شما دارید به کار من نمی‌آید، اما آنچه من دارم، نیاز شما را بر می‌آورد.» عبدالله که لب های خشکیده انس را دید گیج گفت: «تو آب در خیمه داری و خود تشنه مانده‌ای؟!» انس مشک آب را به طرف عبدالله گرفت و گفت: «شما مسافرید و روزه بر شما واجب نیست، اما من مقیمم و روزه‌دار.» عبدالله مشک را به سوار داد تا میان همراهان تقسیم کند. سوار رفت و عبدالله رو به انس کرد و گفت: «رفتار تو کنجکاوی مرا بیشتر میکند. تو که هستی؟ در این دشت سوزان، تنها، تشنه؛ و روزه دار؟!» انس چشم در چشم عبدالله خیره ماند. بعد گفت: «انس بن حارث کاهلی از قبیله بنی اسد و تو عبدالله بن عمیر از قبیله بنی کلب که برای جهاد با مشرکان به فارس رفته بودی و اکنون به قبیله ات باز میگردی.» حیرت عبدالله به ترس تبدیل شد. گفت: «تو مرا می‌شناسی؟!» «همان قدر که دیگر کوفیان را؛ و پدران‌شان را؛ که هرگز نه خداوند از آنان راضی بود، نه آنان از خداوند.» عبدالله مات ماند. سر تکان داد و گفت: «سخنان تو مرا می‌ترساند.» انس تلخ خندی زد و گفت: «تو از کردار خود بیشتر باید بترسی، تا سخنان پیری چون من!» عبدالله حیران نگاه کرد و گفت: «من با تو چه کرده‌ام، جز آن که قصد یاری ات را داشتم!» «ببین با خود چه کرده ای» عبدالله گفت: «در این سخن سرزنشی میبینم که خود را سزاوار آن نمی‌دانم، درحالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بوده ام.»
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
انس در حالی که از عبدالله دور می‌شد گفت: «من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!» عبدالله چشم از او بر نمی‌داشت. سوار با مشک بازگشت. گفت: «همه سیراب شدند، جز تو!» و مشک را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به مشک آب و نگاهی به انس انداخت که دور می‌شد. گفت: «نه! من بیش از دیگران سیراب شدم!» و به سوی اسبش حرکت کرد: «حرکت می‌کنیم.» و حرکت کردند. دارد
خدایــــــا روح و جان و دل ما را در معرض نسیم مبارک عاشــــ❤️ـــــورا قرار ده. @hajammar313
💔السلام علیک یا اباعبدالله الحسین💔
•°○بوی محرمش همه جارو گرفته وقتش رسیده تا دو سه ماهی صفا کنیم..○°• یا حسین #التماس_دعا @hajammar313
ای همه زندگیــــم❤️ دست نوشته شهید محمد حسین محمد خانی @hajammar313
◾️▪️◾️▪️◾️ #نوکرانه💔🌱 حالِ من با پیرهن #مشکی خوش است✨🏴 @hajammar313
#امیرے‌حسیــن ° ما گمشدگــانیݥ ڪه اندر خم دنیـــا🌏 تنــها هنــر ماستـــ ڪه مجنون حسینــیم ° @hajammar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیور های درخشان هند و زیرانداز ها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور میکرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه میکرد. کاروان که به میانه تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت: «دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.» سور یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران پیشقراول، تپهرا دور زدند و از دیده پنهان شدند. کاروان آرام پیش میرفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سلیمان وقتی آن ها را دید، از بازگشت زود هنگامشان به هراس افتاد؛ و وقتی دید چندین سوار در پی آن‌ها می‌تاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت: «خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو می‌سپارم.» تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آماده‌ی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود؛ از میان آن‌ها چشمش به دور دست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آن‌ها می‌آمد. لحظه ای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک میشد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت: «گویا راهزنان به کاروانی حمله برده‌اند.» عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز می‌شنید که میگفت؛ «من چکونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!» بعد رو به سوار گفت: « تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید.» و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش. سلیمان یکی از راهزنان را از پای در آورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند. چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند. چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت. زخم او را وارسی کرد. سلیمان گفت: «خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی.» عبدالله پرسید: «به کوفه می‌روید؟» «به نخیله می‌رویم» عبدالله گفت: «نخیله؟ما هم به نخیله می‌رویم.» سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت: «این کاروان را به تو می‌سپارم. امید ندارم به نخیله برسم. نیمی از اموال این کاروان از آن عباس است. از تو می‌خواهم آن را به همسرش ام ربیع برسانی.» عبدالله به یکی از سواران اشاره کرد. سوار از داخل کیسه ای که به زین اسب آویخته بود، مرهمی برداشت و به عبدالله داد. عبدالله گفت: «عباس را می‌شناسم. اما چرا خودش با تو همراه نیست؟» سلیمان گفت: «عباس دیگر دستش از دنیا کوتاه شده و من شریک و امانتدار او هستم.» عبدالله که لباس سلیمان را در محل زخم پاره میکرد، با شنیدن خبر مرگ عباس در خود فرو رفت: «خدایش بیامرزد. تو هم خیالت آسوده باشد که اموال عباس را به ام ربیع میرسانم. اما پیش از حرکت باید زخمت را مرهم بگذارم.» و مرهم را روی زخم پاشید. نعره درد آلود سلیمان بلند شد.