°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
#صرفاجھتاطلاع . .
وقتۍمیگـے،«خدایا سپردم بہتو»
اونصدایـےڪہ تہدلت میگہ:
«نـڪنہفلاناتفاقبیفتہ...»
چـےمیگہ؟!
اینـڪہبتونـےجلوےاینصداروبگیرے
خودشیہپاجهـادہھـاا ...
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
51D9E25C-91D3-49EC-A9F6-745CFEBFBFAE.wav
482.2K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقـے☎️ ]•
شاخص برای بسیجیان....😃✌️
📳🎧 #امام_خامنه_اے
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 83199 به شماره 8989
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412154 بہ شماره7575
🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4008203 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای
#بسیج
#هفته_بسیج
📱🍃 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_وششم 🍃 یک هفته بود
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وهفتم 🍃
صالح خودش به خرید رفته بود. لباس برای من خرید و یک سری لباس هیئتی شیرخواران برای بچه. می گفت دختر باشد یا پسر همین را توی هیئت می تواند بپوشد. رنگش سبز بود و یک ردیف کامل سکه ی طلایی به آن وصل بود. با پیشانی بند "یا علی اصغر ادرکنی"
سال تحویل نیمه شب بود. لباس پوشیدم و به کمک صالح به جمع پیوستیم. سلما سفره ی هفت سین را چیده بود و تلویزیون برنامه ویژه ی سال تحویل را پخش می کرد. حال و هوایم عجیب بود. استرس داشتم اما با هوای سال تحویل قاطی شده بود. دلم برای زهرا بانو و بابا تنگ شده بود.
ــ چیه خانومم؟ چرا بُق کردی؟
آهی کشیدم و گفتم:
ــ کاش بابا اینا هم بودن.
خندید و گفت:
ــ کاری نداره. الان میرم میارمشون.
بلند شد و رفت.
"کاش زنگ می زد"
طولی نکشید که با آنها آمد. زهرا بانو با سینی تزئین شده ی هفت سین و ظرف آجیل و جعبه ی کادویی به همراه بابا و صالح آمد. ذوق زده از دیدارشان بلند شدم و آنها را بغل کردم. زهرا بانو گفت:
ــ خواستیم سر شب برات بیاریم صالح گفت خوابیدی تا اینکه الان خودش اومد دنبالمون. عزیزم، با پدرت واست عیدی گرفتیم. خدا کنه خوشت بیاد اینم هفت سین برا مبارکی. خوشبخت باشید باهم
جعبه ی کادویی را باز کردم و قواره ی پارچه ی خوشرنگی را دیدم. خیلی خوش جنس و دوست داشتنی بود. بابا هم پاکت پول را به سمتم گرفت.
ــ قابل نداره دختر گلم
ــ بابا... مگه با زهرا بانو فرقی دارید؟ اینم زحمت شما بوده خب. این دیگه زیادیه.
ــ نه دخترم. من جهیزیه هم برات نگرفتم. این مبلغ رو برا جهیزیه ت کنار گذاشتم. گفتم با عیدیت به خودت بدمش. صالح گفته بعد از اینکه از سوریه برگرده ان شاء الله میرید تو خونه ی خودتون.
با تعجب به صالح نگاه کردم. خندید و گفت:
ــ بابا قرار نبود لو بدید ها... اونجوری نگاهم نکن مهدیه. خواستم بهت بگم. خونه گرفتم همین نزدیکیا
سکوت کردم و کمی توی خودم رفتم. از تنهایی می ترسیدم. چه عجله ای بود؟ من با این وضعیت چطور می توانستم تنها باشم؟
ــ کی باید بریم تو خونه ی جدید؟
ــ ان شاء الله برگردم بعد. فعلا مستاجر داره. تا دوماه آینده تخلیه می کنن. تا اونموقع منم برگشتم به امید خدا...
لبخند محوی زدم و توجهمان به دعای تحویل سال جلب شد. سکوت کردیم و دستها به دعا بلند شد
🍃یٰا مُقَلِبَ الْقُلوُبِ وَالْاَبْصٰار
یٰامُدَبِرَ اللَیْلِ وَالنَهٰار
یٰا مُحَوِلَ الْحَوْلِ وَالْاَحْوٰال
حَوِّلْ حٰالَنٰا اِلٰی اَحْسَنِ الْحٰال🍃
"خدایا شهادت سوریه رو تو سرنوشت صالحم قرار نده."
سال تحویل شد و با حسی غریب سال جدید شروع شد
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_وهفتم 🍃 صالح خودش
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وهشتم 🍃
دیشب اصلا نخوابیدم. حال دلم خراب بود. صالح هم درست نخوابید. همین که می دید هنوز بیدارم کلی غر می زد و بعد نازم را می خرید و می گفت بیدار ماندن برای خودم و بچه خوب نیست. دست خودم نبود. خواب به چشمم نمی آمد. فردا صبح صالح می رفت و بازگشتش با خدا بود. اصلا خواب چه معنایی می توانست داشته باشد وقتی که فردا نفسم از گلویم می رفت و روحم از تنم؟ نماز صبح را با صالح خواندم. لبه ی تخت نشستم و قامت بستم. بغضم ترکید و با صدای زمزمه ی صالح دل سیر گریه کردم. نماز که تمام شد، صالح چادر نماز را از روی چشمم کنار زد و با اخمی ساختگی گفت:
ــ چیکار کردی با خودت ببینم... نکنه نماز عشق خوندی که اینجوری شدی
چیزی نگفتم. می ترسیدم دلش را بلرزانم و از رفتن منصرف شود. می ترسیدم با نگرانی برود و نتواند سر قولش بماند. می ترسیدم... از خیلی چیزها می ترسیدم. ذهنم آشفته بود و از نگرانی حالم بهم می خورد. صالح از کمد بسته ی لواشک را بیرون آورد و گفت:
ــ میدمش دست سلما... فقط روزی یه دونه بهت بده بخوری. دلم نمی خواد خودکشی کنی و فشارت بیفته. درست و حسابی غذاتو بخور و مامانِ لوسی نباش. باشه؟
سری تکان دادم و بغضم را فرد دادم. تسبیح سفید را از کیفم برداشتم و به صالح دادم.
ــ اینو بنداز دستت. می خوام همراهت باشه. مثل دستبند بنداز به مچت.
مچ دست چپش را جلو آورد و گفت:
ــ خودت برام بنداز.
تسبیح را چند دور به مچش انداختم تا که اندازه شد.📿 انگشتر فیروزه را(حلقه مان) از دستش درآورد و با زنجیرِ پلاکش به گردنم آویخت. دلم گرفت. دوست داشتم داد بزنم و گریه کنم. حالم دست خودم نبود و مدام دلشوره داشتم. دلم نمی آمد به رفتنش "نه" بگویم اما حالم خیلی بد بود. "چرا سپیده نمی زنه؟ امشب چقدر سنگین و خفقان آور گذشت خدایا خودت کمکم کن"
ــ مهدیه جان
نگاهش کردم.
ــ چرا نمی خوابی خوانومم؟ اینجوری می بینمت اذیت میشم.
ــ خوابم نمیاد بخدا...
ــ مرگ صالح بخــ...
دستم را روی دهانش گذاشتم و با حالتی عصبی و ناخواسته گفتم:
ــ تو رو خدا اسم مرگ رو به زبونت نیار. چشم... من استراحت می کنم اما تو اینجوری نگو.
اشک جمع شده در پشت پلک هایم سرازیر شد و روی بالش افتاد.
ــ قربون اون چشمات...
اشکم را پاک کرد و به خواسته اش چشمم را بستم. دستم را گرفت و گل سر را از موهایم باز کرد. کاش موهایم را نوازش نمی کرد. نفهمیدم چطور خوابم برد.
٭٭٭★★★★★★★★★★★٭٭٭
وقتی چشمم را باز کردم صالح حاضر و آماده، در حال چک کردن وسایلش بود. مثل برق گرفته ها توی تخت نشستم. صالح سراسیمه لبه ی تخت نشست و مرا به آغوش کشید.
ــ آروم باش خوشگلم... چی شده؟
بغض کردم و گفتم:
ــ چرا بیدارم نکردی؟ می خواستی بدون خداحافظی بری؟!
ــ نه عزیز دلم... چطور ممکنه بدون خداحافظی برم؟ خواستم کمی استراحت کنی.
بغضم ترکید و گفتم:
ــ الان وقت استراحته؟؟!! صالح منو از این دو سه ساعت دیدنت محروم کردی.
ــ مگه می خوام برنگردم؟ وقتی برگشتم هر روز بشین نگاهم کن.
حالم بهم خورد. خودم را جمع کردم و دستم را جلوی دهانم گرفتم.
ــ چی شد فداتشم؟
حالم را که دید با خنده گفت:
ــ دخملم داره اذیتت می کنه؟!
و خطاب به بچه گفت:
ــ اینجوری می خوای مواظب مامانت باشی پدر صلواتی؟
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
ــ از کجا می دونی دختره؟
ــ بچه ی منه... دوست دارم دختر باشه. حرفیه؟!
خندیدم و گفتم:
ــ نه چه حرفی؟ از خدامم هست همدم مامانش باشه.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
ــ قربون مامانش... مهدیه جان... من برم؟
قلبم هری ریخت. اصلا انگار لحظه ای فراموش کرده بودم صالح عازم چه سفری بود. لبم آویزان شد و از روی تخت پایین آمدم.
ــ دیگه سفارش نمی کنم ها... مراقب خودت و بچه باش. تا چشم روی هم بذاری برگشتم ان شاء الله.
کوله را به دستش گرفت و روبرویم ایستاد.
ــ یه چیزی توی گوشیت برات یادگاری گذاشتم. وقتی رفتم پیداش کن و با دخترم ازش لذت ببر.
مقاوتم از دست رفته بود. بی صدا اشکم جاری شد و دست صالح سد آنها می شد. انگار بار آخر بود می دیدمش. آغوشش مأمن دلتنگی ام شد و سینه اش تکیه گاه سرم. جلوی لباس نظامی اش خیس شد بسکه هق زدم. بعد از رفتنش سکوت خانه بود که سرم آوار شد.
دلم برای سلما می سوخت. حالش را فراموش نمی کنم وقتیکه تنها تکیه داده بود به درب حیاط و با قرآنی که به سینه گرفته بود غریبانه اشک می ریخت و من محرم درد دل و فراغش بودم اما حالا مجبور بود بخاطر حال من، سکوت کند، بخندد و گوشه ای پنهان بغض خفه شده اش را رها کند.
"خدایا سپردمش دست خودت."
نمی دانم خوابم برد یا بی حال شدم. خسته بودم. هر چه بود روحم به این خلاء احتیاج داشت.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
≼• #مکتب_سلیمانے🌷 •≽
سخت است ڪه
او را در یڪ جمله
یا ڪلمه وصف ڪنیم
او فقط با خودش
توصیف مےشود
او سلیمانی است!🌱
.
#0120
#مرد_میدان
چَشمـِ تو بـود
ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 ..
≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
🍃🌸
لَقَدْ جَآءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ
عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ
رَءُوفٌ رَحِيمٌ..
پیامبرے بہ سمتتون فرستادم
ڪہ از خودتونہ،
مشتاقہ شما رو هدایت ڪنہ
و خیلے مهربونہ،خیلے مهربون!
سورہ توبہ ،آیہ ۱۲۸
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😔 نمیدونن #تقصیر و کوتاهی از خودشونه ها.
😔 حرف حرفِ خودشونه.
🤔 یعنی باهاشون صحبت کنم؟
😔 حرف هیچ کسیم قبول نمیکنن
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#تولدے_دوباره😇 ••➺
♥️«ریچارد مککینی»،
یک افراطگرای آمریکایی است، که زمانی قصد داشت با بمبگذاری مساجد را ویران کند اما با آیه از قران مسلمان شد
.
.
تو اندر رگِ من همچو دمے جانا💚
➺ 😇•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#تولدے_دوباره😇 ••➺ ♥️«ریچارد مککینی»، یک افراطگرای آمریکایی است، که زمانی قصد داشت با بمبگذار
🌹«همه زندگی من گناه و تقصیر است»؛
این جمله یک افراط گراست که زمانی می خواست مساجد را منفجر کند اما تعصبات خود را کنار زد و به اسلام گروید.
🦋«ریچارد مک کینی» پس از 25 سال خدمت نظامی پر از خشم بود. پس از زخمی شدنش در عراق در سال 2006 میلادی احساس عجیبی به او دست داد...
✨در محل زندگی ریچارد واقع در شهر «مونسی» ایالت ایندیانای آمریکا یک مسجد بود. او تصمیم گرفت تا در این مسجد بمب گذاری کند و قصد داشت پس از این مسجد به سراغ دیگر مساجد هم برود. یک روز دختر 7 ساله ریچارد از مدرسه به خانه آمد و داستانی را تعریف کرد که از این قرار بود: خانمی را دیدم که برای بردن پسرش به مدرسه آمد او مسلمان بود و حجاب داشت…
.
تو اندر رگِ من همچو دمے جانا💚
➺ 😇•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐚🍃
|• #دل_تڪونے💎•|➺
واقعا پوشش ما به دیگران ربط داره؟
اگر هنوز این سوال توی ذهنتونه
و جواب قانعڪنندهای براش پیدا نڪردید،
این ڪلیپ رو حتما ببینید👌🏻🧡🍃
#حجاب | #لبیک_یا_خامنه_ای
.
.
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀🐚🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀
هیئت مجازی 🚩
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|• دروغ هاے مدرن درباره مهدڪودڪ قبول دارید ڪه بخش زیادے ازشخصیت فرزندان م
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
حضور اجتماعے باشڪلے ڪه مهدڪودک👶🏻
ارائه میدهــد یڪ نیاز نیست ،یڪ خطر است
زیــرا ڪودڪ کمترین ارتباط سازنده راباخانواده
وبیشترین ارتباط را بامربے و همسن وسالانے
تجربه مےڪند ڪه هرکدامشان به عنوان
یه عامل تربیتے روے فرزندمان تاثیر میگذارد.🙁
دنیــاے مدرنے ڪه به مادر🤰🏻
براے ارضاے نیاز مادر میگوید
یه بچـه ڪافے است و ارتباط اجتماعے
مفیــد مثل صلــه رحم رابه فضاے مجازے
انتقال داده....🙄
درخانه ے خلوت تڪ فرزندی ☝️
یانهایتــا دوفرزندے نیــاز اجتماعے
راعَلَم ڪرد تاهم مادر راباخیـال آسوده
به بیرون ازخانه هدایت ڪند
هم فرزند راازآغوش مادر جداڪند☹️💔
#فرزند_آورے
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi