𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :22
چراغ رو هم روشن نكردم ... فضاي خونه از نور بيرون، اونقدر روشن بود كه بتونم جلوي پام رو ببينم ...
كتم رو پرت كردم يه گوشه و ... بدون عوض كردن لباسم ... همون طوري روي تخت ولو شدم ...
چقدر همه جا ساكت بود ...
موبايلم رو از توي جيب شلوارم در آوردم ... براي چند لحظه به صفحه اش خيره شدم ... ساعت 10:26
شب ...
بوق هاي آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش كرد ... چقدر خونه بدون آنجلا ساكت بود ... انگار يه چيز بزرگي
كم داشت ... دقيقا از روزي كه برگشتم ... و اون، با گذاشتن يه يادداشت ساده ... به زندگي چند ساله
مون خاتمه داده بود ...
"ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل كنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ...
چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم مي خواست برم بار ... يا حتي شده چند تا بطري از مغازه
بخرم ... اما رئيس تهديدم كرد اگر يه بار ديگه توي اون وضع پام رو بزارم توي اداره ... معلق ميشم ... و
دوباره بايد برم پيش روان شناس پليس ... براي من دومي از اولي هم وحشتناك تر بود ...
يه ساعت ديگه هم توي همون وضع ... مغزم بيخيال نمي شد ... هنوز داشت روي تمام حرف ها و اتفاقات
اون روز كار مي كرد ... بدجور كلافه شده بودم ...
- تو يه عوضي هستي توماس ... يه عوضي تمام عيار ...
عوضي صفت پدرم بود ... كلمه اي كه سال ها به جاي كلمه پدر، ازش استفاده مي كردم ... خودخواه ...
مستبد ... خودراي ... ديكتاتور ... عوضي ...
هيچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نكرد ... هميشه واسش يه زيردست بودم ... زيردستي كه چون
كوچك تر و ضعيف تر بود، حق كوچك ترين اظهار نظري رو نداشت ... هميشه بايد توي هر چيزي فقط
اطاعت مي كرد ...
- بله قربان ...
و اين دو كلمه، تنها كلماتي بود كه سال ها در جواب تك تك فرمان هاش از دهنم خارج مي شد ... بله
قربان ...
امشب، كوين اين كلمه رو توي روي خودم بهم گفت ... عوضي ...
حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هيچ وقت، هيچ كس جرات نكرد اين رو توي صورتش بهش بگه
... اونقدر از اون بهتر بودم كه آنجلا ... زماني ولم كرد كه پاي يه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم كه با
وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار كرد.
باورم نمي شد ... ديگه كار از مرور حوادث اون روز و قتل كريس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت
خاطرات كودكيم رو هم مرور مي كرد ...
موبايلم بي وقفه زنگ مي زد ... صداش بدجور توي گوشم مي پيچيد ... و يكي پشت سر هم تكانم مي داد
... چشم هام باز نمي شد ...
اين بار به جاي سلول ... گوشه خيابون كنار سطل هاي آشغال افتاده بودم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :23
صداي زنگ موبايلم بيدارش كرده بود ... اون خيابون خواب هم اومده بود من رو بيدار كنه ... شايد زودتر
از شر صداي زنگ خلاص بشه ...
هنوز سرم گيج بود كه صدا قطع شد ... يكي از چشم هام بيشتر باز نمي شد ... دوباره زد روي شونه ام ...
- هي مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو كه خراب كردي ... حداقل قبل از اينكه كنار خونه زندگي من بالا
بياري برو ...
به زحمت تكاني به خودم دادم ... سرم از درد تير مي كشيد...
چند تا از كارتن هاش رو ديشب انداخته بود روي من ... با همون چشم هاي خمار بهش نگاه كردم ...
چقدر سخاوتمندتر از همه اونهايي بود كه مي شناختم ... نداشته هاش رو با يه غريبه تقسيم كرده بود ...
از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت كيف پولم ... توي جيب كتم نبود ... چشمم باز نمي شد دنبالش
بگردم ...
- دنبالش نگرد ...
خم شد از روي زمين برش داشت داد دستم ...
- ديشب چند تا جوون واست خاليش كردن ...
كيف رو داد دستم ...
- فقط زودتر از اينجا برو ... قبل اينكه زندگي من رو كامل به گند بكشي ...
ازشون دور شدم ... نمي تونستم پيداش كنم ... اصلا يادم نمي اومد كجا پاركش كردم ... همین طور فقط
دور خودم مي چرخيدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار مي داد ... همون جا كنار خيابون
نشستم ... حي مي كردم یکی داره توي گوش هام جیغ مي كشه ...
چند خيابون پايين تر، سر و كله لويد پيدا شد.
تلفنت رو كه برنداشتي ... حدس زدم باز يه گندي زدي ...
- چطوري پيدام كردي؟ ...
رفت سمت سطل هاي بزرگ آشغال و يه تيكه پلاستيك برداشت ...
- كاري نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اينكه سروان بفهمه تلفنت رو رديابي كنن ... شانس آوردي
خاموش نشده بود ...
پلاستيك رو انداخت روي صندلي ... سوار ماشين اوبران كه شدم ... دوباره خوابم برد
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :24
دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض كرد ...م
از اتاق كه خارج شدم ... تلفنش رو قطع كرد ...
- پزشكي قانوني بود ... خيلي وقته منتظره ...
نگاهي به اطراف كرد ...
- بد نيست به يه شركت خدماتي زنگ بزني ... خونه ات عين آشغال دوني شده ... تهوع آوره ... عجيب
نيست نمي توني شب ها اينجا بخوابي ...
پزشكي قانوني ...
از در كه وارد شديم ... به جاي هر چيز ديگه اي ... اول از همه چشمم به جسدي افتاد كه كارتر روش كار
مي كرد ... نصف سرش له شده بود ...
- دوباره توي اتاق تشريح من بالا نياري ...
سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه كردم ... با عصبانيت بهم زل زده بود ... از اون دفعه كه حالم وسط اتاق
تشر حي بهم خورد خيلي مي گذشت اما گذر زمان در كم كردن خشمش تاث ري ي نداشت ...
رفت سمت ميز كناري و پارچه رو كنار زد ...
- هيچ اثري از مواد و الكل يا ماده ديگه اي توي بدنش نبود ... يه بچه 16 ساله كاملا سالم ...
- اطلاعات قاتل چي؟ ...
- روي لباس و وسائلش اثر انگشتي كه قابل شناسايي باشه باقي نمونده ... قاتل حدودا 6 فوت قد داشته
... مرد بوده با جثه اي كمي بزرگ تر از مقتول ... راست دست.
كاملا در استفاده از چاقو حرفه اي عمل كرده ... آلت قتاله احتمالا بايد يه چاقوي ضامن دار نظامي باشه
... دقيق نمي تونم نوعش رو مشخص كنم چون خيلي با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دايره وار چرخونده
...
مي خواسته توي هر ضربه مطمئن بشه بيشترين ميزان آسيب رو به قرباني وارد مي كنه ... و خوب مي
دونسته بايد چه كار كنه كه اثري از خودش باقي نزاره ...
از نوع ضربه و طر قي عمل كردنش، بدون هيچ شكي ... اين كار رو در آرامش تمام انجام داده و كاملا روي
موقعيت تسلط داشته ... قاتل صد در صد يه آدم حرفه ايه ... و مطمئنم اولين باري هم نبوده كه يه نفر رو
كشته ... يه آدم غير حرفه اي محاله بتونه با اين آرامش و سرعت يه نفر رو اينطوري از پا در بياره نيا...
بچه ه چي شانسي براي زنده موندن نداشته ...
قاتل حرفه اي؟ ... اونم براي يه بچه 16 ساله؟ ...
نمي تونستم چشم از چهره كريس بردارم ... چه اتفاقي باعث شد كه با چنين آدمي طرف بشه؟ ...
پارچه رو كشيد روي صورت مقتول ...
- توي صحنه جنايت به نظر مي رسيد شخص ديگه اي هم غير از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع
بررسي جسد چيزي در اين مورد متوجه شدي؟ ... فقط قاتل باهاش درگير شده يا شخص سوم هم كمك
كرده؟ ...
با حالت خاصي زل زد توي چشم هام ...
- به نظرت من شبيه سايكك هام يا روي پشيونيم نوشته مديومم؟ * ... اين جنازه فقط در همين حد،
حرف براي گفتن داشت ... پيدا كردن بقيه داستان كار خودته ... ولي شك ندارم قاتل هيچ نيازي به كمك
نفر سوم نداشته ... اونم براي يه نفر توي سن و سال اين بچه ...
جنازه رو بردن سمت سردخونه ...
قاتل حرفه اي ... چاقوي نظامي ... راست دست ... تنها مدرك هاي صحنه جرم ... چيزهايي كه براي
اثبات محكوميت يه نفر ... به هيچ درد نمي خورد ...
تازه اگر مي شد توي اطرافيان كريس كسي رو با اين سه نشانه پيدا كرد ...
* افرادي كه ادعا مي كنند مي توانند با روح مردگان ارتباط برقرار كرده، آنها را ببينند و مستق مي با آنها
صحبت كنند.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :25
مادر دنيل ساندرز توي بيمارستان بستري بود ... واسه همين نمي تونست براي صحبت با ما به اداره
پليس بياد ...
دنبالش مي گشتيم كه پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگيني داشت ... و مهمتر از
همه ايستاده بود و داشت با دست چپش، برگه هاي ترخيص رو پر مي كرد ...
با روي گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو مي شد در عمق چشم هاش ديد ... اندوهي كه عميق تر
از خبر مرگ يك شاگرد براي استادش بود ... انگار دوست عزيزي رو از دست داده بود .. .
هيچ كلام ناخوشايندي در مورد كريس از دهانش خارج نمي شد ... هر چند، بيشتر اوقات حتي افرادي كه
مرتكب قتل شده بودن ... در وصف و رثاي مقتول حرف مي زدن تا كسي متوجه انگيزه شون براي قتل
نشه ... اما غير از چپ دست بودنش ... دليل ديگه اي هم براي اثبات بي گناهيش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توي بيمارستان بالاي سر مادرش بود ... از صحبت با آقاي ساندرز هم چيز قابل
توجهي نصيب ما نشد ... جز اينكه كريس ... توي آخرين شب زندگيش ... براي ديدن دبير رياضيش به
بيمارستان اومده بود ...
- يه نوجوان ... شب براي ديدن شما اومده ... و بدون اينكه چيز خاصي بگه رفته؟ ...
خيلي عجيب بود ... با همه وجود مي خواستم بگم اعتراف كن ... اعتراف كن كه پخش مواد دبيرستان زير
نظر توئه ... چه جايي بهتر از اينجا براي اينكه مواد رو جا به جا كني ... جايي كه به اسم مادرت اومدي و
به خوبي مي توني ازش براي پوشش كارت، استفاده كني ...
خيلي آروم مكث كرد ...
- كريس خيلي آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما يه فكري يا چيزي مانع از حرف زدنش مي شد ...
سعي كردم آرومش كنم ... اما فايده نداشت ... به حدي بهم ريخته بود كه موبايلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت كيفش و موبايل كريس رو در آورد ... موبا يلي رو كه فكر مي كردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اينكه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بياد و
گوشيش رو ببره ... وقتي ازش خبري نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم كه ...
و بغض راه گلوش رو بست
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :26
گوشي رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمي شد چيزي رو كه ديروز اونقدر دنبالش
گشتيم به اين راحتي پ داي شد ...
از آقاي ساندرز جدا شديم ... به محض ورود به آسانسور، يه لحظه ام مكث نكردم ...
- برو اتاق امنيتي بيمارستان و تمام دوربين ها رو چك كن ... مطمئن شو ديروز دنيل ساندرز تمام مدت رو
اينجا بوده ...
- واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشكي قانوني، قاتل راست دسته ... ولي اون ...
- منم ديدم چپ دست بود ... اما چه دليلي داشته يه نوجوان اين همه راه رو بياد اينجا ... و بدون اينكه
چيزي بگه برگرده ... و گوشيش رو هم جا بزاره ...
اين داستان زيادي عجيبه ... شايد خودش مستقيم كريس رو نكشته اما مي تونه شريك جرم باشه ... اگه
پخش كننده اصلي باشه يا اصلا رئيس و مغز اصلي باند باشه ... واسش كاري نداره يه قاتل حرفه اي رو
اجير كنه ... فقط بايد بتونيم انگيزه قتل رو پيدا كنيم ... و به ماجرا ربطش بديم ...
مشخص بود نمي تونست باور كنه دنيل ساندرز با اون شخصيت و رفتار ... قاتل يا شريك جرم باشه ...
اما من ياد گرفته بودم هيچ وقت نميشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد كرد ... يه رفتار و شخصيت به
ظاهر محترم ... بهترين سرپوش براي اعمال و نيت هاي كثيف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا
زماني كه جرم كسي اثبات نشه بي گناهه ... اما من سال ها بود كه ديگه اينطوري فكر نمي كردم ... ديدم
رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ...
انسان هايي كه به خاطر يك طمع، وسوسه يا حتي حسادت ساده ... خوي درنده شون رو آزاد مي كردن ...
و حتي يك خودخواهي ساده ... حق زندگي و نفس كشيدن رو از انسان ديگه اي مي گرفت ...
جز اينكه برهنه نيستيم ... و مي تونيم وحشي گري مون رو با فضاپيما به ساير سيارات هم ارسال كنيم ...
چه فرق ديگه اي بين ما با حيوانات درنده آمازون و حيات وحش آفريقا وجود داره؟ ...
اوبران رفت سراغ بررسي نوارهاي امنيتي ديروز و شب قبلش ... بايد حتما كپي نوارهاي امنيتي رو با چشم
هاي خودم مي ديدم و مطمئن مي شدم خود كريس، موبايلش رو جا گذاشته ن... ه اينكه از راه ديگه اي
به دست دنيل ساندرز رسيده باشه ... مثلا توسط قاتل ...
موبايل رو تحويل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازيابي كنن ... مي
خواستم حتي فايل ها، تصاوير و مسيج هاي پاك شده اش رو ببينم.
معده ام به شدت مي سوخت ... در اين بين، سر و كله آقاي بولتر، معاون دبيرستان هم پيدا شد ...
بعد از حرف هاي كوين ... ديد من به اون سه نفر، ديگه ديد دبير، معاون يا مدير مدرسه نبود ... حالا
پشت هر كلمه اي كه قرار بود به زودي ... از دهان الكس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقيقت
گمشده هر دو پرونده قتل و مواد مي گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاع يات كه به دست مي اومد
مي تونست خ يلي براي ي دا ره مواد مف دي باشه ...
اون به اسم يه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هيچ ضبط صدايي انجام نشه ... اما چرا
بايد براي قول به شخصي كه مي تونست توي قتل دست داشته باشه ... احترام قائل مي شدم؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :27
وارد اتاق بازجويي شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه هاي مكاني ... براي
صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلا خوشش نيومده ...
- واقعا جاي عجيبي براي يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ...
به يكي از افسرها سپرده بودم توي اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه اي رو روشن كنه ... نمي
خواستم چيزي رو از دست بدم ...
شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتي خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعا توي قتل يا فروش مواد
دخالتي نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسي اون حرف ها رو نمي شنوه ...
هر چند سوالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويي براش
نگران كننده بود؟ ...
حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو
زير و رو كرده ... و پاي گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از
دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستي نمي دونست
...
- اونها نوجوانن ... با كلي انرژي و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتي جرات حرف زدن با شما رو هم
نداشتن ... شك نكنيد اگه مي خواستيد به طور رسمي حتي با لوسي اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش
آموزي كه توي حياط باهاش حرف زديد ... فكر مي كنيد اجازه مي داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه؟
... اصلا من نمي فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقي و قانوني اي بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم
داره؟ ...
سوال جالبي بود
شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلي وقته آقاي پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توي اين
مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكي در ارتباط باشه؟ ...
كمي خودش رو روي صندلي جا به جا كرد ...
- فرد مشكوك؟ ... در ارتباط با قتل؟ ... فكر مي كنيد ممكنه مدير توي مرگ كريس دست داشته باشه؟ ...
نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمي كنم ... اون هر كي باشه بهش نمي خوره بتونه كسي رو بكشه ...
بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ...
- گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتي با پرونده سازي و بهانه هاي الكي ... دانش آموزهايي رو كه توي
گنگ بودن يا حتي حس مي كرده مدرسه رو دچار مشكل مي كنن، اخراج كرده ... يعني به تنهايي براي
دانش آموزها پرونده سازي مي كرده؟ ... قطعا براي اين كار به كمك احتياج داشته ...
اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادي نبود ... تمام كارهايي كه جان پروياس انجام داده ... مي
تونسته فقط براي خالي كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ...
هر چند پاسخ اين سوال و اون نيروهاي كمكي ... مي تونستن من رو به سرنخ اصلي پرونده برسونن
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :28
چند لحظه رفت توي فكر ...
- نه ... آدم مشكوكي به نظرم نمياد ... هر چند من توي محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش
آموزها و مديريت دبيرستان بدم ...
مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جواني شون غيرقابل كنترله ... كار راحتي
نيست ... اما هر چي فكر مي كنم هيچ دليلي نمي بينم كه آقاي مدير بخواد با كريس درگير بشه ...
كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطري براي اعتبار و امتياز دبيرستان
محسوب نمي شد ...
هيچ خطري ... يعني بايد دنبال نقاط خطر مي گشتم ... به نظر مي اومد جان پروياس ... به راحتي مي
تونست افرادي رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور؟ ... اگه جان پروياس سركرده
فروش مواد باشه ... و كريس به نوعي واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... يانگ زه بزرگي براي قتل داشته
... يول چرا با دي زنده بودن مقتول براي اونها هي تهد دي به حساب بياد؟ ... يعني ممكن بود كريس واقعا
باهاشون همدست نبوده باشه؟
من آخرين سوال و ضربتي ترين شون رو براي دقايق آخر گذاشته بودم ... زماني كه اون در اوج حس
آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمي تونست محاسبه شده و كنترل
شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولي مهم...
توي در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ...
- آقاي بولتر ... چرا توي ليستي كه من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضي دبيرستان تون رو ننوشته
بوديد؟ ...
جا خورد و براي چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند براي لحظات بسيار كوتاهي بود ... اما چه چيزي
در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار مي داد؟ ...
- آقاي ساندرز تقريبا با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلي خوبي داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش
رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره ...
مشخص بود داره ذهنش رو با طولاني كردن جملات متمركز مي كنه ...
- اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهاي اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ...
لبخند غير منتظره اي صورتش رو پر كرد ...
- آقاي ساندرز يكي از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... براي همين خيلي مورد توجه و حمايت آقاي
پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبي هم با همه بچه ها داره ... نمي دونستم ميشه به عنوان يه دوست
مطرحش كرد يا نه ... چون به هر حال نفوذش روي بچه ها عموميه ...
و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه اي... مديري كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها
آزاد مي كنه ... با يه وجهه اجتماعي موجه و عالي ... با كمك معلم با اعتباري كه رابط بين مدير و بچه
هاست ...
نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب مي كنه ... و افرادي مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره
و رفتار مي تونن گزينه هاي خوبي براي پخش خورده اي وسيع باشن ...
تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزي بود كه قبلا به عضويت
توي گنگ شناخته شده بوده ... براي چنين نقشه و برنامه استادانه اي يه نقطه ضعف حساب مي شد ...
اما چرا كشته بودنش؟ ... از روي پول مواد، كش مي رفته؟ ... بازپرداختش به تاخير افتاده؟ ... با كسي
درگير شده؟ ... يه معتاد اون رو كشته بوده؟ ... و دنيايي از سوال هاي ديگه ... سوال هايي كه تا به جواب
نمي رس دي ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ...
در هر صورت، مشخص بود چرا آقاي بولتر نمي خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سري از حقايق رو
مخفي مي كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادي ... شجاعتي در حد حماقت مي خواست ... افرادي
كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... مي تونن توي روز روشن از شرت خلاص بشن.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :29
رفتم اتاق پشت شيشه ... قبل از اينكه فيلم رو پاك كنم تصميم گرفتم حداقل يه بار اون رو از خارج ماجرا
ببينم...
فيلم رو پخش كردم ... اين بار با دقت بيشتر روي حالت و حرف هاش ... بعد از پاك شدنش ديگه چنين
فرصتي پيش نمي اومد ...
محو فيلم بودم كه اوبران از در وارد شد ...
- چي مي بيني؟ ...
- فيلم ضبط شده حرف هاي آقاي بولتر ...
صندلي رو از گوشه اتاق برداشت و نشست كنارم ...
- راستي گوشي مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چيز خاصي توش نبود ... يه سري
فايل صوتي ... چند تا عكس با رفقاش ... همون هايي كه ديروز باهاشون حرف زده بود مي * ... بازم آوردم
خودتم اگه خواستي يه نگاه بهش بندازي ...
گوشي رو گرفتم و دكمه ادامه پخش فيلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساكت بود و دقيق نگاه مي كرد ...
تا زماني كه فيلم به آخرش رسيد ...
- اين چرا اينقدر جا خورد؟ ... هر چند چهره اش تقريبا توي نقطه كور دوربين قرار گرفته و واضح نيست
اما كامل معلومه از شنيدن اسم ساندرز بهم ريخت ...
- تصور كن معاون يه دبيرستاني و با گروه مواد فروش حرفه اي طرف ... جاي اون باشي نمي ترسي؟ ...
از جا بلند شد و صندلي رو برگردوند سر جاي اولش ...
- چرا مي ترسم ... اما زماني كه نفهمن من لو شون دادم و مدركي در كار نباشه ... براي چي بايد بترسه؟
يا... نجا كه دايره مواد نيست ... تو هم كه ازش نخواسته بودي بياد توي دادگاه بايسته و عليه شون
شهادت بده ...
سوال خوبي بود ... سوالي كه اساس تنها نظرياتم رو براي رسيدن به جواب و پيدا كردن قاتل زير سوال
برد ... هيچ مدرك و سرنخي نبود ... اگر اين افكار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در مي اومد ...
پس چطور مي تونستم راهي برا ي نزديك شدن و پ داي كردن قاتل، پيدا كنم؟ ... اون گنگ ها و اون دختر
رو از كجا پيدا مي كردم؟ ... اگر اون هم هيچ چيزي نديده بود و هيچ شاهدي پيدا نمي شد چي؟ ...
دوربين هاي امنيتي بيمارستان ثابت كرده بود دنيل ساندرز در زمان وقوع قتل توي بيمارستان بوده ... و
هيچ جور نمي تونسته خودش رو توي اون فاصله زماني به صحنه جرم برسونه و برگرده ... چيو ه فرد ي
هم غ ري از كاركنان بيمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده.
شب قبل هم، دوربين ها رفتن كريس رو به بيمارستان ضبط كرده بودن ... ساندرز حتي اگر در فروش
مواد دخالت داشت يا حتي دستور مرگ كريس رو صادر كرده بوده ... هيچ ارتباط يا فرد مشكوكي توي
اون فيلم ها نبود ... و جا موندن موبا لي هم بي شك اشتباه خود كريس ...
فقط مي موند جان پروياس، مدير دبيرستان ... و اگر اونجا هم بي نتيجه مي موند اون وقت ديگه ...
به صفحه مانيتور نگاه مي كردم و تمام اين افكار بي وقفه از بين سلول هاي مغزم عبور مي كرد ... دستم
براي پاك كردن فايل ... سمت دكمه تاييد مي رفت و برمي گشت ... و همه چيز بي جواب بود ...
حالا ديگه كم كم ... احساس خستگي، آشفتگي و سرگرداني ... با كوهي از عجز و ناتواني به سراغم اومده
بود ... حس تلخي كه هميشه در پس قتل هاي بي جواب بهم حمله مي كرد ...
پرونده هايي كه در نهايت ... قاتل پيدا نمي شد ... گاهي ماه ها ... سال ها ... و گاهي هرگز.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :30
فايل رو پاك كردم ... و گوشي كريس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هيچ چيزي يا سرنخي توش
نبود ... و اون شماره هاي اعتباري هم كه چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عين قبل، همه شون
خاموش بود ... تماس هاي پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هيچ كدوم شون جواب نداده ... نه
حداقل با تلفن خودش ...
گوشي رو گذاشتم روي ميز ... و چند لحظه بهش خيره شدم ... اما حسي آرامم نمي گذاشت ... دوباره
برش داشتم و براي بار دوم، دقيق تر همه اش رو زير و رو كردم ... باز هم هيچي نبود ...
قبل از اينكه قطعا گوشي رو براي بايگاني پرونده بفرستم ... تصميم گرفتم فايل هاي صوتي رو باز كنم ...
هدست رو از سيستم جدا كردم و وصل كردم بهش ... و اولين فايل رو اجرا كردم ...
صداي عجيبي ... فضاي بين گوشي هاي هدست رو پر كرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چيز از
حركت ايستاد ... همه چيز ... حتي شماره نفس هاي من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر مي شد ...
با سرعتي كه انگار ... داشت با فشار سختي دنده هام رو مي شكست و از ميان سينه ام خارج مي شد ...
حس مي كردم از اون زمان و مكان كنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... ديوارها ... و هيچ چيز وجود نداشت
...
اوبران كه به اتاق برگشت ... صورتم خيس از اشك بود و به سختي نفس مي كشيدم ... و من ... مفهوم
هيچ يك از اون كلمات رو نمي فهميدم.
با وحشت به سمتم دويد و گوشي رو از روي گوشم برداشت ... دكمه هاي بالاي پيراهنم رو باز كرد و چند
ضربه به شونه ام ... پشت سر هم مي گفت ...
- نفس بكش ... نفس بكش ...
اما قدرتي براي اين كار نداشتم ...
سريع زير بغلم رو گرفت و برد توي دستشويي ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشيد ...
بالاخره نفس عميقي از ميان سينه ام بلند شد ... مثل آدمي كه در حال خفه شدن ب... ار سنگيني از روي
وجودش برداشته باشن ... نفس هاي عميق و سرفه هاي پي در پي ...
لويد با وحشت بهم نگاه مي كرد ...
- حالت خوبه توماس؟ ... خوبي؟ ...
دستم رو خيس كردم و كشيدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سوالش رو تاييد
كردم ...
نفس مي كشيدم ... اما حالتي كه در درونم بود ... عجيب تر از چيزي بود كه قابل تصور باشه.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :31
چه اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ...
- دنبالم بيا ... بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ...
با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه
اي ...
- بشين رو صندلي ...
هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم
واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ...
با توقف فايل ... چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود ... براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم
شد ... نفس عميقي كشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ...
- اين چي بود؟نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...
حالت اوبران هم عادي نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممكن بود؟ ... ما هر دومون يك فايل رو گوش كرده
بوديم ...
از روي صندلي بلند شد ...
- چه آرامش عجيبي داشت ...
اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده
بود آرام نمي شد ...
تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود ... هيچ كدوم طبيعي نبوديم ... من غرق سوال
... و اوبران ... كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ...
ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي ز ري چشمي بهش نگاه مي كردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده
بود ... اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت ...
حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد ... با اين بهانه كه امشب
تنهاست ... و كيسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ...
- بهتره بياي خونه ما ... هم من از تنهايي در ميام ... هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون
جمعت كنم ...
بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه ... از بچگي عشق من حل كردن معادلات و
مساله هاي سخت رياضي بود ... ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا
زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم ... حالا هم پرونده قتل كريس ... و هم اين اتفاق ...
هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر
اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون
فايل صوتي بود .. .
فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه
كريس تادئو بود
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :32
پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من
افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ...
- قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ ...
حس بدي وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور
مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ...
اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا
بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ...
- خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش
كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمك كنه .. .
انتظار و درد ...
از توي در كنار رفت ...
- بفرماييد داخل ...
و رفت سمت راه پله ها ...
- مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ...
چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ...
چشم هاي پدرش پر از اشك شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محكم دست همسرش رو
گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ...
- من كه چيزي نمي دونم ...
و نگاهش برگشت سمت مارتا ...
- خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ...
هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ...
- اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد ... يكي دو بار كه صداش بلندتر
بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ...
سرش رو پا نيي انداخت ... و چند قطره اشك، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ...
- اي كاش پرسيده بودم.
آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي كه
خودش تحمل مي كرد ... سعي در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت
دردناك بود ...
چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... كه چه
كسي و با چه انگيزه اي ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم
تادئو از پشت سر صدام كرد ...
- كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمك كنه؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :33
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه ي ام دوارش ي ما وس شد ...
- فكر مي كنم اونها رو از آقاي ساندرز گرفته باشه ... دقيق چيزي يادم نمياد ولي شايد جواب سوال تون
رو پيش اون پيدا كنيد ...
چشم هاش مصمم تر از آدمي بود كه از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنه ... شايد نمي دونست اون
فايل چيه ... اما شك نداشتم كه مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينكه فرصت استارت زدن پيدا كنم ... يه نفر چند ضربه به شيشه زد ... آقاي
تادئو بود ... يش شه رو كه كشيدن پايين، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- كارآگاه ... ميشه اون فايل ها رو براي منم بريزيد؟ ... مي خوام چيزهايي كه پسرم بهشون گوش مي
كرده رو، منم داشته باشم ...
دستش رو گذاشت روي در ماشين ... حس كردم پاهاش به سختي نگهش داشته ...
- سوار شيد آقاي تادئو ... هوا يكم سرد شده ...
نشست توي ماشين ... كمي هم از پسرش حرف زد ... وقتي از تغييراتش مي گفت ... چشم هاش برق
مي زد ... چقدر اميد و آرزو توي چهره خسته اون بود.
هنوز ديروقت نبود ... هنوز براي اينكه برم سراغ ساندرز و زنگ خونه اش رو به صدا در بيارم دير نشده
بود ... اما حالم خيلي بد بود ... وقتي به پدر و مادرش فكر مي كردم و چهره و حالت اونها جلوي چشمم
مي اومد ... با همه وجود دلم مي خواست جوابي پيدا كنم ... جوابي كه توي اون مجبور نباشم به اونها، چيز
دردناك تر و وحشتاك تري رو بگم ... جوابي كه درد اونها رو چند برابر نكنه ...
به اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشه من رو از كنار خيابون جمع كنه ... به جاي بار ... جلوي يه
سوپرماركت ايستادم ...
توي خونه خوردن شايد حس تنهايي رو چند برابر مي كرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توي
جوب يا كنار سطل هاي آشغال باز نمي كنم ...يه بطري برداشتم ... گذاشتم روي پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت كيفم تا كارتم رو در بيارم ...
سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون كشيدن اون كارت سبك رو نداشت ... چند لحظه به كارت و
بطري اسكاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبه آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بله خوبم ... از خريد منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بيرون ...
كنار ماشين ايستادم و به انگشت هام خيره شدم ...
- چه بلايي سر شماها اومده؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :34
سوار ماشين ... به خودم كه اومدم جلوي در آپارتمان دنيل ساندرز بودم ... با زنگ دوم در رو باز كرد ...
- خواب بوديد؟
جا خورده بود ... لبخندي زد ...
- نه كارآگاه ... بفرماييد تو
دختر 4 ،5 ساله اي ... واقعا زيبا و دوست داشتني ... با فاصله از ما ايستاده بود ... رفت سمتش و دستي
روي سرش كشيد ...
- برو به مامان بگو مهمون داريم ...
- چندان وقتتون رو نمي گيرم ... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترك مي كنم ...
چند قدم بعد ... راهروي ورودي تمام شد ... مادرش روي ويلچر نشسته بود ... بافتني مي بافت و تلوزيون
نگاه مي كرد ...
از ديدن مادرش اونجا، خيلي جا خوردم ... تصويري بود كه به ندرت مي تونستي شاهدش باشي ...
زمينگيرتر از اين به نظر مي رسيد كه بتونه به پسرش اجاره بده ...
- منزل شيكي داريد ... مادرتون هم با شما و همسرتون زندگي مي كنه؟ ...
با لبخند با محبتي به مادرش نگاه كرد ... و دوباره سرش برگشت سمت من ...
- كار پرونده به كجا رسيد؟ ... موفق شديد ردي از قاتل پيدا كنيد؟...
دستم رو كردم توي جيبم و گوشي موبايلم رو در آوردم ...
- در واقع براي چيز ديگه اي اينجام ... مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي كنيد و بهم
بگيد چيه؟ ...
و فايل صوتي رو اجرا كردم ... لبخند عميقي صورتش رو پر كرد ... لبخندي كه ناگهان روي چهره اش
خشك شد ... و در هم فرو رفت ...
- فكر مي كنيد اين به مرگ كريس مربوطه؟ ...
تغيير ناگهاني حالتش، تعجب عميقم رو برانگيخت . ..
- هنوز نمي تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم ...
با همون حالت گرفته روي دسته مبل نشست ... و چشمان كنجكاو من، همچنان در انتظار پاسخ اين سوال
بود ...
لبخند دردناكي چهره اش رو پر كرد ... لبخندي كه سعي داشت اون تبسم زيباي اول رو زنده كنه ...
- چيزي كه شنيديد ... آيات اول قرآنه ... سوره حمد ... آيات ستايش خدا ... حمد و ستايش از آنِ
خداوندي است كه پرورش دهنده مردم عالم است ...
چپترها به مفهوم بخش يا قسمت نيست ... هر كدوم از اون چپترها يكي از سوره هاي قرآنه ...
چهره من غرق در تحير بود ... تحيري كه اون به معناي ديگه اي برداشت كرد ...
- قرآن كتاب الهي آخرين فرستاده و پيامبر خدا ... حضرت محمده ... كتابي كه براي هدايت انسان ها به
سمت درستي و كمال نازل شده ...
ناخودآگاه هي قدم برگشتم عقب ...
- اسم قرآن رو شنيده بودم ... اما ... اين يعني؟ ... تو ... يك همزمان گفتیم ...
- مسلمان ...
- عربي
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :35
با شنيدن سوال من، ناخودآگاه و با صداي بلند خنديد ...
- كارآگاه ... تنها عرب ها كه مسلمان نيستن ... انسان هاي زيادي در گوشه و كنار اين دنيا ... با نژادها ...
شكل ها ... و زبان هاي مختلف ... مسلمان هستند ...
از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ...
- چاي يا قهوه؟ ...
- هيچ كدوم ...
جرات نمي كردم توي اون خونه چيزي بخورم ... اما مي ترسيدم برخورد اشتباهي ازم سر بزنه ... و اون
بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم ...
يه مواد فروش مسلمان ... شايد بهتر بود بگم يه تروريست ... حتما تروريست و خرابكار بودن به مفهوم
گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاري نيست ... مي تونست اشكال مختلفي داشته باشه ...
وقتي بعد از شني ي دن ك لي فا صوتي ساده به اون حال و روز افتاده بودم ... اگر چيزي به خوردم مي داد ...
ممكن بود چه بلايي به سرم بياد؟ ...
كي بهتر از اون مي تونست پشت تمام اين ماجراها باشه ... و به يه قاتل حرفه اي دسترسي داشته باشه؟
... شايد اصلا مدير دبيرستان هم براي اون كار مي كرد ...
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... خيلي آروم، اسلحه ام رو سر كمرم چك كردم ...
آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم ...
در همين حين، دخترش از پشت سر به ما نزديك شد ... و خودش رو از صندلي كنار پيشخوان بالا كشيد
...
- من تشنه ام
با محبت بهش نگاه كرد و براش آب ريخت ...
- چند لحظه صبر كن يكم گرم تر بشه ... خيلي سرده ...
ليوان رو برداشت و دويد سمت مادربزرگش ...
زير چشمي مراقب همه جا بودم ... علي الخصوص دختر ساندرز ... دلم نمي خواست جلوي يه بچه با
پدرش درگير بشم و روش اسلحه بكشم ...
- مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد ... اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس ... با مسلمان
بودنش در ارتباطه؟ ...
با شنيدن اين جمله شوك جديدي بهم وارد شد ... به حدي درگير شرايط بودم كه اصلا حواسم نبود ...
بودن اون فايل ها توي گوشي كريس ... مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16 ساله باشه ...
تا اون لحظه داشتم به اين فكر مي كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده ... و همين دليل
مرگش باشه ...
اما اين سوال، من رو به خودم آورد ... و دروازه جديدي رو مقابلم باز كرد ...
حملات تروريستي ...
شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو كشتن ... يا شايد ديگه براشون
يه مهره سوخته بوده ...
مسلمان ... مواد فروش ... افغانستان .. القاعده ... يعني من وسط برنامه هاي يه گروه تروريستي قرار
گرفته بودم؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :36
مهم نبود به چه قيمتي ... نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن ...
اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد ... دستي كه ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود ... و تيري كه
هرگز خطا نمي رفت ...
با چهره اي گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ كريس به خاطر مسلمان بودنش باعث
ناراحتي اون بشه؟ ... اونها كه به راحتي خودشون رو مي كشن ...
- هنوز چيزي مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگي مقتول و اطرافيانش رو بررسي كنيم ...
اولين نظريه اي كه ديروز برام ايجاد شد ... اين بود كه شايد به خاطر اينكه مقتول از گروه گنگي كه قبلا
عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيري بين شون شده و علت مرگ کریس باشه .
نظريه اي كه بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود كه شايد داشته تحت پوشش كار مي كرده و تظاهر به
تغيير ... سرپوشي روي كارهايي بوده كه مي كرده ...
چهره اش جدي شد ... اون جملات رو از قصد به كار بردم تا واكنشش رو بيينم ...
همزمان مراقب بودم يهو يكي از پشت سرم پيداش نشه ...
يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه كاملا نزديك پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، كاملا
بين انگشت هام قرار گرفت ...
- سرپوش؟ ... روي چي؟ ... چه چيزي باعث شده چنين فكري بكنيد؟ ...
- شواهد و مداركي پيدا كرديم كه هنوز نياز به بررسي داره ...
يه جمله تحريك آميز ديگه ... و سوالي كه هر خلافكاري توي اون لحظه از خودش مي پرسه ... يعني
چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممكنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته كه ممكنه هر كار احمقانه اي ازش
سر بزنه ...
خيلي آروم . .. با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روي ضامن برداشتم ...
چهره اش به شدت گرفته شده بود ...
- فكر نمي كنم كريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالي بود كه ترك كرده بود ... البته قبل
هم نمي شد بهش گفت معتاده ... ولي نوجوان ها رو كه مي شناسيد ... تقريبا نميشه نوجواني رو پيدا كرد
كه دست به كارهاي ناهنجار نزنه ... اما كريس حتي كارت هاي شناسايي جعليش رو سوزونده بود ...
نشست روي صندلي ... دست هاش روي پيشخوان ... بدون حركت ...
- چرا چنين كاري رو كرد؟ ...
- مي دونيد كه نوجوان ها اكثرا براي تهيه مشروب، اون كارت هاي جعلي رو مي خرن ... در اسلام مصرف
نوشيدني هاي الكي يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادي رو نداريم ...
كريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... براي همين اونها رو
سوزوند ...
مطمئنيد مداركي كه عليه كريس پيدا كرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتي
هنوز مسلمان نشده بود ...
صادقانه بگم ... كريسي رو كه من مي شناختم محال بود به اون زندگي قبل برگرده ...
براي چند ثانيه حس كردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازي مي كرد ... تروريست لعنتي
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :37
توي اون شرايط سخت ... داشتم غير مستقيم بازجوييش مي كردم ... و دنبال سرنخ بودم ...
فشار شديدي رو روي بند بند وجودم حس مي كردم ... فشاري كه بعضي از لحظات به سختي مي
تونستم كنترلش كنم ... و فقط از يه چيز مي ترسيدم ... تنها سرنخي كه مي تونست من رو به اون گروه
تروريستي وصل كنه رو با دست خودم بكشم ... و اينكه اصلا دلم نمي خواست ... اون روي جلوي چشم
دخترش با تير بزنم ...
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ... ديگه براي شمارش تعداد ضربه ها ... فقط كافي بود كسي كنارم
بايسته ... از يه قدمي هم مي تونست ضربات قلبم رو بشنوه ...
در اين بين ... دخترش با فاصله از من ... چيزي رو روي زمين انداخت ...
با وحشت تمام برگشتم پشت سرم ... و لحظه اي از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نمي كنم ...
اسلحه توي غلاف گير كرد ...
درست لحظه اي كه با وحشت تمام مي خواستم اون رو بيرون بكشم ... گير كرد ... به كجا؟ ... نمي دونم
كسي متوجه من نشد ... آقاي ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد ... با ليوان آب خورده بود زمين ...
دستش با تكه هاي شكسته ليوان، زخمي شده بود ... زخم كوچيكي بود ... اما دنيل در بين گريه هاي اون،
با دقت به زخم نگاه كرد ... مي ترسيد شيشه توي دست بچه رفته باشه ...
اون نگران دخترش بود ... و من با تمام وجود مي لرزيدم ... دست و پام هر دو مي لرزيد ... من هرگز
سمت يه بچه شليك نكرده بودم ... يه دختر بچه كوچيك ...
حالم به حدي خراب شده بود كه حد نداشت ... به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم ... سرم رو
بين دست هام گرفته بودم ... و صورتم بين انگشت هام مخفي شده بود ... انگشت هايي كه در كمتر از
يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره ...
هيچ كسي متوجه من نبود ... و من نمي دونستم بايد از چه چيزي متشكر باشم ...
سرم رو كه بالا آوردم ... همسرش اومده بود ... با يه لباس بلند ... و روسري بلندي كه عربي بسته بود ...
نورا گريه مي كرد ... و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود ...
كه ناگهان ... روسري؟ ...
مادر ساندرز، روسري نداشت ... مادر ساندرز مسلمان نبود... چطور ممكنه؟ ...
توي تمام فيلم هاي مستند از افغانستان ... من، زن هاي مسلمان رو ديده بودم ... اونها حق خروج از
منزل رو نداشتد ... بدون همراه ي ي ك مرد، حق حاضر شدن در برابر مردهاي غريبه رو نداشتن ... و از
همه مهمتر ... اگر چنين كارهايي رو انجام مي دادن ... معلوم نبود چه سرنوشتي در انتظار اونهاست ...
وقتي با خودشون چنين رفتاري داشتند اون وقت ...
مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود ... چطور چنين چيزي ممكن بود؟ ... شايد اون نفر بعدي
بود كه بايد كشته مي شد.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :38
بلند شدم و رفتم سمت در ... حالم اصلا خوب نبود ... تحمل اون همه فشار عصبي داشت داغونم مي كرد
...
دنيل ساندرز كه متوجه شد با سرعت به سمت من اومد ...
- متاسفم كارآگاه ... وسط صحبت يهو چنين اتفاقي افتاد ... عذرمي خوام كه مجبور شدم براي چند دقيقه
ترك تون كنم ...
نمي تونستم بمونم ... حالم هر لحظه داشت بدتر مي شد ... دوباره ناخودآگاه نگاهم برگشت روي همسر و
مادرش ... و بچه اي كه هنوز داشت توي بغلش مادر ... خودش لوس مي كرد ... و اون با آرامش اشك
هاي دخترش رو پاك مي كرد ...
فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم مي پاشيد .. . فشاري كه به زحمت كنترلش مي كردم ...
- ببخشيد آقاي ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطي نداشته باشه ... اما مي خواستم بدونم شما
چند ساله مسلمان شديد؟ ...
- حدودا 7 سال ...
- و مادرتون؟ ...
نگاهش با محبت چرخيد روي مادرش ...
- مادرم كاتوليك معتقديه . .. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه و باور اون به مسيح ... بيشتر
از علاقه و باورش به پسر خودشه ...
پس از اتمام جمله اش، چند لحظه بهش خيره شدم ...
- اين موضوع ناراحتتون نمي كنه؟ ...
هر چند چشم هاش درد داشت ... اما خنديد ... لبخندي كه تمام چهره اش رو پر كرد ...
- عيسي مسيح، پيامبري بود كه وجود خودش معجزه مستقيم خدا بود ... خوشحالم فرزند زني هستم كه
پيامبر خدا رو بيشتر از پسر خودش دوست داره.
بدون اينكه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم ... اگر القاعده بود توي اين 7 سال حتما
بلايي سر مادرش مي آورد ... اون هم زني كه مريض بود و مرگش مي تونست خيلي طبيعي جلوه كنه ...
هنوز چند قدم بيشتر از اون خونه دور نشده بود ... كنار در ماشين ...
ديگه نتونستم اون فشار رو كنترل كنم ... تمام محتويات معده ام برگشت توي دهنم ...
تمام شب ... هر بار چشمم رو مي بستم ... كابووس رهام نمي كرد ... كابووسي كه توش ... يه دختر بچه
رو جلوي چشم پدرش با تير مي زدم ...
اون شب ... از شدت فشار ... سه مرتبه حالم بهم خورد ... ديگه چيزي توي معده ام باقي نمونده بود ...
اما باز هم آروم نمي گرفت.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :39
اولين صبحي بود كه بعد از مدت ها، زودتر از همه توي اداره بودم ... اوبران كه از در وارد شد ... من، دو
بار كل پرونده قتل رو از اول بررسي كرده بودم ...
- باورم نميشه ... دارم خواب مي بينم تو اين ساعت اينجايي؟ ...
نگاهش پر از تعجب بود و با لبخند خاصي بهم نگاه مي كرد...
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمي كنم ... ديگه دارم ديوونه ميشم ...
- ساندرز چي؟ ...
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم ... و دوباره نگاهم برگشت روي تخته ... اسم ساندرز رو از قسمت
مظنونين پاك كردم ...
- ديشب باهاش حرف زدم ... فكر نمي كنم بين اون و قتل ارتباطي باشه ... خصوصا كه در زمان قتل توي
بيمارستان بوده ...
- تو كه مي گفتي ممكنه قاتل اجير كرده باشه ... چي شد نظرت عوض شد؟ ...
نمي دونستم چي بايد بگم ... اگه حرفي مي زدم ممكن بود براي خانواده ساندرز دردسر درست كنم ...
ممكن بود بي دليل به داشتن ارتباط با گروه هاي تروريستي محكوم بشن ... و پرونده از دستم خارج بشه.
از طرفي تنها دليل من براي اينكه كريس تادئو واقعا از زندگي گذشته اش جدا شده بود ... جز حرف هاي
دنيل ساندرز چيز ديگه اي نبود ... اينكه اون بچه ... محكم تر از اين بوده كه بعد از اسلام آوردن ... به
زندگي گذشته اش برگرده ...
- به نظرم آقاي بولتر ... كمي توي قضاوتش دچار مشكل شده ... بهتره روي جان پروياس تمركز كنيم ...
- ولي ثروت دنيل ساندرز بيشتر از يه معلم رياضي دبيرستانه ... با پروياس هم رابطه خوبي داره ... م ي
توني ري ز مجموعه اون باشه ... در غ ني اري صورت، ا ني همه پول رو از كجا آورده؟ ...
خم شدم و از روي ميز پرونده رو برداشتم ...
- امروز صبح اولين كاري كه كردم ... بررسي اطلاعات مالي ... گردش حساب ... برداشت ها و واريزهاي
حساب خانوادگي ساندرز بود ...
همسر دنيل ساندرز مشاور حقوقي يه شركت تجاريه ... ميشه گفت در آمدش به راحتي ده برابر شوهرشه
... توي اطلاعات مالي شون هيچ نقطه مبهمي نيست ...
يه حساب مشترك دارن ... يه حساب جداگانه كه بهش دست نمي زنن ... يه سري سهام هم به نام
بئاتريس ميسون ساندرزه ... كه بيشترشون متعلق به قبل از ازدواجش با دنيل هست ...
و بقيه فايل رو دادم دستش ... با تعجب اونها رو ورق مي زد ...
- باورم نميشه ... چطور يه زني با اين همه ثروت حاضر شده با اون ازدواج كنه؟ ...
اوبران با تعجب به اون فايل نگاه مي كرد ... و من به خوبي مي دونستم اوج تعجب جاي ديگه است ... و
چيزهايي كه مطرح شدن شون فقط باعث خارج شدن مراحل پيگيري پرونده از مسير درستش مي شد.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :40
جنازه كريس تادئو رو به خانواده اش تحويل دادن ... منم براي خاكسپاريش رفتم ... جز اداي احترام به
نوجواني كه با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادري كه علي رغم تلاش هاي زياد ما،
دست هاشون از هر جوابي خالي موند ... كار ديگه اي از دستم بر نمي اومد ...
يه گوشه ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاكسپاري بودن ...
چقدر آرام .. . نوجوان 16 ساله اي ... پيچيده ميان يك پارچه سفيد ... و در ميان اندوه و اشك پدر و مادر
و اطرافيانش ... در ميان تلي از خاك، ناپديد شد ...
و من حتي جرات نزديك شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چنداني از مختومه شدن پرونده نمي
گذشت ... پرونده اي كه با وجود اون همه تلاش ... هيچ نشاني از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بي
جواب باقي مون
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايي بود كه گاهي ... به راحتي خوردن يك ليوان آب
... مي شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد ...
پرونده كريس ... تنها پرونده بي نتيجه نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگه اي آزارم داد ... علي
الخصوص كه اسلحه براي انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوي سيبل مي ايستادم ... اما هيچ كدوم از تيرهام به هدف اصابت نمي كرد ... هر بار كه اسلحه رو بلند
مي كردم ... دست هام مي لرزيد و تمام بدنم خيس عرق مي شد ... و در تمام اين مدت ... حتي براي
لحظه اي، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... كابووس تك تك لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
كشو رو كشيدم جلو ... چند لحظه به نشان و اسلحه ام نگاه كردم ... چشمم اون رو مي ديد اما دستم به
سمتش نمي رفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يه تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مي اومد ...
ده دقيقه اي تماس تلفني طول كشيد ... از آسانسور كه بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فكر كنم كيف مقتول رو پيدا كرديم ...
- اگه كيف و مشخصات درست بود ... سريع حكم بازرسي دفتر رو بگير ... به منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز توي كشوي ميزه ... سوار ماشين شدم ...
و از اداره زدم بيرون ...
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :41
كم كم هوا داشت تاريك مي شد ... هنوز به حدي روشن بود كه بتونم به راحتي پيداش كنم ... ولي هر
چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ...
سرعت رو كمتر كردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... كه ناگهان ...
باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلي شبيه تصوير كامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون كه جلوي يه ساختمون
كنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسكناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستي؟
با ديدن من كه داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينكه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم
رو بيشتر كردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم
خودشه ...
يكي شون مسيرم رو سد كرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با كي كار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد كنار ... با شماها كاري ندارم ...
و دوباره سعي كردم از بين شون رد بشم ... كيكه ي شون با يه دست يقه ام رو محكم چنگ زد و من رو
كشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر كار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطي كرده بودن ... علي الخصوص اولي كه ول كن ماجرا
هم نبود ...
نشانم رو در آوردم ...
- كارآگاه منديپ... واحد جنايي ...
چشم چرخوندم لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش كرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود
محكم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شك نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري
جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري كه الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش كنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از كجا بدونم كارآگاه ... يه غريبه بود كه داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي كار غريبه ها دخالت مي كنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم ... كه
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :42
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده كارآگاه ... نكنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از كجا
خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر كوچه تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم
به جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ... دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه،
خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي كردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...
و اون با وحشت داد مي زد ...
- مي خواستي چي كار كنم؟ ... ولش كنم كيم رو بازداشت كنه؟ ...
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي كردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست كردم توي جيبم ... به محض اينكه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه
شون فرار كردن ...
به زحمت خودم رو روي زمين مي كشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله
داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد كه
نمي تونستم روي شماره ها كليك كنم ...
- مركز فوريت هاي ...
- كارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي كه مي گذشت ... نفس كشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر
لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ كسي نبود ... هيچ كسي من رو نمي ديد ...
شايد هم كسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي كردم ...
پلك هام لحظه به لحظه سنگ ني تر مي شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصو ري ي كه مقابل چشم هام قرار مي گرفت ... تصوير جنازه كريس بود
... چه حس عجيبي ... انگار من كريس بودم ... كه دوباره تكرار مي شدم ...
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريك شد ... تاريك تاريك
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :43
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت كمي بين شون رو باز كردم ... و
تكاني ...
درد تمام وجودم رو پر كرد ...
- هي مرد ... تكان نخور ...
سرم رو كمي چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود
... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...خیلی خوش شانسي ... دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده
بودي ...
گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روي كوير ترك خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق
چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو كمي آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي ... گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با
بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ..
كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه
قديمي دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال
بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه
پزشك ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن ... رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها
كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور
رو زدم ...
- كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ...
- كسي اجازه نداده ... فرار كردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه كرد ...
- ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد...
- يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :44
دنبالم از آسانسور خارج شد ...
- هر وقت از بيمارستان مرخص شدي در اين مورد صحبت مي كنيم ...
ماه گذشته كه در مورد استعفا حرف زده بودم، فكر كرده بود شوخي مي كنم ... بايد قبل از اينكه اين فكر
به سرم بيوفته ... با انتقاليم از واحد جنايي موافقت مي كرد ...
به زحمت خودم رو تا اتاق صوتي كشيدم ... اوبران با يكي ديگه ... مشغول بازجويي بودن ... همون جا
نشستم و از پشت شيشه به حرف ها گوش كردم ... نتونستن از اولي اطلاعات خاصي بگيرن ...
دومين نفر براي بازجويي وارد اتاق شد ... همون كسي كه من رو با چاقو زده بود ... بي كله ترين ... احمق
ترين ... و ترسوترين شون ...
كار خودم بود ... بايد خودم ازش بازجويي مي كردم
اوبران تازه مي خواست شروع كنه كه در رو باز كردم و يه راست وارد اتاق بازجويي شدم ... محكم راه
رفتن روي اون بخيه ها ... با همه وجود تلاش مي كردم پام نلرزه ...
درد وحشتناكي وجودم رو پر كرده بود ...
ي دبا دن من برق از سرش پر دي و چشم هاش گرد شد ...
- چيه؟ ... تعجب كردي؟ ... فكر نمي كردي زنده مونده باشم؟ ...
بيشتر از اون ... اوبران با چشم هاي متعجب به من خيره شده بود ...
- تو اينجا چه كار مي كني؟ ...
سريع صندلي رو از گوشه اتاق برداشتم و نشستم ... ديگه پاهام نگهم نمي داشت ...
- حالا فهميدي نشانم واقعيه ... يا اينكه اين بارم فكر مي كني اين ساختمون با همه آدم هاش الكين؟ ...
اين دوربين ها هم واقعي نيست ... دوربين مخفيه.
پوزخند زد ... از جا پريدم و ... با تمام قدرت و ... مشت هاي گره كرده كوبيدم روي ميز ...
- هنوزم مي خندي؟ ... فكر كردي اقدام به قتل يه كارآگاه پليس شوخيه؟ ... يه جرم فدراله ... بهتره خدا
رو شكر كني كه به جاي اف بي آي ... الان ما جلوت نشستيم ...
اون دو تاي ديگه فقط به جرم ايجاد ممانعت در كار پليس ميرن زندان ... اما تو ...
تو بايد سال هاي زيادي رو پشت ميله هاي زندان بموني ا... ونقدر كه موهات مثل برف سفيد بشه ...
اونقدر كه ديگه حتي اسم خودت رو هم به ياد نياري ...
اونقدر كه تمام آدم هاي اين بيرون فراموش كنن يه زماني وجود داشتي ...
مثل يه فسيل ... اونقدر اونجا مي موني تا بپوسي ... اونقدر كه حتي اگه استخوون هات رو بندازن جلوي
سگ ها سير نشن ...
و مي دوني كي قراره اين كار رو بكنه؟ ... من ...
من از اون دنيا برگشتم تا تو رو با دست هام خودم بندازم وسط جهنم ... جهنمي كه هر روزش آرزوي
مرگ كني ... و هيچ كسي هم نباشه به دادت برسه ... هيچ كس ... همون طور كه من رو تنها ول كرديد و
در رفتيد . ..
تو ... تنها ... بدون دوست هات ... اونها بالاخره آزاد ميشن ... اما تو رو وسط اين جهنم رها مي كنن ...
سرم رو به حدي جلو برده بودم كه نفس هاي عميقم رو توي صورتش احساس مي كرد ... و من پرش
هاي ريز چهره اون رو ... سعي مي كرد خودش رو كنترل كنه ...
اما مي شد ترس رو با همه ابعادش، توي چشم هاش ديد
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :45
دوباره نشستم روي صندلي ... آدرنالين خونم بالا رفته بود ... اما نه به اندازه اي كه بتونم بيشتر از اين
بايستم و وزنم رو توي اون حالت نيم خيز ... روي دست هام نگه دارم ...
- من ... نمي خواستم ...
زبانش با لكنت باز شده بود ...
- نمي خواستي يه مامور پليس رو بكشي ... همين طوري چاقو .. يهو و بي دليل رفت توي پهلوي من ...
اونم دو بار ... نظرت چيه منم يهو و بي دليل يه گوله وسط مغزت خالي كنم؟ ...
صورتش مي پريد ... دست هاش مي لرزيد ... ديگه نمي تونست كنترل شون كنه ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... من حاضرم باهات معامله كنم ... تو هر چي مي دوني در مورد لالا ميگي ...
عضو كدوم گنگه ... پاتوق شون كجاست ... و اينكه چطور مي تونيم پيداش كنيم ...
منم از توي پرونده ات ... يه جمله رو حذف مي كنم ... و فراموش مي كنم كه خيلي بلند و واضح گفتم ...
من يه كارآگاه پليسم ...
نظرت چيه؟ ... به نظر من كه معامله خوبيه ... ديرتر از دوست هات آزاد ميشي ... اما حداقل زمانيه كه
غذاي سگ نشدي ... اون وقت حكمت فقط يه اقدام به قتل ساده ميشه ... به علاوه در رفتن مچم از
لگدي كه بهش زدي ...
ترسش چند برابر شد ...
- اون يكي كار من نبود ... من با لگد نزدم توي دستت ...
از چهره اش مشخص بود من پيروز شدم ...
- اما من مي خوام اينم توي پرونده تو بنويسم ... اقدام به قتل پليس ... و ضرب و جرح در كمال
خونسردي ... نظرت چيه؟ ... عنوانش رو دوست داري؟ ...
مطمئنم دادستان كه با ديدنش خيلي كيف مي كنه ...
دستش رو آورد بالا توي صورتش ... و چند لحظه سكوت كرد ...
- باشه مرد ... هر چي مي دونم بهت ميگم ... كيم خيلي وقته توي نخ اون دختره است ... اسمش سلناست
... اما همه لالا صداش مي كنن ...
يه دختر بي كس و كاره و توي كوچه ها وله ... بيشتر هم اطراف..
اون رو كه بردن بازداشتگاه ... منم از روي صندلي اتاق بازجويي بلند شدم ... تمام وجودم از عرق خيس
شده بود چند قدم كه رفتم ديگه نتونستم راه برم ... روي نيمكت چوبي كنار سالن دراز كشيدم ... واقعا به چند تا
دوز مورفين ديگه نياز داشتم ...
اوبران نيم خيز كنارم روي زمين نشست ...
- تو اينجا چي كار مي كني؟ ... فكر كردي تنهايي از پسش برنميام؟ ...
لبخند تلخي صورتم رو پر كرد ... نمي تونستم بهش بگم واقعا براي چي اونجا اومدم ...
- نميري دنبال لالا؟ ...
- يه گروه رو مي فرستم دنبالش ... پيداش مي كن مي ... تو بهتره برگردي بيمارستان ... پاشو من مي
رسونمت ...
حس عجيبي وجودم رو پر كرده بود ...
- لويد ... تا حالا فقط جنازه ها رو مي ديدم و سعي مي كردم پرونده شون رو حل كنم ... اما اين بار فرق
داشت ... من اون حس رو درك كردم ...
حس اون بچه رو قبل از مرگ ... وحشت ... درد ... تنهايي ...
اگه برگردم ديگه سر بازجويي خبرم نمي كنيد ... جايي نميرم ... همين جا مي مونم ... بايد همين جا
بمونم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :46
باورم نمي شد ... لالا مقابل من نشسته ...
سكوت عميقي فضا رو پر كرد ... و من بي حال تر از لحظات قبل به پشتي صندلي تكيه داده بودم ... و
فقط بهش نگاه مي كردم ...
- چرا اون روز با ديدن من فرار كردي؟ ...
- ترسيده بودم ... فكر كردم مي خواي بازداشتم كني ...
ترسيده بود ... ولي نه از بازداشت ... داشت دروغ مي گفت ... مي ترسيد اما وحشتش از چيز ديگه اي بود
- يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون لحظه توي خيابون متوجه نشدم ... اما بعد از اينكه چشمم رو توي
بيمارستان باز كردم... خيلي بهش فكر كردم ...
تو فرار نكردي چون مي ترسيدي به جرم خريد مواد بگيرمت ... اصلا مگه روي پيشونيم نوشته بود
پليسم؟ ... چه برسه به اينكه از واحد مواد باشم
حالا فرض مي كنيم فهميده بودي ... نوجوون هايي به سن تو ... كه مواد مي خرن كم نيستن ... چرا يه
پليس بايد اون مواد فروش ها رو ول كنه و بيوفته دنبال تو؟ ... مگه جرمي مرتكب شده بودي؟ ...
نظر من رو مي خواي ... تو ... اون روز توي خيابون ... همين كه صدات كردم و من رو ديدي دارم به سمت
ميام ترسيدي ...
نوجوان هاي خياباني، بچه هاي سرسختي هستند ... اما نه اونقدر كه نشه اونها رو به حرف آورد ... چشم
هاي ترسيده لالا نمي تونست به من نگاه كنه ... نيو ا ترس، وحشت از پليس نبود ...
زبانش حرف هاي من رو كتمان مي كرد ولي چشم ها و رفتارش قدرتش رو نداشت ...
- من هيچ كدوم از اين كلمات رو باور نمي كنم ... باور مي كنم يه بچه خيابوني كه ... بين آدم هايي بزرگ
شده كه افتخارشون كل انداختن و درگير شدن با پليس هاست .. . توي اون لحظات بيشتر از اينكه،
وحشتش از پليس باشه ... از چيز ديگه اي بود ... از اينكه واقعا يه نفر دنبالش باشه ...
و مي خوام از خودم اين سوال رو بكنم ... چرا بايد اين بچه از تعقيب شدن بترسه؟ ... كار اشتباهي كرده؟
يا چيزي رو ديده كه نبايد مي ديده؟ .. . يا از چيزي خبر دار شده كه نبايد مي شده؟ ... مي دوني بين اين
سوال ها از همه بيشتر دوست دارم به كدوم جواب بدم؟ ...
چند لحظه سكوت كردم ... با آشفتگي تمام به من خيره شده بود ...
- قاتل كريس تادئو اينقدر آدم خطرناكيه كه تا اين حد ازش مي ترسي؟ ...
چشم هاش شروع به پريدن كرد ... درست زده بودم وسط خال ... تا قبل مي ترسيدم اون شاهد قتل
نباشه ولي حالا ...
داشت با ناخن، ريشه ناخن هاش رو از جا در مي آورد ... چنان روي اونها مي كشيد كه با خودم مي گفتم
الان دست هاش خوني ميشه ...
- من مي تونم ازت حمايت كنم ... مطمئن باش نميزارم هيچ اتفاقي برات بيوفته و دست كسي بهت برسه
نگاه طعنه آميزي بهم كرد ...
- لابد من رو ميزاري تحت حفاظت پليس ... به عنوان شاهد ... خيلي زياد يه ماه بعد از محاكمه برم مي
گردونيد توي خيابون ...
تو نمي توني ازم حمايت كني ... نه تو ... نه هيچ كس ديگه ... همون لحظه اي كه دهنم رو باز كنم مردم
... و كارم تمومه ...
ـ خوب پس داستان رو برامون تعريف كن ... بدون اينكه اسم اون طرف رو ببري ... اين كار رو كه مي
توني بكني؟ ... اگه چيزي مي دوني ... بگو چي شد؟ ... اون روز چه اتفاقي افتاد؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :47
به سختي بغض گلوش رو فرو داد ...
- من و كريس از زماني كه وارد گنگ شد با هم دوست شده بوديم ... خيلي بهم نزديك بوديم ... تا اينكه
كم كم ارتباطش رو با همه قطع كرد ... شماره تلفنش رو هم عوض كرد ...
ديگه هيچ خبري ازش نداشتم تا حدودا يه ماه قبل از اون روز ...
اومد سراغم و گفت ... مچ دو تا از بچه هاي دبيرستان رو موقع پخش مواد گرفته ... ازم مي خواست
كمكش كنم پخش كننده اصلي دبيرستان رو پيدا كنه ...
- چرا چنين چيزي رو از تو خواست و نرفت پيش پليس؟ ...
سكوت سختي بود ... هر چه طولاني تر مي شد ضعف بيشتري بدنم رو فرا مي گرفت ...
- اعتقاد داشت اون طرف فقط داره از نياز اونها سوء استفاده مي كنه ... اونها نمرات شون در حدي نبود
كه بتونن براي كالج و دانشگاه بورسيه بشن ... وضع مالي شون هم عالي نبود كه از پس خرج كالج بر
بيان ... چيه دانشگاه خوبي هم مجاني نیست ...
كريس گفت اگه يكي جلوي اونها رو نگيره ... اون طرف، زندگي اونها و آينده شون رو نابود مي كنه ...
اينطوري هرگز نمي تونن يه زندگي عادي رو تجربه كنن و اگه براي خروج از گروه دير بشه ... نه فقط
زندگي و آينده شون ... كه ممكنه جون شون رو از دست بدن ...
با خودشون هم حرف زده بود ... اما اونها نمي تونستن مثل كريس شرايط رو درك كنن و واقعيت رو ببينن
...
چون پول نسبتا خوبي بود حاضر نبودن دست بردارن ... فكر مي كردن تا وقتي از دانشگاه فارغ التحصيل
بشن به اين كار ادامه ميدن بعدم ولش مي كنن ... نمي دونستن اين راهي نيست كه هيچ وقت پاياني
داشته باشه ...
- قتل كريس كار اونها بود؟ ...
- نه ...
اشك توي چشم هاش حلقه زد ...
- من خيلي سعي كردم جلوش رو بگيرم ... اما اون حاضر نبود عقب بكشه ... مي گفت امروز دو نفرن ...
فردا تعدادشون بيشتر ميشه ...
و اگه اين طمع و فكر كه از يه راه آسون به پول زياد برسن ... بين بچه ها پخش بشه ... به زودي زندگي
خيلي ها به آتش كشيده ميشه
آخرين شب بين ما دعواي شديدي در گرفت ... قبول نمي كرد سكوت كنه و چشمش رو روي همه چيز
ببنده ... بهش گفتم حداقل بره پيش پليس ... يا از يه تلفن عمومي يه تماس ناشناس با پليس بگيره ...
اما اون مي گفت اينطوري هيچ كس به اون بچه ها يه شانس دوباره نميده ... اونها بچه هاي بدي ي ن ستن
و همه شون فريب خوردن ... نمي تونن حقيقت رو درست ببينن ... اما احتمالش كم نيست كه حتي از
زندان بزرگسالان سر در بيارن ... مي خواست هر طور شده اونها رو نجات بده ...
از هم كه جدا شديم ... يه ساعت بعدش خيلي پشيمون شدم ... داشتم مي رفتم سراغش كه توي يكي از
خيابون هاي نزديك خونه شون ديدمش ... دنبالش راه افتادم و تعقيبش كردم
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :48
حدود ساعت 8 شب بود كه رفت بيمارستان ... وقتي اومد بيرون رفتم سراغش ... مطمئن بودم رفتنش
اونجا يه ربطي به ماجراي مواد داشت ... هر چي بهش اصرار كردم ... اولش چيزي نمي گفت ... اما
بالاخره حرف زد ...
مي خواست ماجرا رو به آقاي ساندرز بگه تا با اون بچه ها صحبت كنه ... و يه طوري قانع شون كنه كه از
اين كار دست بردارن ...
نمي دونست بايد چي كار كنه ... خيلي دو دل بود ... مدام به اين فكر مي كرد اگه بره پيش پليس چه
بلايي ممكنه سر اون بچه ها بياد ... براي همين رفته بود سراغ ساندرز ... اما بدون اينكه چيزي بگه
برگشت ...
وقتي ازش پرسيدم چرا ... هيچي نگفت ... فقط گفت ... آقاي ساندرز شرايط خاصي داره ... كه اگر ماجرا
درست پيش نره ممكنه همه چيز به ضررش تموم بشه ... نمي خواست ساندرز به خاطر حمايت از كريس
آسيب ببينه و بلايي سرش بياد ... براي همين تصميم گرفت چيزي نگه ...
اون شب ... من تا صبح نتونستم بخوابم ... من خيلي كريس رو دوست داشتم ... خيلي ...
مخصوصا از وقتي عوض شده بود .. يه طوري شده بود ... مي دونستم واسه من ديگه يه آدم دست
نيافتني شده ... خوب تر از اين بود كه مال من بشه ... اما نمي تونستم جلوي احساسم رو بگيرم ...
صبح اول وقت ... رفته بودم جلوي مدرسه شون ... مي خواستم بهش بگم تو كاري نكن ... من ميرم پيش
پليس و طعمه ميشم ... حاضر بودم حتي به دروغم كه شده به خاطر نجات اون برم زندان ... مي ترسيدم
بلايي سرش بياد ... كه ديدم داشت با اون مرد حرف مي زد ...
خيلي با محبت دستش رو گذاشته بودي روي شونه كريس و با هم حرف مي زدن ... برگشت سمت
ماشينش
همه چيز توي يه لحظه اتفاق افتاد ... كريس دو قدم به سمت عقب تلوتلو خورد ... و افتاد روي زمين ...
انگار تو شوك بود ... هنوز به خودش نيومده بود ... سعي كرد دوباره بلند بشه ... نيم خيز شده بود ... كه
اين بار چند ضربه از جلو بهش زد ...
همه جا خون بود ... از دهن و بيني كريس خون مي جوشيد
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :49
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي كرد ... مي لرزيد و اشك مي ريخت ...
با هر كلمه اي كه از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مي كردم ... جاي ضربات چاقو
روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم ... اونقدر كه نتونستم از جام تكون بخورم... مغزم از كار افتاده بود ...
اون كه رفت دويدم جلو ... كريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين كشيده شده بود و اون بي حال
... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بكشه ... سعي كردم جلوي خونر زي ي رو
بگيرم ... اما همه چي تموم شد ... يكر س مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشك مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي كرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي
بود ... انگار حس مشترك من رو مي ديد ...
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... كه حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت
توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ...
- توي همون حال بودم كه يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ كريس ... منم فرار
كردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بكشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ كريس فهميدم اون واقعا كي بود ...
- تو رو ديد؟ ...
- فكر مي كنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته
بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فكر كردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي كردم خودم رو كنترل
كنم اما ضعف شديد مانع از حركت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق
بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... كمي فرصت لازم داشتم تا افكارم رو جمع كنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم كه حرف زدي ... برگرد بيمارستان و
بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسكن باشي ... نه با اين شكم
پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه كردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ...
حالا كه قصد رفتن و تموم كردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق كرده بود؟ ... يا من تغيير كرده بودم؟
نفس عميقي كشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افكارم رو مديريت كردم و برگشتم توي اتاق
بازجويي.
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :50
چند لحظه با تعجب بهم نگاه كرد ... فكر مي كنم هرگز آدمي رو نديده بود كه توي اين شرايط هم به
كارش ادامه بده ...
پام از شدت درد پهلوم حركت نمي كرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين كشده مي شد ... از
روي ديوار ... تكيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير كشيد ... براي يه لحظه
چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...
- حالت خوبه كارآگاه؟ ...
قطره عرق از كنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز كردم و براي چند لحظه
محكم و مصمم بهش نگاه كردم ...
- يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي كنم ... بدون اينكه به اسم كسي اشاره كني فقط
جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...
- كسي كه كريس رو كشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ...
چند لحظه نگام كرد و به علامت نه سرش رو تكان داد ... خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم
نقشه ام رو عملي كنيم ... فقط كافي بود لالا قبول كنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو
تهديد نمي كرداون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ...
با علامت سر تاييد كرد ... به حدي ترسيده بود كه اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق
داشت ... اون فقط يه دختر ،15 16 ساله بود ...
- فكر مي كني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... كه حس كنه نمي تونه كسي رو جايگزين
اون كنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ..
با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...
جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممكنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس
قطعا از خانواده اش نيست ... و فقط يكي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ...
هر چند اين كه خودش مستقيم كريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست كه كسي حاضر
باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ...
هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش كننده اصلي اون منطقه است
... يه پخش كننده تر و تمييز ... با يه كاور شيك ...
نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ...
- من يه نقشه دارم ... نقشه اي كه اگر حاضر به همكاري بشي هم مي تونيم قاتل كريس رو گير بندازيم
... هم كاري مي كنم يه تار مو هم از سرت كم نشه ... فقط كافيه محبتي كه گفتي به كريس داشتي ...
حقيقي بوده باشه ...
كريس براي كمك به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... جونش رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل
خودش فرصت يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم كه زندگي سخت باشه ... درست
زندگي كنن ...
من ازت مي خوام مثل كريس شجاع باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي كه كريس
حتي بعد از مرگش برات مهيا كرده ... درست استفاده كني ... حاضري زندگيت رو از اول بسازي؟
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻
𐇻📚𐇻
#قصّه_بشنو
⊹قسمت :51
بهم ريخته بود ... تحمل اون همه فشار ... و گرفتن چنين تصميمي كار راحتي نبود ... اونم براي بچه اي
كه هيچ كس رو نداشت چه فرصت دوباره اي؟ ...
- اينكه براي هميشه اينجا رو ترك كني ... توي يه ايالت ديگه ... با يه اسم و هويت جديد كه ما برات
درست مي كنيم يه زندگي جديد رو شروع كني ... كاري مي كنم مددكاري اجتماعي هزينه هاي زندگيت رو
پرداخت كنه ... بري توي يكي از خانواده هاي سرپرستي* ... جايي كه بتوني شب ها رو در امنيت بخوابي
... و بري مدرسه ... اسمت هم بره توي ليست حفاظت پليس اون ايالت ...
براي بچه اي كه حتي جاي خواب نداشت پيشنهاد وسوسه كننده اي بود ...
- اما اگه توي دادگاه شهادت بدم ... زنده نمي مونم كه هيچ كدوم از اينها رو ببينم ...
محكم تر از قبل ... با لحن آرامي ادامه دادم ...
- نياز نيست لالا ... ازت نمي خوام توي دادگاه ماجراي كريس رو تعريف كني ... تنها چيزي كه ازت مي
خوام اينه كه بگي اون روز صبح ... با كريس قرار داشته داشتي ... و از دور شاهد قتل بودي ... و چيزهايي
رو كه توي صحنه قتل ديدي رو بنويسي ... اما لازم نيست چيزي از فروش مواد بگي ... تو فقط شاهد قتل
بودي و چيز ديگه اي نمي دوني ...
اون آدم ... هر كي كه باشه ... اگه مهره بزرگ و ارزشمندي بود ... خودش مستقيم دست به قتل نمي زد ...
مهره هاي بزرگ هميشه يكي رو دارن كه واسشون اين كارها رو بكنه ...
اصل كاري ها اگه ببينن پاي خودشون گير نيست دست به كاري نمي زنن ... چون اگه به كاري دست
بزنن و سعي كنن بهت آسيب بزنن اي تو رو بكشن ... خوب مي دونن اين كار باعث ميشه دوباره پاي
پليس وسط بياد ... اون وقت ديگه يه ماجراي كوچيك نيست ... و اونها هم كشي ي مده شن وسط ماجرا ...
پس هرگز ا ني كار رو نمي كنن ...
ريسك سر به نيست كردن شاهد فقط براي مهره مهم يا اعضاي خانواده شونه ... مهره هاي كوچيك
خيلي راحت جايگزين ميشن ...
تنها چيزي كه من ازت مي خوام اينه ... با شهادتت ... اين فرصت رو در اختيار من و همكارهام بزاري ...
كه نزاريم قسر در برن ... فقط اسم اون آدم رو بگو ... كه ما بدونيم كار رو بايد از كجا شروع كنيم ... و
همون طور كه كريس مي خواست به جاي اون بچه ها ... بريم سراغ مهره هاي اصلي ...
خواهش مي كنم ... بزار كاري رو كه كريس به قيمت جانش شروع كرد ... ما تمومش میکنم ...
* خانواده هايي كه در ازاي مستمري از كودكان بي سرپرست نگهداري مي كنند
⊹کتاب :مردی درآئینه
⊹نویسنده :طاها ایمانی
🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi
𐇻📚𐇻