💥 غواص شهید: یوسف قربانی – معاون گروهان خط شکن
نام پدر: صمد
تاریخ تولد: 1345
تاریخ شهادت: 19/10/1365 شب جمعه
محل تولد: زنجان
نام عملیات: کربلای 5
منطقه عملیاتی: شلمچه پاسگاه کوت سواری
محل دفن: زنجان گلزار پایین
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
💥 شهید «یوسف قربانی» در خانوادهای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد. در شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثهای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنجهایشان تنها گذاشت تا آنها آبدیدهتر شوند و طعم تلخ فقر و مصیبت را به طور کامل احساس نمایند و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده سازند. یوسف همراه با برادرش در کنار مادربزرگ در خانهای محقر سالهای اول دبستان را پشت سر میگذاشت که تنها پناهگاه آنها نیز از دنیا رفت.
بعد از سه سال زمانی که یوسف سال چهارم ابتدایی بود ، همراه با برادرش به تهران میرود آنها نزد فردی حدود چهار یا پنج سال زندگی و کار میکنند و دوباره به زنجان برگشته و در خانهای کوچک ساکن میشوند.
یوسف به همراه برادرش سختیهای زیادی را متحمل میشوند برادر یوسف هنرمند بود و بر روی سنگ و آجر، نقاشی و کندهکاری میکرد و همه او را به این لقب میشناختند و هیچ کس نمیدانست که در این هنر او چه چیزی نهفته بود.
با پیروزی انقلاب اسلامی جذب خیل عاشقان انقلاب میشود در همین سالها یوسف ،برادرش را نیز در سانحه رانندگی از دست میهد.
دفاع مقدس:
او در لشکرهای 17 علی بنابی طالب و 31 عاشورا خاضعانه و غریبانه بدون آنکه مسئولیتی داشته باشد خدمت میکرد. از جمله نیروهای شجاع و کارآمد اطلاعات و عملیات گردان همیشه خطشکن حضرت ولیعصر عجالله استان زنجان بود که در عملیاتهای آبی - خاکی والفجر هشت (بهمن ماه 1364، منطقه اروندرود، فاو) و کربلای پنج (دی ماه 1365، منطقه عمومی شلمچه) در ماموریتهای شناسایی و جمعآوری اطلاعات، از مناطق پدافندی دشمن و درهم شکستن خطوط مستحکم نیروهای بعثی، در کسوت یک بسیجی غواص حضوری چشمگیر و نقشی تاثیرگذار داشت. او سرانجام در عملیات کربلای پنج، هنگام فتح پاسگاه کوت سواری عراق در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج الله
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌹🍃 نحوه شهادت یوسف قربانی از زبان همرزمش آقای حمید صدری
💥وقتی که عملیات کربلای 5 آغاز شد با هم در یک گروهان بودیم شب اول عملیات بود ما مسافت زیادی از دریاچه مصنوعی موسوم به آبگرفتگی در دشت شلمچه را با لباسهای غواصی طی کرده بودیم.
💥دوشکا و تیربارهای دشمن شدیدا کار میکرد سطح آب را آتش پر حجمی پوشانده بود. پیشروی در آب با آن همه مواضع مثل سیمهای خاردار و موانع خورشیدی واقعا دشوار بود.
💥بچهها یکی پس از دیگری، مظلومانه در داخل آب شهید میشدند تقریبا به نزدیکیهای دشمن رسیده بودیم یوسف داشت با فاصله کمی از من حرکت میکرد.
💥یوسف ناگهان از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت گلوله از سمت راست اصابت کرد و از سمت چپ خارج شد نزدیک بود در آب بیفتد که من گرفتمش. خون از دهان و گوشهایش فوران میکرد و او سرش را آرام به چپ و راست میچرخاند صدایش کردم: یوسف! یوسف!
یوسف او آرام آرام زار میزد نمیتوانست چشمانش را باز کند.
دیدگانش پر از خون بود قطرات اشک امانم را برید خدایا! بچه ها چقدر غریبانه و دلگیر پرپر میشوند!
🥀🍂🍂لحظاتی بعد به آرامی نسیم سحری سر بر بالین شهادت گذاشت و به آرامشی به رنگ سبز و جاودانه فرو رفت پیشانیش را بوسیدم و با او وداع کردم.
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
بخشی از خاطرات شهیدیوسف قربانی🍃🥀🍃🥀🍃🥀
نامه برای آب..
همرزم یوسف میگوید هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم کسی را ندارم که !!!!
╰━━🌷🕊🌼🍃🥀🍃
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_تفحص_شهدا
#حسین_جانم!
🌷یکی از شهدا که داخل یک سنگر نشسته بود و ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و #شهید شده بود را یافتیم. خواستم بدنش را داخل یک کیسه بگذاریم و جمع کنیم که #انگشت و #انگشتر وسط دست راست او نظرمان را جلب کرد. از آن جالبتر این که، تمام بدن کاملا اسکلت شده بود، ولی آن انگشت، #سالم و #گوشتی مانده بود. خاک های روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان درآمد. روی آن نوشته شده بود: «#حسین_جانم!»🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_فرامرز_علی_حسینی
🌷خواهرم بيا با هم راهي رويم من دنبال #خاك_پاك_حسين(ع) و تو دنبال خاك زينب و تو #زينبگونه و من حسينوار..."🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهادت لباس تک سایزی است که باید
تن انسان به اندازهاش درآید ، هروقت
به اندازهی این لباس تک سایز در آمدی
پرواز میکنی ، مطمئن باش !
#شهیدآوینی؛
#همراه_شهدا
🕊🌷🕊
خون دادن برای امام خمینی زیباست
اما خون دل خوردن برای امام خامنهای از آن زیباتر است .
شهید_سید_مرتضی_آوینی🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ مادر شهیده معصومه کرباسی:
به معصومه گفتم پایان جنگ بیایید در شیراز زندگی کنید؛ پاسخ داد مگر خون من از خون بچههای لبنان، غزه و فلسطین رنگینتر است، با همسرم در لبنان میمانم.
معصومه کرباسی روز شنبه به همراه «رضا عواضه» همسر لبنانیاش توسط رژیم جنایتکار صهیونیستی در بیروت به شهادت رسید.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #بخشی_از_وصیتنامه_طلبه_شهید_علیاکبر_احمدی
🌷«ما میرویم که دنیا بداند ما معتقد به #توحید_عدل_نبوت_ومعاد_وامامت هستیم و چنان بر عقیده خود استواریم که مرگ را مانند شربت گوارا مینوشیم و این مرگ را برای خود سعادت و غیر از این را ننگ میدانم.»"🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🏴همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_شش فرمانده فوج پشت بیسیم به بچههای پشت
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_هفت
شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضبآلودم را روانهاش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظهای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفتهاند. رحیم دوباره زد به دل روستا.
امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچهها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریستها رفتهرفته زیاد و زیادتر میشد. چند دقیقهای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچههای ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریستها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حملههای دشمن تاب و توانش را رفتهرفته از دست میداد.
صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو میخوام؛ نیرو برسونید؛ اینجا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور میزد. تکفیریها میخواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانههایشان بگویند که موفقیتی داشتهاند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش میداد. میگفت فاصله تکفیریها با من بسیار اندک است. میگفت امروز عاشورا و اینجا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند.
بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچهها دویستمتری به سمت روستا رفتیم. به رحیم میگفتم ما داریم میآییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیشتر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعتها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم میرویم برای کمک به رحیم...
فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچهها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریستها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. میگفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر میکنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!...
...
۱۴۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
دکتر علی حیدری، پزشک ایرانی مستقر در لبنان و رزمنده دوران دفاع مقدس و دفاع از حرم در جنوب لبنان به شهادت رسید.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زیـارتنامهشهــــــداء 💢
❣بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم❣
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🚩 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم🌹
کاشمیشـدهمچوشهداخاکیباشیم
شهدا نگاهی...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌴برگیازخاطرات✨
رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند منزل ، هتل ...
خوابیده بود؛ همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و رو انداز عبا ...
⚘غذای زندانش نان و آب بود. به شوخی و تمسخر می گفتند : خوش مزه است !
گفت: اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است. بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان و ماست بود !
⚘به قاضی دادگاه نامه زده بود که:
شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی... قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات!
شهید_بهشتی♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌷ماجرای جالب گفتوگوی شهید محمدخانی با تکفیریها :👇👇👇
یکی از بیسیمهای تکفیریها افتاد دست ما، سریع بیسیم را برداشتم، میخواستم بد و بیراه بگم ،
🔹عمار(شهید محمدخانی) آمد و گفت: که دشمن را عصبانی نکن،
گفتم پس چی بگم به اینا؟!
🔹گفت: «بگو اگه شما مسلمونید، ما هم مسلمونیم. این گلولههایی که شما به سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میومد...»
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
🔹گفت: «به اونها بگو ما همونهایی هستیم که صهیونیستها رو از لبنان بیرون کردیم.
ما همون هایی هستیم که آمریکایی ها رو از عراق بیرون کردیم.
ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله...
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیستها و آزادی قبله اول مسلمون ها، مسجدالاقصی است...
..بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان..
🔹بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها تسلیم ما شدند. میگفتند «از شما در ذهن ما یک کافر ساخته اند.»
📚«عمار حلب»، زندگینامهی
شهید محمدحسین_محمدخانی🥀🌱🥀🍃🥀🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🏴همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_هفت شروع کردم به خالی کردن مهمات که
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_هشت
موشکها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران میکردند. گهگاه توی بیسیم میشنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیدهاند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم میریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم میشنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور میدیدم و در دل خدا خدا میکردم که اتفاقی برای بچهها نیفتد. تیربار تکفیریها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلولهها، پی در پی از میان درختهای تُنُکِ مجاور روستا، سبز میشوند و این سو و آن سو فرود میآیند.
نشانههای اشغال روستا توسط تروریستها آشکار میشود. بچهها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم میبینم، به او شکایت میبرم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمیکنیم؟ چرا بین ما و تروریستها درگیری نیست؟ چرا نمیجنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمیایستیم؟» میدانم که دیگر نمیشود روستا را نگهداشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچههای اطلاعات احتمال میدهند که تکفیریها، نفربرهای انتحاریشان را به میدان بیاورند.
وسط آن بحران، آفتاب را میبینم که خود را به میانهی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان میدهد؛ همهجای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند میشوم و بطری آبی برمیدارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عربها- در تیررس دشمن، قامت نماز میبندم؛ اللهاکبر... چون تو بزرگتری از همهچیز و همهکس، هجوم دشمن هراسانم نمیکند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشکها و تیرها و خمپارهها نمیگذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمیتوانند حواسم را از تو پرت کنند...
زانو میزنم در برابر او که مرا میبیند و باز هم حمد میکنم؛ حمد میکنم او را زیر باران گلولهها... دستها را به قنوت بالا میبرم؛ خدایا من فقط از تو میترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... میخواهم آنطور که گویی میبینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچچیز نمیترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از اللهاکبرِ نمازم، هرآنچه تعلق است را پشت سر گذاشتهام... روی دستهایم غبار مینشیند بس که رزم، خاکها را به آسمان میپاشد. خدایا... من میخواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمهالله و برکاته...
سلام نماز را میدهم و تربت و جانماز را میگذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند میزند. آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحتتر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را میبینم که دارند از روستا خارج میشوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است...
...
۱۴۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
علیآقا به همه وصیت کردند:
برای من و شهدای دیگر گریه نکنید؛
به این بیاندیشید که ما برایچه شهید شدیم؟!
#شهید_جاویدالاثر
#سردار_علی_تجلایی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada