mdhy_anlyn_-_nmhng_khlmyny_-_hj_mhdy_rswly.mp3
3.78M
••| #دل_صدا 🎼 |••
یکمے حرف بزن علے نمیره
حرف رفتن نزن علے میمیره💔😭
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_تسلیت▪️
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
.
.
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوشتر😌🍃
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
*•(• گاهۍ اوقاتـــ
خدا می بینه که
تو از چی ناراحت میشۍ،
عمداً هم به همون گیر میده
میخواد ڪه
راحتطلبیتو کنار بگذارے •)•
#استادپناهیان
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
تا حالا به این فکر کردید؟
اگر کسی بین نماز خون دماغ شد حکم نمازش چیه؟
جوابش☺️👇
اگر امکان جلوگیری از آن وجود دارد، جلوگیری نماید وگرنه چنانچه وقت نماز ضیق نباشد، نماز را بشکند و تطهیر نماید ولی اگر وقت ضیق باشد، می تواند با همان حال نماز بخواند.
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••]
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #قبله_من ⸣
پارت #دوم
ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
حسنا لبخند بانمکی میزند و میگوید: خواسم کمک کنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را میکشد و ادامه میدهد: این چه نازه! خیلی خوشگل شدی!
لبهایم را غنچه و بافاصله برایش بوس میفرستم. حسین به پیراهنم چنگ میزند و پاهای کوچکش را درهوا تکان میدهد...
***
حسین را داخل گهواره اش می خوابانم و به اتاق نشیمن برمی گردم. یک راست سمت میز ناهار خوری می روم و دفتررا بر میدارم. به قصد رفتن به حیاط، شالم را روی سرم میاندازم و ازخانه بیرون میروم. باد گرم ظهر به صورتم میخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی کوچک حیاط درفضا می پیچد. صندل لژ دارم را به پا می کنم و سمت حوض میروم. صفحه ی اول دفتر را باز می کنم و لب حوض مینشینم. یک بیت شعر که مشخص است با خودکار بیک نوشته شده. انبوهی از سوال در ذهنم میرقصد. متعجب دوباره دفتر را میبندم و درافکار غرق میشوم. اگر این برای یحیی است چرا به من نگفت؟ چرا اون جا گذاشته. اگر نیست پس چرا نوشته ها با دست خط اونه نکنه...نباید بخونمش. یا
شاید... باید حتما بخونمش؟! نفس عمیقی میکشم و صفحه ی اول را باز می کنم و
با نگاه کلمه به کلمه ر ادقیق می خوانم:
فصل اول: تو نوشت
" یامجیب یا مضطر "
یک تکرار
جهان بی عشق چیزی نیست به جز تکرار
گاهی باید برای گل زندگیت بنویسی
گل من،
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه کوتاه بود اما چقدر من کوتاهی ماندن را درکنارت دوست داشتم. یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم، اما میخواهم تو داستان این عشق را بنویسی بنویس گلم. خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ می خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود. دفتررا می بندم و با یک بغض خفیف سمت خانه بر میگردم. دفتر را به سینهام میچسبانم و سمت اتاق حسنا میروم. بغضم را قورت میدهم و آرام صدایش میکنم: حسنا؟ حسنا مامانی؟
قبل ازورود من به اتاقش، یکدفعه مقابلم می پرد و ابروهایش را باال میدهد.
_بعله ماما محیا؟
_قربون دختر شیرینم. یه چیز کوچولو میخوام!
_چی چی؟
_یکی از اون خودکار خوشگل رنگیهات. ازونا که قایمش کردی.
سرش را به نشانه ی فکرکردن، میخاراند و جواب می دهد: اونایی که بابا برام
خریده؟
دلم خالی میشود.
_آره گل نازم.
_واسه چی میخوای؟ توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند میزنم
_نچ! میخوام یچیزایی بنویسم.
_اون چیزا خیلی زیاده؟
_چطو؟
_عآخه..
حرفش را میخورد و سرش را پایین میندازد! مقابلش زانو می زنم و باپشت دست
گونه اش
را لمس می کنم و می پرسم:
_چی شده خوشگلم؟
ِوخ تموم نشن.. عا...
من من می کند و می گوید: ا...آخه.. ی
_نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_نه! به بابا یحیی بگو اون بخره
#نویسنده: #میم_سادات_هاشمی
[⛔️] ڪپے تنهابا ذڪرمنبع و نام نویسنده موردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #قبله_من ⸣ پارت #دوم ممنون عزیزم که داداشی رو بغل کردی.
[ #قصه_دلبرے 📚••]
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #قبله_من ⸣
صفحهی #سوم
پلک هایم را روی هم فشار میدهم و می گویم: باشه.
ذوق زده بالا و پایین میمرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی در اتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعد با یک بسته خودکار رنگی برمیگردد و میگوید: ماما؟ میشه بگی ازون چیزاهم بخره؟
_ازکدوما؟
اون صورتی که به موهام میزدی.. اونا!
_باشه عزیزم.
بسته خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانیاش را می بوسم. سمت اتاق خوابم میروم و در را میبندم. حسین آرام درگهواره اش خوابیده. سمتش می روم و با سرانگشت موهای طلاییاش را لمس میکنم. روی تختم میشینم و دفتر را
مقابلم باز میکنم. یک روان نویس بنفش برمیدارم و بسمالله میگویم. شاید بامرور زندگیام دق کنم. اما مگر میشود به خواسته ات "نه" گفت؟!
به خط های دفتر خیره میشوم و زندگیاام را مثل یک فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او... به خط های دفتر خیره میشوم و زندگیام را مثل یک فیلم ویدیوئـی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او.
فصل اول: زندگی نوشت
پنجرهی ماشین را پایین میدهم و بایک دم عمیق بوی خاک باران خورده را به ریه هایم میکشم. دستم را زیر نم آرام باران میگیرم و لبخند دل چسبی میزنم. به سمت راننده رو میکنم و چشمک ریزی میزنم. آیسان درحالیکه با یک دست فرمان را نگه داشته و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش میبرد، لبخند کجی میزند و میگوید: دلم برات میسوزه. خسته نمیشی ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب میدهم:
_اوف. خسته واسه یه دیقشه. همش باید بپا باشم که بابام منو نبینه.
پک عمیقی به سیگار میزند و زیر چشمی به لبهایم نگاه می کند
_بپا با لبای جیگری نری خونه.
بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه می کنم.
_هه! تاکی باید بترسم و آرایش کنم؟
_تا وختی که مث بچه ها بگی چشم باید زیر سلطه باباجون باشی
_آیسان تو درک نمیونی چقدر زندگی من با تو فرق داره. من صدبار گفتم که دوس دارم ازاد باشم. دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_خب چرا می ترسی؟ تو که باحرفات آمادشون کردی. یهو بدون چادر برو خونه. بذار حاج رضا ببینه دسته گلشو.
کلمهی دسته گل را غلیظ میگوید و پک بعدی را به سیگار میزند.
ازکیفم یک دستمال کاغذی بیرون میآورم و ماتیک را از روی لبهایم پاک میکنم. موهای رها دربادم را به زیر روسری ام هل میدهم و باکلافگی مدل لبنانی می بندم. آیسان نگاهی گذرا به من می اندازد وپقی زیرخنده میزند.
عصبی اخم می کنم و میگویم:
_کوفت! بروبه اون دوست پسر کذاییت بخند.
_به اون که می خندم. ولی الان دوس دارم به قیافه ی ضایع تو بخندم. حاج خانوم!
_مرض!
ریز میخندد و سیگارش را از پنجره بیرون میندازد. داخل خیابانی که انتهایش منزل ما بود، می پیچد و کنار خیابان ماشین را نگه میدارد. سر کج و با دست به پیاده رو اشاره میکند و میگوید:
_بفرما! بپر پایین که دیرم شده.
گوشه چشمی برایش نازک می کنم و جواب میدهم:
_خب حالا. بذار اون پسرهی میمون یکم بیشتر منتظر باشه.
_میمون که هس! ولی گنا داره.
درماشین را باز میکنم و پیاده میشوم
#نویسنده: #میم_سادات_هاشمی
[⛔️] ڪپے تنهابا ذڪرمنبع و نام نویسنده موردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
#معرفی_کتاب📕
#خاک_های_نرم_کوشک🔖
و در مورد کتاب'♢ ⃟'📖
کتاب با ارائه یک زندگینامه فشرده و مختصر از شهید برونسی به نقل خاطرات اطرافیان، آشنایان و همرزمان ایشان پرداخته و هفتاد روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل میشود. هر خاطره نقل شده در مورد شهید با یک عکس از شهید همراه است.
خاکهای نرم کوشک" چهار سال پس از انتشار و متعاقب فرمایشات مقام معظم رهبری در جمع که در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۸۵ و با معرفی و تاکید بر شخصیت اوستا عبدالحسین برونسی به مطالعه کتاب خاکهای نرم کوشک توصیه فرمودند بسرعت در زمره آثار پر فروش و پر مخاطب ادبیات دفاع مقدس قرار گرفت و به گفته ناشر تاکنون به زبانهای عربی، فرانسه و انگلیسی نیز ترجمه و در خارج از کشور منتشر شده است.
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Madarami.wav
415.1K
「 #ڪد_عاشقے🔖•Γ
🍃🖤 الحمدلله ڪه مادرمے . . .
📳🎧 #مهدے_رسولے
😃🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 11320 به شماره 8989
😍🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 44138313 بہ شماره7575
😌🌱رایتــل⬅️
ارسال کد 29839 بہ شماره 2030
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
.
.
آقای قاضے ما فقط یهـ
آهنگ تیلفُونِ خاص مےخواستیم🙄👇
◍📱Eitaa.com/Heiyat_Majazi
' ⃟'🏴؛ #الفبایجنون
یادش بهخیر
جای وصلهی چادر مادر؛
زینب بر آن چادر
اشکها ریخته بود ..
#سلامبرحضرتمادر'س
'•♢Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
.
.
.
●عارف باللہ آیت الله حق شناس "رہ"
•تا از راه شبزندهدارۍ وارد نشوے، غیرممکن است که بتوانے سفر الےالله بکنے.
•تمام اولیاء و علماۍ اعلام و بزرگان دینے، اهل شبزندهـدارے بودند.
•همت کن تا سحرها بیدار باشے؛ اگر هم حال ندارے که نماز بخوانے، چایۍ بخور، به بیدارے سحر عادت کن، داداش جون!
•در روایت آمده پروردگار در سـحـرهـا به قلوب بیداران نظر مےکند.
.
.
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#هیئت_اخلاقی
موضوع⇦شب شهادت مادر جانمون💔
تاریخ⇦۱۶ آذر ۱۴۰۱
وای مادرم...
ایام فاطمیه و روضه مادر مگه میشه اسم مادر بیاد و اشکت سرازیر نشه💔
مگه میشه اسم مادر بیاد و بغضت نگیره
مگه میشه اسم پهلوی شکسته بیاد.و بی تفاوت بود:)💔
وای مادرم…
خوب خودش رو شست، تمام زخم ها رو، گفت: شماها شاهد باشید من بدنم رو پاكیزه كردم، شب به هیچ وجه نمیگذارید علی لباس من رو در بیاره، برای اینكه علی میمیره😭💔
وای مادرم…
اسماء میگه بدنش رو شست، بعد فرمود: فضه دست به هیچ كاری نمیزنی، گفتم چشم خانم، خیلی خوشحال شدم، دیدم خیلی حالش خوب شده، خدا رو شكر كردم، دعای علی گرفته، حالش مساعد شده، فرمود: خودم خونه رو جارو میكنم، بچه هام رو یك یك بیار، زینبین رو آوردم، شروع كرد سر و بدن اینها رو شستن، حسنین رو آوردم، دیدم با همون دست لاغرش داره بدن رو میشوره “نمیدونم لرزش بدن دیدی یا نه “فضه میگه گریه نمی كردن، یه ماه بود مادرمون كاری نمیتونست انجام بده😭
یك یك بدن بچه هاش رو شست، سر بچه هاش رو شانه زد، به فضه گفت: چون چند روز من نیستم، تا حالشون تغییر كنه، تنور رو روشن كن، دیدم آروم آروم اومد كنار تنور آتش گرفته، نان با همون دست شكسته اش طبخ نمود، نان هارو كنار گذاشت، كار خونه تموم شد،
گفت: زینبینم رو ببرید خونه ی دختر عموم، دخترا رو بردند، پسرها رو گفت برید سمت باباتون، مادر می خواد راحت جون بده، بچه ها بیرون رفتند، ام سلمه میگه: فرمود: بستر من رو وسط حجره ی اتاق بنداز، بسترش رو انداختند”امشب تو خونه رفتی، چند لحظه این دست راستت رو بذار زیر صورتت، یه مقدار كه خوابیدی، دیگه هرجور بلدی بخواب، اون لحظه رو نیت كن😭😭
آخه”ام سلمه میگه: دستش رو زیر صورتش گذاشت، معلومه این صورت درد میكنه، دیدن سرش رو گذاشت رو این دستش، دیگه صداش نمیآد، وای مادر وای مادر، ام سلمه یا اسماء میگه من هرچی صدا زدم حبیبه ی خدا، قرة عین الرسول، فاطمه جان، اومدم روپوش رو زدم كنار، دیدم كار تمومه، اسماء میگه من اومدم سمت مسجد، یه وقت دیدم حسنین دارن میان، هردوتاشون امامند، وجودشون از غیب خبر میده، دیدم هراسانند، تا سلام كردم جواب سریع دادند
فرموند: اَینَ اُمی؟مادرم كجاست؟ گفتم مادرتون؟استراحت میكنه، گفت: نه اسماء بخدا تا حالا ندیدم مادرمون این موقع شب بخوابه، گفتم: براتون غذا تهیه كرده، حسن جان، امام مجتبی فرمود: اسماءتو این مدت كه تو این خونه هستی، تا حالا كی دیدی ما بی مادر غذا بخوریم😭💔
عرض كردم آقازاده ها یه خواهشی ازتون دارم، برید باباتون رو تو مسجد خبر كنید، تو یه مقتل دیگه میگه: فضه اومد در مسجد، امیر المؤمنین، سلمان، دیگران، نشسته اند، سلمان میگه دم در مسجد شلوغ شد، دیدم صدای گریه میآد، بلند شدم ایستادم ببینم چه خبره😭💔
دیدم فضه داره داد میزنه، حسنین اومدند، آقا متوجه شد بلند شد، اومد جلو، پرسید چه خبره؟عرض كردند: آقاجان اگه میخواهید فاطمه رو زنده ببینید، نگفتند: از دنیا رفته كه، زود بیا، تا این جمله رو شنید، یه نگاهی به حسنین كرد، روایت داره، از پشت افتاد، دیدن هی داره صدا میزنه وَمَن العزا، كیه من و آروم كنه تو این غصه، از مسجد تا خانه راهی نبوده، چندین بار عبا پیچیده شد دور پاهاش💔😭