eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
85 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
223 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
1910906627_-1471375178.mp3
3.2M
👈 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» ⏳ مدت: ۶ دقیقه ۳۹ ثانیه 💾 حجم: ۲ مگابایت ✅اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب 🎙گویندگان: 🔸 علیرضا سمیع زاده 🔹 سید علی حسینی زاده 💻میکس و مسترینگ: 🔸حسین سنچولی‌ 📝به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 4⃣4⃣ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفتاد 📝وابستــــــگی♡ 🌷محمّد با جمعی از دوستانش به روستا آمد، جوانانی که مانند خودش، طلبه بودند. دختر دو ساله ام  خیلی وابستۀ عمو محمّدش بود و هر وقت که او رامی دید از آغوشش بیرون نمی آمد یک روز ظهر محمّد با دوستانش دسته جمعی می خواستند به مسجد روستا بروند، دخترم سر به شانه عمو گذاشته بود و شستش را می مکید. ☘محمّد گفت: زن داداش! اذان می گویند، ما می رویم نماز اوّل وقت مان را در مسجد بخوانیم، لطفاً سرگرمش کن تا برگردیم، می ترسم خدای نکرده بچه خودش را خیس کند و فرش های مسجد را نجس کند بعد از نماز می آیم و او را با خود به منزل مادرم میبرم همین که محمّد بچه را از آغوشش جدا کرد به یک باره داد و فریادش بلند شد با التماس پیراهن عمویش را در دستان کوچکش مشت میکرد و اشک می ریخت، 🌷محمّد گفت: دیگر طاقت دیدن اشک هایش را ندارم. او را بوسید، و در آغوشش کشید و به حیاط رفت، با نوازش قدری آرامش کرد و پس از چند لحظه از پنجره صدایم کرد: زن داداش! توکّل به خدا، او را می برم. با دستپاچگی گفتم: داداش جان! خرابکاری می کند. لبخندی زد و گفت شما نگران نباش چاره ای برای این کار می.اندیشم ☘ خوشبختانه محمّد با سربلندی از مسجد برگشت و موضوع جالبی را برایم تعریف کرد و گفت: زن داداش! در راه رفتن به مسجد، دوستم بچه را بغل گرفت و از آن جایی که همۀ ما لباس  سفید، یقه شیخی و ریش داشتیم و ظاهرمان شبیه به هم بود دیگر بچه جزییات را تشخیص نمی داد سر در گم شده بود، فکری به سرمان زد، دوستم بچه را در حیاط می چرخاند تا من نمازم را خواندم باز بنده بچه را در حیاط چرخاندم تا دوستان نمازشان را خواندند پرسیدم: چطور متوجّه دست به دست کردنتان نشد؟ 🌷محمّد گفت: دختر شما ِعاشق عطر  جیبی دوستم شده بود، به همین خاطر از این طریق سرگرمش کردیم و او را دست به دست کردیم در نتیجه متوجّه تعویض آغوشمان نشد  با شرمندگی گفتم: امروز دخترم خیلی شما را اذیّت کرد. ☘ محمّد با احترام پاسخ داد: این چه فرمایشی است، اتّفاقاً خداوند امروز دو ثواب را شامل حالمان کرد؛ نماز اوّل وقت در مسجد و شاد کردن دل یک کودک. محمّد مرخّصی اش به پایان رسید و دوباره با دوستانش عازم کاشان شد و تا چند روز دخترم برای دیدار عمویش بی تابی می کرد... ادامه داد .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا