هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتهشتادم! › و سر حرف زدن رو باز کرد
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتهشتادویکم! ›
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده درمی اومد...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراش
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ... نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد
زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه
انداخته و
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز ودهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ... بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بو با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو....
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
"قدیم همه ی مردم صورت نورانی ای
داشتند چون نماز شبشان قضا نمیشد.
الان همه صورتها کدره چون نمازِ اول
وقتشون ترک شده چه برسه نماز شب! "
#آیتاللہمجتهدےره 💚
#حرفقشنگ 🌱
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi
.🖤⃟🌿.
#مخاطب_خاص
أَلسَّلامُ عَلَیْک َ وَ عَلَى الْمَلآئِکَةِ الْمُضاجِعینَ
سلام بر تو و بر فرشتگانِ مُلازمِ آرامگاهت🥲
.
.
اَمیٖرےٖحُسِینٌوَنِعْمَالْاَمیٖر↯
.🖤⃟🌿. https://eitaa.com/heiyat_majazi
┋#ازخالق_بهمخلوق💚┋
"آیا گمان کردید که شما را بیهوده و
بی هدف آفریدیم، و به سوی
ما بازگردانده نمی شوید؟"
•🌱ســوره مؤمـنـون،آیـه 115🌿•
- چهکسے ما را شنیـد الا خدا؟ :)
♾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
{ #دل_آرا🌻' }
.
.
.
🖊 حاج حسین یکتا:
خواهر من! برادر من!
اگه امام زمان عجل الله
یه گوشه چشم نگاهت کنه،
کارِت کاره، بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی
گذر ایام ببین...🌱
.
.
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
➺ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‹ #سر_به_مهـر 💚' ›
14- مداومت بر گناه
گناه و معصيت محصول تخلّف از فرامين و دستورهاى حضرت حق و انبيا و ائمه و اولياى الهى است.🍃
گناه آتشى است كه با دست خودِ انسان بر خرمن فضايل و حسنات و حالات ملكوتى و احوالات ربّانيش مىافتد.🍁
گناه همچون خورهاى است كه از بر ريشه انسانيت مىافتد و تا از پا انداختن درخت كرامت از پا نمىنشيند.🥀
انبيا و اوليا از هر نوع گناهى اعم از كبيره و صغيره مردم را نهى مىكردند و به گناهان بزرگ وعده حتمى عذاب مىدادند.
علمای دین در کتاب های خود آثار عظیم گناه رو بیان کرده، و انسان رو از هر گونه گناه صغیره یا کبیره منع کرده اند.🙂
#صحیفه_سجادیه
#دعاے_هشتم
#فراز۲
#محرم
.
.
|| سجّاده هم به او دلبستھ بود..
🌾 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام ، ان شاءالله که حالِ دلتون عالی باشه🌿
اومدیم با یک توصیه ی کوتاه اما مهم طبیب ، که حالِ بدنمون رو هم بسازیم و حال میکروب ها رو بگیریم!😁
سبزی ، یکی از واجبترین مواد خواد خوراکی در وعده های غذایی هست که برای سلامت بدن به ویژه دستگاه گوارش ، ضروریه!
از سبزیهای معطر هم که نگم براتون!
شاهی، ریحان، تره، نعنا، جعفری، ترخون، مرزه و تربچه ، که همیشه مهمونِ سفره ی بسیاری از خانوادههای ایرانی هستند ، هر کدوم ویژگیهای تغذیهای و درمانی خاص خودشون رو دارن و واسه خودشون ، یه پا کپسولِ سلامتی هستند!💊🖇
اگر بخوایم فوایدِ این سبز پوش هایِ خوشمزه رو با هم بررسی کنیم ، احتمالا نیاز به یه طومار بلندبالا بشه ، بنابراین فقط چند تا از مهم ترین هاش رو میگیم:
۱-بهبود وضعیت چشم و پوست
۲-بهبود فشار خون
۳-کاهش خطر بیماری قلبی
۴-کاهش خطر ابتلا به سرطان
۵-تقویت آنزیم های گوارشی
۶-کاهش استرس
حسن ختاممون هم باشه این حدیث از امام صادق علیه السلام که میفرمایند:💚
برای هر چیز زینتی است و زینت سفره ، سبزيجات است
بحار الانوار،جلد ۶۶،صفحه ی ۱۹۹📚
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریجات 🪁.•
«اِرْحَـم مَـن رأسُ مالِـهِ الرَّجـا...»
رحــم کن برکسی که سرمایه اش
امید به توست!💚✨
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
.•🎥 Eitaa.com/Heiyat_Majazi
2_5433862378015949028.mp3
2.2M
|••| #دل_صدا 🎼 |••
زیر بقعه حسین یادم کن
امام حسین علیه السلام اربعین💔🥺
#جاماندگان_اربعین◾️
صد مرده زنده مےشود از ذڪر یاحسـین🖤🍂
🎧 |•Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•| #عرفات🎐
اللّٰهُمَّ هٰذَا ثَنائِى عَلَیْکَ مُمَجِّداً، وَ إِخْلاصِى لِذِکْرِکَ مُوَحِّداً، وَ إِقْرارِى بِآلائِکَ مُعَدِّداً، وَ إِنْ کُنْتُ مُقِرّاً أَنِّى لَمْ أُحْصِها لِکَثْرَتِها وَسُبُوغِها وَتَظاهُرِها وَتَقادُمِها إِلىٰ حادِثٍ مَا لَمْ تَزَلْ تَتَعَهَّدُنِى بِهِ مَعَها مُنْذُ خَلَقْتَنِى وَبَرَأْتَنِى مِنْ أَوَّلِ الْعُمْرِ مِنَ الْإِغْناءِ مِنَ الْفَقْرِ، وَکَشْفِ الضُّرِّ، وَتَسْبِیبِ الْیُسْرِ، وَدَفْعِ الْعُسْرِ، وَتَفْرِیجِ الْکَرْبِ، وَالْعافِیَةِ فِى الْبَدَنِ، وَالسَّلامَةِ فِى الدِّینِ، وَلَوْ رَفَدَنِى عَلَىٰ قَدْرِ ذِکْرِ نِعْمَتِکَ جَمِیعُ الْعالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَالْآخِرِینَ مَا قَدَرْتُ وَلَا هُمْ عَلَىٰ ذٰلِکَ، تَقَدَّسْتَ وَتَعالَیْتَ مِنْ رَبٍّ کَرِیمٍ عَظِیمٍ رَحِیمٍ لَاتُحْصىٰ آلاؤُکَ، وَلَا یُبْلَغُ ثَناؤُکَ؛ وَلَا تُکافىٰ نَعْماؤُکَ، صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَأَتْمِمْ عَلَیْنا نِعَمَکَ، وَأَسْعِدْنا بِطاعَتِکَ، سُبْحانَکَ لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ.
خدایا این است ثنای من بر تو و برای تعظیم تو و اخلاصم برای یاد تو و به خاطر یکتاپرستی و اقرارم به نعمتهایت، در شمارش آنان، اگرچه اعتراف دارم نتوانستم آنها را شماره کنم به خاطر کثرت و کمالش و نمایانی و پیشی جستنش تاکنون، آنچه همواره مرا با آن همراه آنها سرپرستی میکردی، از هنگامی که مرا آفریدی و پدید آوردی، از آغاز عمر و همه آنچه بر من بخشیدی از بینیاز گرداندنم از تهیدستی و برطرف کردن بدحالی و فراهم کردن اسباب راحتی و دفع دشواری و گشودن گره اندوه و تندرستی در بدن و سلامت در دین، اگر همه جهانیان از گذشتگان و آیندگان به اندازهای که نعمتت را ذکر کنم یاریام دهند، نه من قدرت ذکر آن را دارم نه آنها، پاکی و برتری، از اینکه پروردگار کریم، بزرگ، مهربانی، عطاهایت به عدد نیاید، به ثنایت نتوان رسید؛ نعمتهایت تلافی نگردد، بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست و نعمتهایت را بر ما تمام کن و به طاعتت خوشبختمان فرما، منزّهی تو، معبودی جز تو نیست.
.
.
دانه دانه ذڪر تسبیحم فقط شد حسیـــن
🎐🍃 @heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
#قصّه_بشنو☺️✌️➻ ◽️رمان #نسل_سوخته بهقلم شھید طاها ایمانے ‹ پارتهشتادویکم! › بدجور کپ کرده بود ..
#قصّه_بشنو☺️✌️➻
◽️رمان #نسل_سوخته
بهقلم شھید طاها ایمانے
‹ پارتهشتادودوم! ›
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم ... می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم ... یه حسی می گفت ...
ـ با این اشک ریختن ... بدجور خودت رو تحقیر کردی ...
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم ...
خدائیه یا خطوات شیطان ... که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته ... صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد ...
ـ مهرااااان ... کوله رو بیار بالا ... همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم ... دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن ... به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم ...
اومد سمتم ... و کوله رو ازم گرفت ...
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...
اشتها نداشتم
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... علی الخصوص به فرهاد ...
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده ...
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها ... رفتی پایین ... توی سکوت ...
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...
ـ ااا ... زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت ... سریع کوله رو از سعید گرفتم ... و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش ...
- بسم الله
جا خورد ...
ـ نه قربانت ... خودت بخور ...
این دفعه گرم تر جلو رفتم ...
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی
کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ...
کنار آب ... با فاصله از گل و الی اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب هم ملایم بود ...
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم ... بی خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالأخره داشت تموم می شد ...
صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده
بودم که ... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ...
کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها...
برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم ... که حس کردم
دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...
ساعت از ۹ گذشته بود که بالأخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن
و توی اون فاصلهی کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...
خانم ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم ... نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می
کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...
- این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بد جور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی!
ڪپےبدونذڪرنامنویسندهممنوع!.📌
.
.
.
🌤 •• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
ــ #وقت_بندگی 🌻 •
سـه تا از اثرات نمازِشب در زندگی
مؤمن: عذاب قبر ندارد ، عمرش
طولانی می شود و رزق او فراوان.💛
✨تو را بایـد خواند؛
شبیھ تمنّای هاجـر در صفـا و مروه..
❋Eitaa.com/Heiyat_Majazi