فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• #ازخالق_بہمخلوق🏴 •﴾
.
.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 77
.
.
.🖤↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🖤 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 48 وجود بابرکت 🔶 در طول انقلاب هم هر بار که دشمن حم
.↯ #حرفاے_درگوشــے🏴 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 49
موفقیت واقعی
🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسفه اصلی اتفاقات دنیا "امتحان پس دادن" هست. در واقع هر اتفاقی که میخواد بیفته باید از زاویه #امتحان دیده بشه.
☢️ ببخشید میشه یه سوالی از شما بکنم؟
شما با خونه میخوای امتحان بدی یا با مستاجر بودن؟
میخوای با ماشین امتحان بدی یا بدون ماشین؟
مجرد میخوای امتحان پس بدی یا متاهل امتحان پس بدی؟
فرقی نمیکنه در هر صورت باید امتحان بدی.😊
✅ ته همش امتحان هست. اصلا زندگی یعنی امتحان!
👈🏼 البته پیدا کردن این حس که همه اتفاقات زندگی انسان امتحانه خیلی مشکله. درواقع اگه یه نفر به این حد از درک رسید و دید اینجوری پیدا کرد میشه آیت الله بهجت...
🛢 در طول سال های مدرسه و دانشگاه و انواع کلاس ها و تبلیغات در سطح شهر، راه های مختلف موفقیت در زندگی رو میگن ولی شما حتی یه دونه کلاس هم در مورد راه های موفقیت در امتحانات الهی نمیتونید پیدا کنید.
😒
💥 در حالی که ما توی دنیا فقط باید به یه چیز فکر کنیم؛ به اینکه باید امتحانمون رو درست پس بدیم.👌🏻
#امتحانات_الهی
.
.
↯.🖤.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
💠}امام عصر(عج) فرمودند:
🍃}پس شما هم از خدا بترسید و
کارها را به ما واگذارید؛زیرا بر ماست
که شما را سیراب از سرچشمه بیرون
آوریم همانطور که ما شما را به سر
چشمه بردیم.آنچه بر شما پوشیده
است، براے اطلاع از آن اصرار نورزید
، و به چپ و راست میل نکنید.مقصد
خود را با دوستے ما بر اساس راهے که
روشن است به طرف ما قرار دهید.
📘}الغیبه(طوسے)،کتابالغیبهللحجه
، ص ۴۶۱
#ادرکنےیاصاحبالزمان
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| #تَمنآےظهـور✨ |•
.
.
من بہ آماࢪ زمین مشکوکم🤨
اگࢪ این سطح پر از آدمـ هاست👥
پس چࢪا یوسف زهرا تنهاستـ💔
#یاصاحبالزمانادرکنے♡
.
.
۞|• ـتٌورانَدیدنومٌردنبهاینمعناست؛
بھبادرفتھتمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇
۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• میرزا حسینقلی همدانی میگه:
هر وقت تونستی
کفش کسانی رو که
باهاشون مشکل داری
رو جفت کنی،
اون وقت آدم شدی! :)
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
YEKNET.IR - vahed - fatemieh 99.10.27 - seyed reza narimani.mp3
8.43M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
تو کوچه مون اومدن🚶♂
این خونه رو چشم زدن 👁🏠
#کربلایی_سیدرضا_نریمانی
#بسیار_دلنشین👌👌
#یا_فاطمه_یا_زهرا_سلام_الله_علیها🏴
.
.
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سوال:
در شرایط فعلی #کرونا آیا می توان به جای #نذر هر ساله در ایام #محرم، پول آن را محاسبه و به موسسات خیریّه اهدا کرد؟🤔😁
جواب:
اگر #صیغه_نذر را به نحو صحیح بر زبان جاری نکرده است، تغییر آن مانع ندارد.😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
#منبر_مجازے |≡📜≡|
.
.
↻امام صادق؏:
🍃 هر ڪہ
جوياے رياست باشد
نابود شود.
📖 ميزان الحكمه، ج4، ص310
#امام_صادق؏
#میزانالحکمه
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡💖≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
『 #ترکش_خنده シ 』
.
.
گفت:
- خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما
تڪپسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن!😔
گفتم:
+ خدا ڪریمہ!🙂♥️
مدتے بعد در جبهہ دیدمش!
گفتم: چہ طور آمدی؟
گفت:بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون!😄
گفتم: اگہ شهید شدی چے؟
گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم
انشاالله شهادت براے دفعہ بعد! :)✨
دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت!
#هدیہبہشهیدمهدیولدانصلوات🌱
.
.
اےكشتگانعشقبرایمدعاکنید
يعنےنميشودڪهمراهمصداكنيد؟👇
『🏴:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_سوم از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.فاطمه کمی آنطر
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون.رضا ماشینو آورده. ..
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟؟؟ اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟؟
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد. اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه..
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟
آره دیگه!!!! این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن..کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نه خنگه!! گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی..
حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.و من دوباره میخ شدم..!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_چهارم حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:اجازه بدید من ب
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج رو بشنوم.وبدون اینکه بترسم از اینکه او دوباره نگاه بیحیای من عصبانیش کند.
او نردیکم آمد.پرسید :هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:مگه شما هم محلی نیستید؟؟
خوش بحال زمین!! کاش من زمین بودم و او به بهانه ی حرف زدن با نامحرم، همش به من خیره میشد!
با مکث گفتم: نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:من کسی رو ندارم.
گفت:خدارو دارید..
تو دلم گفتم خدارو دارم که شما الان در اوج نا امیدی و دلشکستگیم کنارم ایستادی.
گفت:مسیرتون کجاست؟
گفتم : پیروزی
با تعجب نگاهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:رضا جان شما اول خواهرمونو برسون.این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
چاره ای نبود.باید از او جدا میشدم.رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.چون رضا هم زیبایی او را به ارث برده بود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند. چه حس خوبی داره کسی نگرانت باشه و نسبت به تو حس مسئولیت داشته باشه.!!
اذان میگفتند.ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!! راستی راستی من نماز خون شده بودم!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_پنجاه_و_پنجم تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_پنجاه_و_ششم
همه چیز تا چند روز عادی بود.هر روز از خواب بلند میشدم.روزنامه میخریدم و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم.
از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد.
سیم کارتم هم تغییر دادم تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه.
وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود!
بله!!گذشته سیاهم! !
آخر هفته بود.
تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.
هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود.
چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!!
اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟
میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟
یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!!
خدایااا کمکم کن.
تلفن همراهم زنگ خورد.
حتما خودشون بودند.
اما نه!!
اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم.
فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد.
داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید:
_سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
من با عحله ودستپاچه جواب دادم:
_فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره!
فاطمه با خونسردی گفت:خب؟؟ که چی؟؟
من با همون حال گفتم:چی بهش بگم؟
اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم
فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد:خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم!
مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز نشنیده بود.با کلافگی گفتم:د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند.
_من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟
خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد.
هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد.
با عجله گفتم : حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم
خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت:
_عسل وقتی تصمیم میگیری توبه کنی خدا تو رو درمسیر آزمایشهای سختی قرار میده و تو رو با ترسهات ونقاط ضعفت مواجه میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی..آیا توبه ت نصوحه یا یک عهد بی ثبات!!! اگه با شجاعت به جنگ گناهانت رفتی شک نکن خدا با دست غیبش موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و نفست بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه میبازی! خیلی بدم میبازی..
شک نکن...موفق باشی..خداحافظ
گوشی رو قطع کرد.ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود.
صدای زنگ آیفون قطع شده بود.حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند.متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم:کیه؟؟
نسیم گفت:زهرماار کیه!!..در وباز کن
پرسیدم: تنهایی؟؟
گفت: آره باز کن مسخره
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت:چرا در وباز نمیکردی؟
گفتم:دستشویی بودم...
او با تمسخر گفت: اینهمه مدت؟؟
من جواب دادم:
اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود.ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت
او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!!
رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت:مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای.
با کنایه گفتم:عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!!
او خودش رو به نشنیدن زد.
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
《 #وقت_بندگے🌙 》
📖از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند:👇
🌱 دࢪ شـــب ساعتے است که نمے شود بنده مسلمانے دࢪ آن ساعت بپا خیزد و نماز بگذاࢪد و خداوند دعایش ࢪا مستجاب ننماید.
🍃 ࢪاوے مے گوید گفتم: این چه ساعتے است؟! 🤔
🌿 فرمودند: یک ششم اول، از نیمہ دوم است.
📚منبع: الکافے، ج۳، ص۴۴۷.
#نماز_شـــــب
؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و
نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇
《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 ۸۲
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🏴 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 49 موفقیت واقعی 🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯.
.
.
#افزایش_ظرفیت_روحی 50
🔸 همه ما باید به طور جدی فضای امتحان رو توی زندگیمون حس کنیم. البته باید احساس خوبی هم نسبت به امتحانی بودن همه چیز داشته باشیم.
☢️ واقعا اگه زندگی انسان بدون امتحان باشه خیلی تاریک و سرد خواهد شد و انگیزه انسان خیلی ضعیف میشه.
واقعا اگه کسی بلد نباشه که خداوند متعال چجوری امتحان میگیره این میتونه زندگی کنه؟!🤔
✅ تمام زندگی و بندگی و دینداری ما مقررات و آئین نامه های عبور از امتحانات پروردگار هست.
☢️ خیلی از مواقع اتفاقاتی در زندگی انسان ها می افته که آدم فکرش رو هم نمیتونه بکنه که این قضیه هم امتحان بوده!
میگه مگه اینجوری هم آدم امتحان میشه؟!🤔😐
آره دیگه! اینجوری هم امتحان میگیرن! عزیزم مگه بهت نگفته بودن؟😊
💡زندگی انسان خیلی متفاوت میشه زمانی که خودش رو همیشه در فضای امتحان ببینه...
.
.
↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇
.↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
💚•امام علے علیه السلام:
⏰•پنج موقع را براے دعا و
حاجت خواستن غنیمت شمارید:
📖•موقع تلاوت قرآن
🗣•موقع اذان
🌧•موقع بارش باران
⚔•موقع جنگ و جهاد فےسبیلالله
😔•موقع ناراحتے و آه کشیدن مظلوم.
✨•در چنین موقعیت ها مانعے
براے استجابت دعا نیست.
📔•أمالے_صدوق ، ص ۹۷،
بحارالأنوار ، ج ۹۰، ص ۳۴۳، ح ۱
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| #تَمنآےظهـور✨ |•
.
.
عاشق آن نیست ڪہ هࢪ دمـ طلب یاࢪ کند✨
عاشق آن است ڪہ دݪ ࢪا حرمـ یاࢪ کند😍
[هوشنگ ابتهاج]
#یاصاحبالزمانادرکنے♡
.
.
۞|• ـتٌورانَدیدنومٌردنبهاینمعناست؛
بھبادرفتھتمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇
۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
11A1F477-6CB0-49CB-9B4F-45BFFA0BB7F8.wav
459.6K
【 #ڪد_عاشقے📲♥️ 】
ای درد ببین به استخوان رسیدی
همینکه از دلم بریدی
ببر مرا به هرکجا عشــــــــق . . .
📳🎧 #حجت_اشرفزاده
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 11966 به شماره ۸۹۸۹
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
#حاج_قاسم
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
.
.
پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇
๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• مواظب باشیــم!🚫
دلـ❤️ـمان جایےنرود کہ اگر رفت؛
بازگرداندنش کار سخت
و گاهے محال است‼️
اگر برگردد؛
معلول، مجروح و
سرخورده باز مےگردد‼️
مراقب باشیــم!🚫
دل؛ آرام سربه هوا و عاشق پیشه است
و خیلے سریع اُنس مےگیرد‼️
اگر غفلت کنیم مےرود و خودش را
به چیزهای بےارزش وابسته مےکند!!❌
نگهبان دِل مان باشیم✅
تا به غیر از
مهدےفاطمه عج
به کسے دل نبندد...❗️❌
برای تعجیل
در فرج امام زمان عج گناه نکنیم🥀
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• صداۍگلولهازپشتتلفنمۍآمد.
گفت:شنیدمدرتهرانبرفسنگینۍباریده.
آهوهااینطورمواقعبراۍپیداڪردنغذا
مۍآیندپایین؛فورۍمقدارۍعلوفهتهیهڪن
وبگذاراطرافپادگانکہازگرسنگۍتلفنشوند.
بعدازظهردوبارهتماسگرفتکہنتیجهرابپرسد.
گفتم:دستورانجامشد.حالـاچراازوسطجنگ
باداعشپیگیرغذاۍآهوهاهستید؟
گفت:بهشدتبهدعاۍخیرشوناعتقاددارم✋
#داستانهای_حاجقاسم
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
Hamid Alimi - Mano Raham Nakon Ke Jalde Gonbadam 128 (MusicTarin).mp3
5.84M
∫ #نوحه_خونے🎤 ∫
منو رها نکن که جلد گنبدم 🕌
آقا کبوتر هوای مشهدم 🕊
#کربلایی_حمید_علیمی
#بسیار_دلنشین👌👌
#اَللّهمَ_اَرزُقنا_زیارت_امام_رضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚
.
.
.
- گاھیدراینھیاهویدنیا . . ؛
یڪصوتحرفھاییبرایگفتندارد👇
∫🍃🎙∫ Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
آیا می توان پیش از داخل شدن وقت ـ قبل از #اذان ـ برای #نماز #وضو گرفت؟🤔😁
جواب:
اگر با #قصد_طهارت ـ با وضو بودن ـ وضو گرفته شود، اشکال ندارد و وضو صحیح است.☺️👌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
مـومݩبایدهرروزبراخودش
برݩامہمعنوےداشٺہباشہ🙂👌
سعےڪنیمبراخودموݩ
عادٺهـایی آسمانےبسازیم:)
هرروزتݪاوت زیارت عـاشورا قرآن یہساعاتی
ذڪرودردودلبهباامـامزماݩ...
ڪمسفارشنشدها...¡
#یڪمشبیہشهـداباشیم :)
🌻اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌻
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
[°• #تولدے_دوبارھ🌱•°]
.
.
🔸از آیت الله #بهجت (ره)
پرسیدند آقا کجاست؟
🌸ایشان جواب دادند:
حضرت صاحب الزمان عج
در قلب های شماست
مواظب باشید بیرونش نکنید.
.
.
- بھ نام خدا وُ ..
لحظـہای که عشق را دانستیـم!👇
[°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz