eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 کبک لنگ 🟣 می‌گویند روزی برای سلطان محمود غزنوی كبكی را آوردند كه لنگ بود. فروشنده برای فروشش قیمت زياد می‌خواست. سلطان محمود حكمت قيمت زياد كبك لنگ را جويا شد. فروشنده گفت: «وقتی دام پهن می‌كنيم برای كبک‌ها، اين كبک را نزديک دام‌ها رها می‌كنم. آواز خوش سر می‌دهد و كبک‌های ديگر به سراغش می‌آيند و در اين وقت در دام گرفتار می‌شوند. هر بار كه كبک را برای شكار ببريم، حتما تعدادی زياد كبک گرفتار دام می‌شوند.» سلطان محمود امر به خريدن كرد و خواستار كبک شد. چون قیمت به فروشنده دادند و كبک به سلطان، سلطان تيغی بر گردن كبک لنگ زد و سرش را جدا كرد. فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی‌جان كبک را می‌ديد، گفت اين كبک را چرا سر بريديد؟ سلطان محمود گفت: «هركس ملت و قوم خود را بفروشد، بايد سرش جدا شود!»🟣 @Harf_Akhaar
ﺍﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩﺍﯼ ﺁﺏ، ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪاﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ، ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽﻣﺎﻧﺪ! ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ. ﭘﺲ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺭﺧﺸﻴﺪ! @Harf_Akhaar
🔹برای از بین بردن تاریکی،شمشیر نکش. خشمگین نشو.. فریاد نزن... برای از بین بردن تاریکی،چراغ روشن کن. تاریک اندیشی؛قفلی است که تنها با کلید روشن اندیشی باز می شود.. - امیرکبیر @Harf_Akhaar
🔹مردی حاشیه خیابون بساط پهن کرده بود، زردآلو هر کیلو دو هزار تومن، هسته زردآلو هرکیلو چهار هزار تومن. یکی پرسید چرا هسته اش ازخود زردالو گرونتره؟؟؟ فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد میکنه. مرد كمي فكر كردُ گفت، یه کیلو هسته بده. خرید و همون نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد با خودش گفت: چه کاری بود، زردآلو میخریدم هم خود زردالو رو میخوردم هم هسته شو، هم ارزونتر بود رفتُ همين حرف رو به فروشنده گفت فروشنده گفت: بــــــله ، گفتم که عقل آدم رو زیاد میکنه !!! چه زود هم اثر کرد .... @Harf_Akhaar
📚 🔸بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ 🔸بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ 🔸پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! 🔸بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد! @Harf_Akhaar
-حلوای نسیه 🔹مردی به نزد حلوا فروشی رفت و گفت: مقداری حلوای نسيه به من بده 🔹حلوا فروش قدری حلوا برايش در کفه ترازو گذاشت و گفت : امتحان کن ببين خوب است يا نه. مرد گفت:روزه ام، باشد موقع افطار 🔹حلوا فروش گفت: هنوز ۱۰ روز به ماه رمضان مانده ؛ چطور است که حالا روزه گرفته ای .مرد گفت: قضای روزه پارسال است. 🔹حلوا فروش حلوايش را از کفه ترازو برداشت و گفت : تو قرض خدا را به يک سال بعد می اندازی قرض من را به اين زودی ها نخواهی داد . من به تو حلوا نمی دهم...! @Harf_Akhaar
🔸 موفقیت در چهار جمله خلاصه میشه ۱.قبل از خرج کردن درآمد داشته باش ۲.قبل از حرف زدن فکر کن ۳.قبل از کنار کشیدن،یکبار دیگه امتحان کن ۴.قبل از مردن زندگی کن @Harf_Akhaar
یادت باشه هیچ پرنده ای با بار سنگین اوج نمیگیره ... کینه اگر به دل داشته باشی سنگینی! پس از همین الان ببخش دیگران را و خودت را رها کن ... @Harf_Akhaar
📙 کلاغی که خود را عقاب تصور کرد.! 🔹عقابی بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده و ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید ولیکن پنجه‌اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست. 🔹شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد. چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟ 🔹راعی گفت این پرنده‌ایست که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت‌ پیشه. 🔹آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید شود و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار. @Harf_Akhaar
انسانها؛ نمی‌دانند که تجربه نوعی شکست است باید همه چیزت را از دست بدهی تا ذره ای بفهمی... 👤 آلبر کامو @Harf_Akhaar
📘 مرد و زن زیرک! 🔸مردی در کنار چاه زنی زیبا دید ، از او پرسید : به چیست؟ زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ، 🔸مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید : چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم . 🔸در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ، مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟ 🔸زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند. دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت : این است زیرکی زنان اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت می کنند . @Harf_Akhaar
دموکراسی یعنی رای‌ گیری از دو گرگ و یک گوسفند برای آنکه ناهار چه بخورند ! @Harf_Akhaar