◀️...شک...▶️
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند.
👤 پائولو کوئیلو
📚 قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها
#تکه_کتاب
به ما بپیوندید.
👉🔵 @Hakimaneh 🔵👈
◀️زنجیر عشق▶️
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"و اسمیت به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم.اگر تو واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
اسمیت پول دارو ها جور شد نگران نباش همه چیز داره درست میشه..."
این پیام را برای عزیزانتان بفرستید 🌹
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️ باور ▶️
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند.بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل کردن آن ها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از تلاش برنداشت. سرانجام یکی از آن ها را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید ((هستید)) و نخواهید توانست بیش از آن چه باور دارید ((می توانید)) انجام دهید.
#داستان_کوتاه
👤 نورمن وینست پیل
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️ قلب تو کجاست؟ ▶️
《 رابرت داوینسن زو 》قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه برنده شد، مبلغ زیادی به عنوان جایزه دریافت کرد. در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از رابرت خواست که پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد.
زن گفت که پولی برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند، فرزندش می میرد.
قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
چند هفته بعد، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت:《ای رابرت ساده لوح ! خبر های تازه ای برایت دارم. آن زنی که از تو پول گرفت اصلا بچه مریض ندارد. او حتی ازدواج هم نکرده ! او تو را فریب داده دوست من!》
رابرت با خوشحالی جواب داد:《خدا رو شکر... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است؛ این که خیلی عالی است.》
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️به همان اندازه!▶️
روزی مردی کنار ساحل در حال قدم زدن بود که از دور ماهیگیری را دید که پشت سر هم ماهی می گرفت. مرد متوجه شد مرد ماهیگیر، ماهی های کوچک را نگه می دارد ولی ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازد!
بالاخره کنجکاوی بر او چیره گشت و جلو رفت و پرسید: -《 چرا ماهی های کوچک را نگه می داری، درحالی که ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازی؟!》
مرد ماهیگیر پاسخ داد
-《واقعا دلم نمیخواهد این کار را بکنم ولی چاره ای ندارم؛ چون ماهی تابه ی من کوچک است!》
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️هوشمندانه احمق باشید!▶️
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد. مردم با نیرنگی حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند، اما ملانصر الدین همیشه یک سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و انتخاب ملانصر الدین همیشه نقره بود.
تا اینکه مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغ ملا رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
ملا نصر الدین به آن مرد لبخند مهربانی زد و پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من احمقم. شما نمی دانید تا به حال با این تظاهر چه قدر پول گیر آورده ام!
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
+ میدونی کی تو دریا غرق میشه؟
_ معلومه، اونی که شنا بلد نیست..
+ برعکس اونی که شنا بلده غرق میشه، اونی که شنا بلد نیست توی دریا نمیره...
#دیالوگ
📽House M.D
🔵 @Hakimaneh 👈
🌺 با عرض سلام خدمت شما عزیزان کانال حکیمانه، متوجه شدیم ارتباط یک طرفه ای که در تولید محتوا ایجاد شده کافی نیست.
🔵 به همین منظور خواستیم از شما کاربران محترم درخواست کنیم مطالب جذابی که دارید رو در قالب 5 موضوع زیر همراه با منبع برای ما بفرستید تا با نام خودتون در کانال نمایش داده بشه.
#داستان_کوتاه
#کلام_بزرگان
#دیالوگ
#تکه_کتاب
#متن_برتر
♦️ و در پایان ان شاء الله پربازدیدترین مطلبی که توسط شما ارسال شده به عنوان #مطلب_برتر اعلام خواهد شد.
ارسال مطلب و نظرات و انتقادات و پیشنهادات
🆔 @RealBrother
لطفا کانال را به دوستان آشنایان معرفی کنید.
✅ @Hakimaneh 🌹
◀️ خار پشت ها ▶️
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند از این رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتر است و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین کنید.
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️ همسر از گور بازگشته ▶️
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به هتل متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود، نامه را می فرستد.در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه بازگشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد، به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند. اما پس از خواندن اولین نامه، غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده: همسر عزیزم.
موضوع: من رسیدم.
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آن ها اینجا کامپیوتر دارند و هرکس به این جا می آید می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو رو به راهه، فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو مثل سفر من بی خطر باشه. وای چه قدر این جا گرمه!!
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
رفته ، رفته ثانیه ها دیگر توان به دقیقه تبدیل شدن را ندارند . اگر نباشد ، نبودنش در ساعت زندگی ام هم تاثیر گذار است .
مزه با او بودن شیرین تر از هر شیرینی است و مزه با او نبودن تلخ تر از گریه ی تلخ کودک دوساله در فراق مادرش است . حس با او بودن مثل حس بودن در میان گل های سرخ در سبزه های خیس است و در نگاه به آسمان و با اخرین نجواهای گنجشکان چشم روی هم گذاشتن است.
حرف های کلیشه ای برای توصیف او تکراری نیست بلکه انقدر شیرین است که می توان هر کسی را جذب توصیفش کرد. کلیشه بودن جملات به خاطر واژه ها نیست بلکه به خاطر ادم هایی است که این واژه هارا به کلیشه تبدیل می کنند. بالاخره هر کس نظری دارد . این هم نظر من است.
اگر نگویم مهربان است ، اگر نگویم دوست داشتنی است ، اگر نگویم واژه ها در توصیفش نمی گنجند دروغ گفتم . دوستش دارم و هیچ وقت دلم نمی خواهد از او جدا بشوم . محبت کردن سخت نیست اما محبت کردن به کسی که خودش منشا محبت به دیگران است کمی سخت می شود.
برای همین است ثانیه ها در برابرش احساس سنگینی می کنند. نبودنش در زندگی ام باعث کمبود است و با او بودن بهترین خاطره است.
#متن_برتر
#ارسالی #به_امید_شهادتم
به ما بپیوندید.
👉👉🌺 @Hakimaneh 🌺👈👈
🌷🌷🌷
برای گفتن کلمه ی "متشکرم" فقط به یک ثانیه وقت احتیاج دارید .
تشکر کردن علامت این است که کسی برای شما کاری انجام داده و آن کار در شما اثر خوبی به جا گذاشته است .
برای همین باید از نانوا که نان می دهد تشکر کرد .
از لبنیاتی که بقیه پول را پس می دهد تشکر کرد . باید از افرادی که جایشان را در اتوبوس به شما می دهند تشکر کرد یا آن هایی که در را برایتان باز می کنند یا به شما کمک می کنند و یا ... حالا روزگاری است که ادای این کلمه شما را محبوب خاص و عام می کند .
و در آخر همیشه برای داشته ها و نداشته هایتان از خدا تشکر کنید و هیچ وقت به کسی بخل نورزید تا نعمت شما افزون گردد.
🌷🌷🌷
#متن_برتر
#ارسالی
به ما بپیوندید.
👉👉🌺 @Hakimaneh 🌺👈👈
◀️ خواهش دعا ▶️
شخصی با هيجان و اضطراب، به حضور امام صادق (ع) آمد و گفت :
درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه خيلی فقير و تنگدستم.
امام فرمود:هرگز دعا نمیكنم.
چرا دعا نمیكنيد!؟
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است، خداوند امر كرده كه روزی را پیجويی كنيد، و طلب نماييد. اما تو میخواهی در خانه خود بنشينی، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی!
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
◀️ قدرت بخشش ▶️
مرد خردمندی در کوهستان سفر می کرد، به مسافری گرسنه رسید.مرد خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتی و زیبایی در کیف او دید و از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به وی بدهد.
مرد خردمند هم بی درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا آخر عمر می تواند راحت زندگی کند؛ ولی چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر آن مرد خردمند را پیدا کند!
بالاخره هنگامی که او را یافت، سنگ قیمتی را به او پس داد و گفت: خیلی فکر کردم. می دانم این سنگ چقدر با ارزش است. اما آن را به تو پس می دهم با این امید که چیزی ارزشمندتر از آن به من بدهی. اگر می توانی، آن 《 محبتی 》را به من بده که به تو این قدرت را داد که این سنگ را به من ببخشی.
#داستان_کوتاه
به ما بپیوندید.
👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈