یه روزی که رفت بود برای عمل بیماریش دکتری که عملش کرده بود وپرستارایی که توی بیمارستان زاهدان سعید رو دیده بودن
همه مطمئن بودن این پسرسربه زیر که باپای خودش اومده برای درمانش چندروز دیگه دم خونشون باید حجله بزنن💔
بیچاره مادرش...
که همین الانم حال زاری داشت؛ چه برسه بخواد بشینه بالای سرقبر بچه اش.
ازشب تولد عیسی مسیح که به دنیا اومد تا همین روزایی که داره نفسای آخرشو میکشه فقط دوازده سال گذشته،خیلی سخته...
اونم سعید که بین خواهروبرادراش خواستنی تربود
سعید پسرمؤدب ومهربونی بود؛از اون بچهایی که هیچکس ازبودنش اذیت نمیشد ووقتی هم نبود جای خالیش احساس میشد.
کارهای خونشون زیادبود وسعیدآدمی نبود که بیخیال باشه میرفت کنار دست مادرش وکمکش میکرد
وتوی خیال قبل خوابش،دستمزدش را خرج خانواده میکردوهرچه میماند میشد برای خودش و آرزوهاش