۞﴿ ا؎شَهیـد ﴾۞
میدانَماَزاینجـاڪھمَننِشستِھ
تاآنجـاڪھتُـوایستادِها؎
فـاصِلھبسیـٰاراَست..
امّـاڪافیست
تُـوفَقَط،دَستَـمرابگیر؎
دیگـرفـاصِلھا؎نمیمـانَد...ツ✋🏽
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 صفحه ۶۲ گمنامي راوی :مصطفي هرندي قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صفحه ۶۳
فقط براي خدا
راوی: يكي از دوستان شهيد
رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد.
پاي او شــديداً آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم!
دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب نميآوردي حتما اسير ميشدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت:
نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي!
اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بيفايده بود.
مدتي گذشت. دوباره به حرف هاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد.
با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا
ابراهيم است نه من! چون من اصلا آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومتر آن
هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد!
يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالایی داشــته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است!
امــا ابراهيم چيزي نمي گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود. گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي
مي آمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من تقريبا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي
شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر.
بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نميزد! علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد.
٭٭٭
به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم.
چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟
ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بنده هاي خدا هستيم.
بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه ميکني؟! گفت: زندگي ميکنم.
دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل داشتم که از اينجا ميرفتم.
ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خميني(ره) براي شماست.
پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم.
بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي!
ابراهيم گفت: اولا
معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن
باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نميکند. شما شــك نكنيد، كار براي رضاي خدا هميشــه جواب ميدهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه،
کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
لیست صفحات این کتاب
https://eitaa.com/Hamrahe_Shohada/2925
🍃🍃🍃🍃🍃
گاهی اوقات یه نفر پدر ندارد ولی یک لشکر عمو دارد که اگر لب تر کند برایش به علقمه میزنند.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
در جلسهیِ اول خواستگاری
با همان شرم و حیایِ همیشگی پرسید:
حوصلهیِ بزرگ کردن فرزند شهید رو دارید..؟!
#شهید_مسلمخیزاب🌸
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
202030_2075295009.pdf
5.71M
🛑 جملات عراقی که در سفر کربلا بسیار به دردتان خواهد خورد 😊👌
✅ برای اطرافیانتون بفرستید🍎
التماس دعا از همه کربلاییها🤲
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
Hossein Haghighi - Dagh Haram (128).mp3
2.86M
🖤فکر تو ام و صحن و سرایی که نداری . . .🖤
🖤هفت صفر،شهادت امام حسن
مجتبی علیه السلام تسلیت باد🖤
آجرک الله یا صاحب الزمان💔
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada