eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی‌ها کارشان این‌جوری است؛ نمی‌فهمند با چه کسی دارند مبارزه میکنند/نمیدانند دشمن کدام طرف است، دوست کدام طرف است 💢حضرت : 🔹درست نشناختن محیط؛ این هم یکی از موانع کار است. بعضی‌ها هستند را درست نمی‌شناسند؛ وقتی ما محیط را نشناختیم، احتمال خطا و اشتباه برایمان زیاد است؛ وقتی که  و رزم‌آور ندانست کجا قرار دارد، کجا است، کجا است، ممکن است سر اسلحه‌اش را به طرف دوست بگیرد، به خیال اینکه دارد به دشمن شلّیک میکند؛ محیط را باید شناخت، جبهه‌بندی‌ها را باید دید، باید شناخت. بعضی از کارهایی که بعضی‌ها میکنند، مثل همین شخصی است که گفتم در سنگر خوابش برده، حالا بیدار شده و میبیند صدای تَقّ‌وتوق می‌آید، نمیداند دشمن کدام طرف است، دوست کدام طرف است، همین‌طور بی‌هوا توپخانه را یا خمپاره را یا تفنگ را آتش میکند به یک سمتی؛ اتّفاقاً به سمت دوست شلّیک میشود. بعضی‌ها کارشان این‌جوری است؛ نمیفهمند با چه کسی دارند مبارزه میکنند؛ بنابراین شناخت محیط خیلی لازم است. ۱۳۹۷/۰۳/۰۷ بیانات در دیدار جمعی از دانشجویان
15-saeid-mosallem-hashr.mp3
7.14M
مبارکه حشر و نازعات 🎙سعید مسلم @Hamrahe_Shohada
🌹 « » 🍃 :عزت الله 🌸 : معاون گروهان اطلاعات و عملیات 🌿 : ۱۳۴۰/۰۹/۰۱ 🌼 : ۱۳۶۲/۰۸/۲۹ 🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان و افتادم. قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با گفتم: «؟» گفتند: «محمدرضا را آورده اند.» گفتم: «کی؟» گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.» روی را کنار زدم گفتم: «! همراه من بودی و من نداشتم.»🌷 ✍ : مادر_شهید) @Hamrahe_Shohada
🕊 آخرین بارے ڪہ مهدے بہ ایران اومد با هم بہ رفتیم بعد از اینڪہ زیارت ڪردیم تو صحن سقاخونہ دیدم وایساده و مے خنده بہ مهدے گفتم: چیہ مادر، چرا مے خندی؟ گفت: مادر امضاے شهادتم رو از آقا (ع) گرفتم! @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ سخنرانی حضرت آقا را در مورد جنگ احزاب گوش کنید @Hamrahe_Shohada
باسلام خدمت دوستان من مادر سردار شهید سعید مجیدی هستم🌺🌺 اگر خواهر شهید ومادر شهید داریم لطفاً به پی وی بنده پیام بدین درنظر داریم🌷 یک کار فرهنگی برا خواهر شهدا برگزار کنیم نیاز به یک یا علی تا پرچم برادران شهید تان را بردارید وبا قدرت در دست نگه دارید با ظهور صاحب الزمان عجل الله به دست با کفایت آقامون برسانید✌️✌️
گلوله‌ای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم:أشهد أن لاإله إلا اللّٰه و... شلیک آرپی جی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد بالای سرم. پرسید:طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم.تیرخورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم.باز هم دست زدم به گردنم.هیچ خونی نمی‌آمد! حسابی ضایع شدم.خنده‌ام گرفته بود!😁 🌷 شهید محمدرضا تورجی زاده 📚 کتاب [یازهرا @Hamrahe_Shohada
🔹پیکر مطهر شهید حاج پس از ۳۸سال از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد 🔹شهید محمد رنجنوش اعزامی از تیپ ۳۲ انصارالحسین (ع) ۱۲ اسفند سال ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای ۵ شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد. 🔹خبر شناسایی این شهید با حضور جمعی از مسئولان استان همدان ، در منزل شهید به خانواده وی اطلاع داده شد @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک.... برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید. 🩸 @Hamrahe_Shohada
تفحص انگشت و انگشتر .... مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک‌های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست .... جلوتر که رفتم دیدم یک انگشتر است. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است. خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بود با امام حسین (ع) در عصر عاشورا روضه ای بر پا شد ... 📚 راوی: مرتضی شادکام کتاب تفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام، صفحه ۲۳-۲۲٫ @Hamrahe_Shohada
💢 عکس قدیمی و زیرخاکی از شیران لشکر خمینی و خامنه ای ، سرداران سپاه اسلام ، کابوس صدام و صدامیان . 💢 ایستاده از راست به چپ : ۱_سردار کمیل کهنسال_۲_ سردار شهید احمد کاظمی ۳_سردار عزیز جعفری ۴_سردار مرتضی قربانی ...نشسته :ناشناس_ناشناس_سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 @Hamrahe_Shohada
حاج قاسم دوتا تربیت داشت؛ یه تربیت: مامان و بابا، لقمه حلال، شیر پاک، رفیق خوب، دوست خوب -احمد کاظمی، مهدی باکری- بود. یه تربیت هم از وقتی که شد فرمانده‌ی سپاه قدس و با حضرت آقا برو و بیاش زیاد شد، نفَس آقا بهش خورد، تربیت ولایی شد. @Hamrahe_Shohada
🥀شهيد محمود حبيبي ✨✨پیام شهید " هم اکنون که این لیاقت راپیداکردم تادر جبهه حق علیه باطل حضور پیداکنم، لازم میدانم کلامی چند، روی کاغذ بیاورم؛ هرچندخود کلامی ندارم، اما کلام من همان کلام رهبر و امام امت حزب الله است. باامت حزب الله سخنی دارم و آن این است که بدانید این مصیبتها و سختیها، زودگذر و تمام شدنی است، اما شما به پاداش این جان فشانی ها و فداکاریها، به نعمت های ابدی و بی پایان خداوندی خواهید رسید." "فرهنگی و رسانه جهادی بسیج سازندگی استان تهران " @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
چشم‌هایش توی تاریکی برقی می‌زند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نم‌زده، گونه‌های کوچکش را پوشانده. چی
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 مسافر جاده می‌شوم و می‌روم به ورامین؛ خانه‌ی مادربزرگ. مهربان است و معنوی؛ مثل همه مادربزرگ‌ها. از هیاهوی دنیا که خسته می‌شوی، می‌توانی پناه ببری به کنج خانه‌اش. هرسال نزدیک عید که می‌شد، خودم را می‌رساندم به خانه‌اش که دست‌تنها نماند برای خانه‌تکانی. امسال هم گردگیری خانه‌اش روزی‌ام می‌شود! پنج‌شنبه‌ی قبل از عید است. مادربزرگ مرا که توی قابِ در می‌بیند، از احوال فاطمه می‌پرسد:«چرا دخترعموت رو نیاوردی؟» می‌زنم به در شوخی:«تنهایی خونه رو بهتر تمیز می‌کنم!» لابد مادربزرگ فکر می‌کرده حالا که دوتا شده‌ایم، گذارم به خانه‌اش نمی‌افتد. خوشحال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ زد که امین، پسردایی‌ام بیاید به کمک. تمام وقت را خندیدیم و کار کردیم. گردهای خانه رفته‌رفته پاک می‌شدند و من فکر می‌کردم، می‌شود خدای محول‌الاحوال، سال نو که می‌رسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟... ۴۶ 📔
ای همسفران باری اگر هست ببندید ! این خـــانه ؛ اقامتگهِ ما رهگذران نیست @Hamrahe_Shohada
عکس(امروز) این یعنی حضرت آقا دائم الوضو هستند... @Hamrahe_Shohada
⢀⣤⣴⣾⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣤⣀ ⠻⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣧ ⠀⠈⠛⠛⠉⠁⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣼⣿⣿⣿⡟⠀⢀⣴⣄ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢿⣿⣿⣿⣦⠀⠈⢻⠟⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⢀⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣼⣿⣿⣿⠏⠀⠐⢿⡿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠛⢻⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁ ⠸⣿⣿⣿⡄⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⠏ ⠀⢹⣿⣿⣧⠀⢀⣰⣾⣿⣿⣿⣇ ⠀⠈⢿⣿⣿⣷⣾⣿⣿⠿⣿⣿⣿⣧ ⠀⠀⠸⣿⣿⣿⣿⠟⠁⠀⣿⣿⣿⣿⡆ ⠀⠀⠀⠀⠈⠉⠁⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣿⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣿⣿⣿⣿⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠰⣶⣶⣿⣿⣿⡿⠃ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠉⠉ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⡀ ⠀⠀⠀⠀⢀⣤⣶⣾⣿⣿⣿⣶⣦⡄⠀⠐⢿⡷ ⠀⠀⠀⠀⠈⠙⠿⣿⠟⢹⣿⣿⣿⣷⠀⠠⣾⣷ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⠀⠀⠈⠁ ⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿ ⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋⠁ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢠⣤⣀⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣧ ⠀⢀⠀⠀⠀⠀⣼⣿⣿⣿⣿⣆ ⠸⣿⡷⠀⠀⣼⣿⣿⡿⢻⣿⣿⣧⡀ ⠀⠈⠀⠀⠘⣿⣿⣿⠇⢸⣿⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⢿⣧⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠹⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡟ ⠀⠘⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠿⠟⠋ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣠⣤⣴⣦⣤⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⡟⠋⢉⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿⣿⣿⡿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠻⢿⣿⣿⣿⣦ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⢠⣾⣷⠄⠀⢠⣶⣿⣿⣿⣿⡋ ⠀⠀⠀⠙⠁⠀⠀⠀⠈⢹⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣸⣿⣿⣿⣿ ⠀⠀⠀⠐⢾⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠿⠋ ⠀⠀⠀⠀⠈⠛⠻⣿⣏⣱⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠈⠻⣿⣿⡿⠃ ⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⣀⡀ ⠙⢿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⣿⠷ ⠀⠀⠙⠿⠿⠛⠛⠉⠉⠉⠉ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⣠⣴⣶⡆⢀⣴⣶⣶⣶⣤⡀ ⠀⠀⠀⠀⠀⢰⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⡏⢻⣿⣿⣧ ⠀⠀⠀⠀⠀⠈⢿⣿⣿⣄⣼⣿⣿⡇⢸⣿⣿⣿⡇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠙⠛⢿⣿⣿⡿⠀⢸⣿⣿⣿⣇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢸⣿⣿⣿⡏ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⢀⣀⣀⣀⣠⣿⣿⣿⣿⠇ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠘⠻⢿⣿⣿⣿⣿⡿⠋
ناراحت شدم. گفتم: این چه کاریه شما می کنی ؟ چرا میرید اون ور خط، وسط عراقی ها؟ کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی میره وسط دشمن ؟ خیلی آرام گفت: من باید خودم به یقین برسم، بعد نیروهام رو بفرستم اون ور. بیش تر لجم گرفت. گفتم: اصلا بیا بریم پیش این حاج آقایی که توی قرارگاهه، تکلیف شما رو روشن کنه. ببینم شما شرعا حق داری بری توی مهلکه یا نه ؟ گفت: حالا بشین، بعد من باید خط خودی رو رد کنم باید برم. که اگه پای بی سیم گفتم این کار باید بشه، بدونم شدنیه یا نه تو هم حرص نخور نیروی زمینی ارتش، بدون فرمانده نمی مونه من برم یکی دیگه. @Hamrahe_Shohada
دوید داخل روستا فکر کردیم حتما عراقی ها را دیده و وقت نشده به ما خبر بدهد به همین دلیل ما هم دویدیم پشت سرش توی یکی از خانه های روستا چند تا کندوی عسل پیدا کرده بود چتر منور را انداخته بود روی کندو و داشت عسل هایش را بیرون می آورد زنبورها ریخته بودند روی سر و صورتش در آن وضعیت اگر یک اخ کوچک میگفت عراقی ها مثل شصت تیر می ریختند روی سرمان آن شب بچه ها مهمان حاج محمود بودند با آن صورت پف کرده و سرخ شده می خندید و می گفت: بخورید عسلش درجه یک است تقویت بشوید برای عملیات @Hamrahe_Shohada
آرزو می کنم:) بین همچین دوراهی بمانید. . . . @Hamrahe_Shohada