مقام محمود 1.mp3
11.1M
#مقام_محمود ۱
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
※ اوجِ جایی که انسان میتواند بدان برسد کجاست؟
• همان اوجی که خدا تأییدش میکند!
همان مقصدی که روزی برای آن، سفرمان را به زمین آغاز کردیم.
• من قصدِ شناختن
و قصد رسیدن دارم، چه کنم؟
استادشجاعی
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
🏴🕊
شهدا با بصیرتی که داشتند
آنجا که باید پای "حســـین" می ماندند
تا پای جانشان ماندند
و آنان که "حسین ، حسین" فقط لقلقهی زبانشان بود
در امتحان همراهی حسین، مردود شدند
و شرط قبولی در این آزمون عظیم
فقط "ولایتمداری"ست و لاغیر...
#شهید_جواد_محمدی
🏴🏴🏴
برای غربت شاه غریب سینه زدم
برای حضرت شیب الخضیب سینه زدم
گریستم همهی عُمر جایِ یارانش
میان روضه به جای حبیب سینه زدم
#شهید_عزیزالله_رودباری
نام حسین(علیه السلام) را مشعل راهمان می کنیم تا در بیراهه های پرپیچ و خم گمراهی، گم نشویم
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در این ایام یادی کنیم از مرحوم آغاسی که با اشعار نابی که میخواند .
شادی روحش #فاتحه با ذکر#صلوات
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
🇮🇷🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت بیست و پنجم
فصل سوم
بلدچی شانزدهساله (۳)
شهری خالی از سکنه که انفجار توپ و خمپارهها نیمه ویرانش کرده بود. فکر میکردم اینجا هم مثل مریوان است اما در مریوان زندگی عادی مردم در جریان بود و در سرپلذهاب پرنده هم پر نمیزد.
جبهه به فاصله ۷ کیلومتر جلوتر از شهر بود. جایی که شب قبل بچههای سپاه استان همدان تمام توانشان را گذاشته بودند کوهی به نام قراویز را که مشرف به شهر سرپل ذهاب و جاده قصرشیرین است آزاد کنند.
هر که از خط برگشته بود غم زده بود و ناراحت. همان شب از سرپل ذهاب با یک خودروی سیمرغ به شهرکی به نام المهدی که عقبه جبهه قراویز محسوب می شد رفتیم.
از انبوه مجروحانی که روز و شب گذشته به آنجا انتقال داده شده بودند فهمیدیم نبرد سختی در این گرمای کشنده تابستان روی داده است.
میگفتند که بیشتر بچه ها در سینه کوه و روی قله شهید شدهاند و پیکرشان همان بالا مانده است.
شب سوم در تاریکی مطلق بی هیچ سهمی از مهتاب ما با چند نفر به زیر قله قراویز که دست دشمن بود رسیدیم.
نگهبانی زیر پای دشمن و در دامنه قراویز با فاصله کمتر از ۱۰۰ متر پایین تر از سنگرهای آنها، توأم با کنجکاوی و هیجان بود.
یواش یواش سنگر نشینی کلافهام می کرد. دشمن شلیک میکرد و ما فقط نظاره میکردیم.
یک روز وقتی در شهرک المهدی بودیم، جوان فرز و چابکی را دیدم که زیر آن گرما یک تنه دارد چاه می کند. پرسیدم: چه کار می کنی!؟
- خوب میبینید که چاه آب میکنم.
- چاهکن هستی یا کار دیگری داری؟
- توی جبهه هر کاری را باید یاد گرفت. حتی چاه کندن را.
وقتی فهمیدم که نمیخواهد از کارش حرف بزند و این خصلت بچه های گشت و شناسایی بود، گفتم:
- حداقل میگویی اسمت چیه؟
- مهدی بیات.
- حالا شناختمت شما برادر شهید مجید بیات هستی که چند ماه پیش روی همین جاده سرپل ذهاب رفت زیر تانک دشمن.
با ملایمت پرسیدم: میشه مرا هم با خودتان به گشت و شناسایی ببرید؟
فکر نمیکردم این سوال که همینطوری الله بختکی پرسیده بودم، نتیجه بدهد.
نگاهی به من کرد و گفت: اما شما سن و سالت خیلی کمه ولی اگر به چشم آقا جعفر بیایید سن و سال مهم نیست. حتماً میبردت.
فهمیدم که زدم به خال. معطل نکردم و رفتم بیش حبیب که پیش او اعتبار داشتم و ازش خواستم مرا به همان مسئول گروه شناسایی یعنی آقا جعفر معرفی کند و از بخت خوب من حبیب پذیرفت و به همین سادگی من شدم کوچکترین عضو گروه ۱۲ نفره گشت و شناسایی در میان در جبهه میانی سرپل ذهاب.
◀️ ادامه دارد ...
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠