حبیب بن مظاهر که باشی
دو بار که شهید شی در راه عشقتـ...
دیگه هیچی نمیخوای،
هیـــچی!
میگفتن بوی بـد میده به طوری که
همه ازش فراری بودن...
گناهش پوست سیاهش بود!
بهش میگفتن برده!
ولی اسمش "جون" بـود...
غلامی بود که ابوذر غفاری
آزادش کرد و اونـــم رفت پی عشقش!💔
به قافله عشق که رسید
معشوقش نه ازش فرار کرد نه
دوری بلکه با روی گشاده ازش
استقبال کرد...
یاران معشقوقش یکی یکی
به شهادت میرسیدند...
امام رو به جون گفت
تو را مرخص کردم،برو..
جون گفت یابن الرسول الله
من در راحتی کاس
لیس شما بودم و حالا در سختی
شما رو تنها بذارم؟!
و چه سعادتی بالاتر از اینکه
سر بر زانوی مولات به شهادت
برسی...
جون جنگید و دفاع کرد از حریم
اهل بیت خدا...
جون برای عشقش دل به دریا زد و
در مقابل دریایی از دشمن رفت...💔
رو سیاهیـم آقاجان..😭
روسیاه و شرمسار از اون چه که
توی کارنامهمونـه...😭💔
آقا میدونم که عجیب از رو سیاهها
استقبال میکنی مثل...
مثل....💔
بذارید بگم روایت یه عشق دیگه رو...
عشقی که مادر مشوق عشقبازی
بود و چهااا که نکرد...😭💔
تازه ازدواج کرده بود...
ولی وقتی اسم عشقش،دنیا و
آخرتش اومد لباس رزم پوشید....
مادرش اونـو "وهب"صـدا میزد..💔
رفت جنگید،
چندتا رو هم کشتااا اما مادرش
گفت تا در راه و پیش روی حسین
کشته نشوی راضی نمیشوم....💔
میدونی منو یاد چی میندازه؟!
یاد اون مادر شهدایی که میگن
اگه ده تا پسر دیگه هم داشتم
فدا میکردم...😭💔
عمر بن سعد که لعنت خدا بر او باد
دستور داد سر وهب رو جلوی
مادرش بندازن😭😭
اما ام وهب چیزی رو که در راه
خدا داده بود پس نمیگرفت💔
و سر را مقابل لشکر دشمن انداخت😭💔