http://sahba.ir/download/tarhekoli/08%20-%20%D8%B7%D8%B1%D8%AD%20%DA%A9%D9%84%DB%8C%20%D8%A7%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%B4%DB%80%20%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%20%D8%AF%D8%B1%20%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86%20-%20%D8%AA%D9%88%D8%AD%DB%8C%D8%AF%20%D8%AF%D8%B1%20%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D8%A8%DB%8C%D9%86%DB%8C%20%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85.mp3
🔰جلسه هشتم
توحید در جهان بینی اسلام
4 مهر 1353
9 رمضان 1394
🔷#طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
استاد :
حضرت آیت الله العظمی خامنه ای
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#خداحافظ_سالار
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
#قسمت : ۱۳۰
هر دو خوشحال شدیم من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی
شاد شد .
پرسیدم: «خیر باشه چی
شنیدی؟»
گفت: از این خیرتر نمیشه فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم بعد
از دیدن ایشون میرم
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: «چه کار میکنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟
با خوشرویی جواب داد: سارا خانم صبحونه گردو با پنیر دوست داره میخوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه مثل من، آشوبی به جانش
میافتاد که خواب را از چشمانش
می گرفت.
خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند
حسین پلک روی هم نگذاشت آن
شب برای او ، حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر میزدم عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات میکرد و
گاهی
گریه
، صبح که صبحانه را آوردم. توی
چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم تا نگاه میکردم سرم را پایین می انداختم از بس صورتش
یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی
وبیخوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت .
گفت: «حاج خانم نمیخوای ساکم
رو ببندی؟»
گفتم: به روی چشم حاج آقا اما شما انگار توشه ات رو برداشتی.
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: «آره مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند آقای همدانی توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین به اسم دعاتون میکردم و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان میداد گفت: حس میکنم که خدا هم از
گفت:حس می کنم خدا هم ازت راضی شده.
دلم هری ریخت، پرسیدم: «یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟
حرف را برگرداند حاج خانم یه زنگ بزن زهرا و امین بیان
ببینمشون زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود اما چرا
اصرار داشت آنها را دوباره ببیند؟
هنوز ذهنم درگیر آن جمله ی «حس
کنم خدا هم ازم راضی شده میکنم.»
حرفی که او از سریقین گفته بود. اما دل من را می لرزاند .
گفتم
زنگ میزنم بعدش چی؟»
گفت: «بعدش سفره رو بینداز که
خیلی گرسنه ام.»
رفتم توی آشپزخانه اما تمام هوش و حواسم به او بود نهار را کشیدم.
دستم به غذا نمیرفت غصه ای گلوگیر راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم میکرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا بسته بود گفتم تا من ساکت رو حاضر «تا کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه
چرت بخواب.»
ساکش را برداشتم و مثل همیشه از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباسهای ،اضافی داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد. از این دنده به آن دنده میچرخیدم.مینشستم آیة الکرسی می خواندم
اما باز بلند میشدم.
کمردرد اذیتم میکرد .یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت: «حاج خانم فکر میکنم حاج آقا رفته پایین و داره کار میکنه.» گفتم: «نه، حاج آقا توی اتاقشون
دارن استراحت میکنن
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش فریزر را تمیز میکند .
پرسیدم شما اینجا چکار میکنی؟ مگر قرار نبود استراحت کنی؟» همین طور که برفک ها را آب میکرد گفت: «چون شما کمردرد دارین فکر
کردم که کمکتون کنم.»
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام
شد، زهرا و شوهرش رسیدند. امین
رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و
سارا چای آوردند و میوه
گذاشتند
جلوی بابایشان
.حسین خواست چای را باسوهانبخورد سارا یادآوری :کرد بابا شما
قند ،دارین سوهان براتون خوب
نیس نخورین
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت:بابا ،جان قند رو ولش کن ،کار از این
حرفا گذشته.»
زهرا پرسید ولی شما همیشه پرهیز
میکردین و به ما هم سفارش، که
چیزی که براتون خوب نیس
نخورین.
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید امتداد داد و یکباره گفت «برای کسی که چند روز دیگه شهید میشه فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم: «حاج آقا باز داری برای بچه هاروضه میخونی؟ به خاطر این گفتی
صداشون کنم؟!»
خونسرد و متبسم گفت: «آره حاج خانم واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم
صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت
.گریه ای معصومانه که داشت آتشم
میزد من و حسین
فقط به هم
نگاه
میکردیم نیازی به سخن گفتن
نبود .با نگاهش به من میگفت پروانه خوب نگاهم کن این آخرین
دیدار است باید سیرنگاهش میکردم؛فقط نگاه بدون گریه و آه چرا که اگر احساساتی میشدم دخترانم سر به دیوار میکوبیدند.
گفتم «بچه ها بابای شما نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده ،اما رفته و خداروشکر برگشته
. حسین سکوت را شکست: «نه
حاج خانم جان این دفعه...»
و
جمله اش را ناتمام رها کرد.
دخترها
دست روی گوش هایشان گرفته
بودند و گریه میکردند وقتی دید که همه بال بال میزنند حتماً دلش
سوخت و به روایتی در باب آمادگی
حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت. روزی زینب کبری (س) قرآن میخواند پدرش علی (ع) رسید و گفت دخترم میدانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیرکرده؟ زینب (س) فرمود مادرم زهرا همه قصه زندگی ام را برایم گفته از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا میرود تا اسارت خودم و قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را
آماده کنم.»
⬅️ ادامه دارد ....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
milad emam hadsan.rafiei.mp3
3.93M
🎙حجت الاسلام رفیعی
▫️شخصیت امام حسن مجتبی علیه السلام
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#امام_حسن_مجتبی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
عرض سلام و قبولی طاعات و عبادات
رسول اکرم «ص» فرمودند ؛
هر کس از شما در این ماه روزه داری را افطار دهد؛ خدای تعالی پاداش عملش را ثواب یک بنده آزاد کردن و آمرزش گناهان گذشته او قرار خواهد داد. فردی گفت: یا رسول الله! همه ما که توانایی افطار دادن نداریم. حضرت فرمود: از آتش جهنم بپرهیزید، گرچه به دادن نصف دانه خرما باشد (اگر این را هم ندارید) به دادن شربت آب ساده ای باشد.
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی« س» در نظر دارد در دهه سوم ماه مبارک رمضان مراسم افطاری برگزار نماید .
خواهران پیشکسوتی که تمایل به مشارکت و بانی شدن دراین امر خیر را دارند میتوانند نذورات نقدی خود را به شماره کارت 6037997750006133 بنام هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «علیها السلام » واریز و تصویر فیش آن را به شماره ۰۹۱۲۵۵۳۳۰۱۸ در ایتا ارسال نموده و کمک های غیرنقدی خود را نیز به شماره همراه فوق اعلام نمایند.
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی
«سلام الله علیها»