حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
وقتی خودت خونه ای و دوستانت زائرشهدا هستن و غبطه میخوری:)))
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🕊 حاشیه قشنگ شلمچه زیارت شهید گمنام
شهید گمنام هم داشتن...
خدایا قلب ما طاقت نداره ها🥲
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
عکس های شلمچه رو که دیدم گفتم براتون از خاطراتم بگم:)
اگر دوست داشتید بخونید...
فقط قبلش صوت رو دانلود کنید و همراهش گوش بدید!
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
از حاشیه های دلچسب
#قسمت_اول
یادمه اولین باری که شلمچه رفته بودم...
خیلی غر میزدم خیلی!
بالاخره اولین باری بود که راهیان رفته بودم!
دوست داشتم همه چی معنوی باشه، شیرین باشه و با خودم خلوت کنم!
یه گوشه کناری کنجی بشینم و از معنویت فضا لذت ببرم.
اما چون خانوادگی رفته بودیم اتوبوس پر بود از خانواده هایی که با بچه های کوچیک و بزرگشون اومده بودن و کوچولوهاشون شیطنت میکردن و من فقط حرص بود که میخوردم!
یه بنده خدایی با پنج تا بچه اومده بود که پنجمی دوماهش بود خیلی خیلی کوچولو و ریزه میزه بود.
با خودم گفتم اینارو نگاه ما بچه که به دنیا میاد تا نوزاده زیاد اینور و اونور نمیبریمش تا جون بگیره ولی اینا...
خلاصه که فقط غر میزدم و پدرم میگفت باید بچه ها با این فضا از بچگی آشنا بشن دیگه غر نزن!
حرفشون درست بود ولی من میخواستم اولین تجربه ام حسابی به یاد موندنی بشه و گوشم بدهکار نبود...
تا اینکه... رفتیم سمت شلمچه!
اذان مغرب و عشا رو گفتن و بعد نماز روایتگری بود...
و من فقط از فضا نوای حسیــن حسیــن رو میشنیدم
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_اول یادمه اولین باری که شلمچه رفته بودم... خیلی غر میزدم خیلی! بالاخره اولین باری بود که راه
#قسمت_دوم
موقع روایتگری، راوی داشت داستان خودش و رفقاش رو روایت میکرد و با دستش اشاره میزد اینجا فلان دوستم شهید شد اونجا یکی دیگه و...
بغض سنگینی تو گلوم نشست و همچنان نوای حسین حسین فضا بود معنویت رو بیشتر میکرد...
به خودم اومدم دیدم باید بریم و دیگه مجالی برای موندن نیست!
به طور خیلی ناگهانی بدجور زدم زیر گریه!
انگاری که چندوقته گریه نکردم و الان دارم عوضش رو درمیارم...
مجبور بودم به که برم و پاهام به سختی منو میکشوند به سمت اتوبوس و این باعث میشد از بقیه خانواده جابمونم!
تا اینکه پدرم صدام و کرد و یه یادگاری از شهید نشونم داد:)
اون یادگاری دست یکی از راوی هایی بود که مچش رو تو جنگ جاگذاشته بود!
یه تیکه از چفیه خونی شهید...
این رو که دیدم حالم دوچندان خراب شد و بیشتر به گریه افتادم...
نمیدونم واقعا چیشد که اینطوری شد...
چی به دل بنده خدا افتاد که گفت ما رو نام حضرت مادر سلام الله علیها حساسیم و این رو من به هیچکس نمیدادم ولی الان هدیه میدم به شما:)
شب بود... نوای حسین حسین... شلمچه... چفیه شهید... همه و همه باعث شرمندگیم شد که چرا انقدر غر میزدم!
این شد که من قلبمو تو شلمچه جا گذاشتم و هروقت اسمش میاد دلم پرمیکشه تا اونجا و حال و هواش:)
بعد از اون شب دیگه تا آخر سفر غر نزدم انگاری که رزق شلمچه باعث شده بود آروم بگیرم و هیچی نگم:)
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دوم موقع روایتگری، راوی داشت داستان خودش و رفقاش رو روایت میکرد و با دستش اشاره میزد اینجا فلا
#قسمت_سوم
و من به سختی از شلمچه دل کندم تا برگردم...
از شهدا خواستم که روزی هرساله ام باشه زیارتشون!
یه بنده خدایی بود نگاهش به چفیه میکرد میگفت خدایا به خون پاک شهدات قسم...
خدا رو قسم میداد به خون پاک شهدا...
خدایا به خون پاک شهدات قسم فرج مولامون رو نزدیک کن که دیگه طاقتی نمونده برامون...
چه کسانی اومدن به عشق دیدن روی ماه مهدی فاطمه عجل الله و رفتن زیر خاک نذار ما جز اونها باشیم...
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_سوم و من به سختی از شلمچه دل کندم تا برگردم... از شهدا خواستم که روزی هرساله ام باشه زیارتشون
#قسمت_چهارم
بار بعدی که توفیق شد برم راهیان جنوب...
خاطرات شلمچه بود که دل منو میلرزوند:)
همه جای جنوب قشنگه ها ولی شلمچه یه چیز دیگه است...
نمیدونم رفتید راهیان یا نه اما ان شاءالله قسمتتون بشه...
شلمچه، علقمه، نهرخین...
پا میذاری به این اماکن مقدس ها انگاری حضور حضرت مادر رو آدم بیشتر حس میکنه:)
با خودت میگی اینجا بوده!
اینجا اومده به دیدن عشاقش!
اینجا اومده سر شهدا رو به دامن گرفته و براشون مادری کرده...
اروندی که زیباست و با اون همه زیبایی بچه هارو به سمت خودش کشونده و دیگه پسشون نیورده...
خاطرات علقمه و نهرخین که بچه های غواص رو آب می بلعه و دیگه برشون نمیگردونه!
آبی که مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها بوده و اینجوری شیر بچه های ایران رو تو خودش غرق میکنه:)
و اون مادر شهیدی که میگه من لب به ماهی نمیزنم و ماهی نمیخورم چون پسر من خوراك ماهی ها شده...
اون مادر شهیدی که میاد لب آب و با بچه اش حرف میزنه و از آب میخواد پسرش رو بهش برگردونه...
همه خاطراتی که تعریف کردنشون راحت به نظر میاد اما تجربه کردنش سخته:)
سخته مادر باشی و برای عروسی پسرت برنامه ریزی کرده باشی و پسرت بره پیش خدا برای همیشه:)