eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.5هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱مردی با همسرش به پیک‌نیک می‌روند.پس از این‌که خودروی خود را در کنار جاده پارک می‌کنند، زن خطاب به مرد می‌گوید: "بریم بشینیم زیر اون درخت."اما مرد می‌گوید: "نه! همین وسط جاده بهتره! زود زیرانداز رو پهن کن!"زن می‌گوید: "آخه این‌جا که ماشین می‌زنه بهمون!"ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن می‌کند و می‌نشینند وسط جاده! بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آن‌ها می‌آید و هرچه بوق می‌زند، آن‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند؛ کامیون هم مجبور می‌شود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت می‌کند.مرد که این صحنه را می‌بیند، رو به زنش می‌گوید: "دیدی گفتم وسط جاده امن‌تره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!" پی نوشت: برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمی‌خواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه به‌شکلی کاملاً حق به جانب صحبت می‌کنند؛اگر هم اتفاقی بیفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر می‌دانند. «🤍🌼» @Harf_Akhaar
🤍🌼 بذار آدمای خیلی کمی تو زندگیت باشن ولی بهترین باشن...🌱 @Harf_Akhaar
🌱 مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد. همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ... سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود. درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... دیگر دیر شده بود! . پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زيستن دارد. «🤍🌼» @Harf_Akhaar
درک متقابل "نقطه ما شدن" همانقدرکه زن را باید فهمید، مرد را هم باید درک کرد...🤍🌼 همانقدر که باید قربان صدقه زن رفت، باید فدای خستگیهای مرد هم شد.🤍🌼 خلاصه مرد و زن ندارد به نقطه ی ما شدن که رسیدی، بهترین باش...🌱🌱🌱 @Harf_Akhaar
هدایت شده از تبلیغات موقت پر بازده👇
21.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من تا یک ماه پیش بخاطر دیابت و عوارضش به زمین و زمانه گله میکردم 😭 میگفتم چرا خوب نمیشم 😥 این زخم پام کی خوب میشه 😭 تا اینکه ماه پیش توسط مادرم با انجمن خیریه دیابت اشنا شدم یک روش جایگزین داروهای شیمیایی دارن، و خیلی ها جواب گرفتن و خوب شدن 😍 ابنجا لینک گذاشتم بزن روش . https://formafzar.com/form/8hr89 https://formafzar.com/form/8hr89 https://formafzar.com/form/8hr89 ایدی کانال https://eitaa.com/joinchat/3745186448C9417b6195b 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 این فرصت استثنایی هست تا دیر نشده اقدام کنید 👆👆👆 یا عدد ۸ رو به شماره زیر پیامک کنید 👇👇👇 ☎️ 09918154704 ☎️📞
🌱ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ... ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ... ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...! 🌱ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! 🌱ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...! 🌱ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...! 🌱ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ... 🤍🌼 @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 •••مهندس و برنامه نویس••• یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه. برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم. مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه. برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم . این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند. برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد . اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد. برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!! :|||||| (مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز 5 دلار داد بهش) ‹‹‹🤍🌼››› @Harf_Akhaar
🌱🌱🌱 فرقی نمی‌کند مرد باشی یا زن ؛ حریمت "حرمت" دارد، هر کسی که از در آمد "مَحرم" نیست صبر کن تا "آدمت" را پیدا کنی، آدمی از "جنس خودت" آدمی که "حرمت سرش شود" خودت را "مدیون" خودت نکن مدیون قلبت، نگاهت، دستانت، آغوشت گاهی باید "تنهایی" را ترجیح داد گاهی باید منتظر بود تا "محرمت" پیدا شود تنها بمان فرق بزرگیست میان کسی که " تنها مانده " با کسی که " تنهایی" را انتخاب کرده @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
⛔هشدار جدی برای تمام آقایان ایران⛔ 🚧مشکلات جسمی آقایان زمینه ساز طلاق ها در ایران🚧 ✅آقایون برای درمان بیماری‌های جسمی حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1295188466C7dc779f31c با پر کردن فرم ویزیت زیر میتوانید درعرض ۴۸ ساعت مشکل خود را مطرح نمایید👇🏻 https://digiform.ir/wcfa4b1a8 ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی در حال حرکت به سمت هدفت هستی کسی نمی تونه مانعت بشه اما کافیه انرژی های منفی دیگران تو رو متوقف کنه @Harf_Akhaar ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌
🌱 روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت . خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت . خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید . از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ... 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar