من رو کردم سمت ایشون و با چشمای پرازاشکم گفتم : امام علی، بخدا من خیلی تنهام😭 دلم گرفته میخوام بیام پیش شما خسته شدم از گناه😔
امام علی قربونشون برم خنده ای کردن و گفتن میای بریم توی خونه آب بخوریم ؟!
با روی گشاده قبول کردم...
مولا توی خونه که بودیم فقط از حامی بودنشون گفتن و منو دلگرم به وجودشون میکردن.
اما من دلم قرار نداشت .. گفتم آخه مولا من چیکار کنم از این تنهایی در بیام و به شما نزدیک تر بشم ؟!
مولا چیزی به من گفتن که شگفت زده شدم !
ایشون گفتن : تو به زودی با نسلی از ما ازدواج میکنی!😊😭
شوکه شده بودم نمیدونم چیشد که ازخواب پریدم و نفهمیدم دیگه چیشده؟
تا مدتی فقط فکرم درگیر اون حرف امام علی بود ، نمیتونستم با کسی حرف بزنم چون تنها بودم .
خانواده ام هم که فقط بهشون گفتم خواب امام علی رو دیدم و اگر اسم ازدواج من جلوشون میومد یه جنگ و دعوایی توی خونه راه میوفتاد!
من اون سال دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی در خرم آباد بودم و با فکری آشفته به خوابگاه برگشتم اما ای کاش هیچوقت برنمیگشتم ...😔✋
امان از بی لیاقتی😔...
آخه قربونتون برم مولا شما که میدونستین من لایق نیستم چرا اومدین بهم گفتین من عروستون میشم؟!😭
چرا اصلا من بعد از این خواب به جای باتقواتر شدن ، ضعیف تر و ضعیف تر شدم؟😭 چرا غرق گناه شدم و یادم رفت که من .... امام علی ... عروس سادات ؟😭✋
سرتون رو درد نیارم .
من یکسال ضعیف شدم و نسبت به چادرم کم اهمیت !
دقت کنید ، کم اهمیت. یعنی هرجایی نمیپوشیدم (علی الخصوص توی دانشگاه بخاطر مسخره نشدن توسط دخترای خوابگاه)هعیییی ...
دنیای من تار و ناامیدانه گذشت تا اینکه ماه رمضان ۹۵ بود که من تغییر کردم و به زمره ی توبه کنندگان پیوستم.
جالب اینجاست که من با هیئت های همین کانال عوض شدم و اعتقاداتم برگشت و شایدم بیشتر و محکم تر شد !
هرشب مینشستم پای هیئت مجازی و گریه میکردم و میگفتم : خدایا من غلط کردم😭 خدایا من میخوام آدم خوبی بشم به حق فاطمه زهرا قسمت میدم منو ببخش😭🙏
کارم شده بود دردودل با مادرسادات که کمکم کن آبروی چادرتو حفظ کنم😔 کمکم کن بتونم باافتخار بگم من چادر زهرا به سر دارم😢...
خلاصه بگم به هرسختی ای بود چادرمو همه جا روی سرم نگه داشتم و متلک هایی ک شنیدم رو توی دلم گذاشتم و میبردم پیش خدا و خانم حضرت زهرا 😔...
خیلی سختی کشیدم تا چادرم شد افتخارم ، خیلی حرفا شنیدم .
سخته آدم از داداشش بخاطر چادری بودنش متلک بخوره😔😭 اما من بخاطر حضرت زهرا تحمل کردم ... خودمو با هیئت و بسیج و گردان سرگرم کردم.
تا اینکه دی ماه شد و من و خواهرم و مادرم باهم رفتیم مراسم معمم شدن شوهر خاله ام ...
اونجا بعد از اتمام مراسم یه خانم چادری اومد و منو برای برادرشوهرش خواستگاری کرد ! اولش میخواستم قبول نکنم اما وقتی گفت برادرشوهرم سید هست دلم لرزید💔 یاد امام علی افتادم که گفتن تو به زودی با نسلی از ما ازدواج میکنی ...
یه هفته بعد از اون روز قرار خواستگاری شد و یکماه این خواستگاری طول کشید آخه ایام امتحاناتم بود و وقفه افتاد بینش .... یه روزی نمیدونم چرا دلم گرفته بود و نمیدونستم که آیا این سید همون سیدی هست که امام علی گفتن ؟
نشستم پای سجاده و گریه کردم😭 گفتم حضرت زهرا خودت میدونی بخاطر تو چادرمو حفظ کردم و بخاطر تو محکم شدم حالاهم کمکم کن ... اگر این سید همونه که مولا گفتن پس همین الآن به من یه نشونه بده که باید باهاش ازدواج کنم😭 مگه شما مادر سادات نیستی ؟ مگه من قرار نیست عروستون بشم ؟
مادرجان قسمتون میدم اگر قراره من با همین سید ازدواج کنم و عروستون بشم همین الآن تلفن خونه زنگ بخوره و خودش باشه !
خداشاهده ، به پهلوی شکسته مادرمون قسم همین که حرفم تموم شد تلفن خونمون زنگ خورد و مادرش گفت پسرش فردا میاد برای گرفتن شناسنامه و نوبت آزمایش خون😭