•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
😎🎤 ای لشکر صاحبزمان #آماده
باش آماده باش.....
😒 برو بابااا! مگه #جنگ ؟واسه من
#حاج_صادق_اهنگران شده.
☺️ وقتی #جنگ_ترکیبی باشه
#جنگ_هیبریدی باشه، یعنی
#آمادگی 💯%
.
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
اولین چیزے ڪه محبت رو
از خونہ مےبره و شیشہ محبت رو
بین زن و شوهر مےشکونہ😕
⛔️ تندخوئے هست😬
اگر زن در مقابل شوهرش
زبون دراز باشه،پرخاشگرے ڪنه😖
همون جملهے اولے ڪه مےگہ
بہ احساس شوهرش لطمہ مےزنہ.☹️
اگر مردے تندخو شد،فریاد زد و
زخم زبان زد و بہ همسرش گفت
ببین زن همسایہ چه زن خوبیہ😶
تو هم زن هستے😥
این یعنے مردے زنے رو
بہ رُخ زن خودش مےڪشہ🧐
اینجاست ڪہ بدترین ضربہ رو
به روح لطیف خانومش مےزنہ.😔
چون این جملہ بہ اندازهاے
ڪوبندگی داره ڪہ همون
لحظہ اول عشق رو
بہ نفرت تبدیل مےڪنہ.💔
باید مواظب رفتارها بود ڪہ خداے نڪرده شیشہ محبت بین زن و شوهر شڪستہ نشہ و عشق و علاقه رشد پیدا ڪنہ.😍🤩
#خانواده_خوشبخت
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•🐚🍃•|
|• #دل_تڪونے💎•|➺
میدونی خدا چیمیگہ ؟
میگه اگه بنده هام میدونستن ڪه
من چقدر دوسشون دارم . . 💖✨
• از شوقِ دوسداشتنِ من میمُردَن ! :)
#آقاےعالی
با ایمان، دلت را
خانه تڪانے وُ زیبا ڪن ☺️👌
❀ 🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi ❀
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
📌پشت حصار پیرے...
پیرے جمعیت👴🏻، آسیبهاے اجتماعے
، سیاسی و اقتصادے زیادے براے جامعه
به همراه دارد، اما نخستین قربانیان این پدیده،
ڪودڪانے 👶🏻هستند ڪه در ڪنار جماعتے پیر باید ڪودڪانههایشان را بدون همبازے، سپرے کنند.😢
پ.ن:آقا يڪم دلت برابچت بسوزه
یه همبـــازے براش بیار دیگــه😬
انقلابیــا نسل شیعه خیلے ڪمه هااا
#سالخوردگی_جمعیت
#بحران_جمعیت
#فرزندآوری
.
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
38.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞🍃 #استوریجات📱.•°
بچههاے
تیـــم ملــے
چشــم ملت را
روشـ🌝ــن ڪردند
#سیدنا_خامنهاے
#جانم_به_فدایت♥
#برای_ایران
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
🎞🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#خادم_مجازے
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
هیئت مجازی 🚩
#خادم_مجازے رمان توبهی نصوح🌸👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509 رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eita
🍃 بزنید روی تـوبھے نصـوح 🌸
#قسمت_اول براتون میاد👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
﷽
🎙 صوت منتشرنشده
شهید فخری زاده درباره
حاج قاسم سلیمانی
بهمناسبت سالگرد
شهادت دانشمند هسته ای
شهید محسن فخرےزاده✨
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
مداحی آنلاین - سلام آقا - حسینی.mp3
4.43M
••| #دل_صدا 🎼 |••
سلام آقا منم یک قطره از بارون
ڪه میخوام سهم دریاشم♥️
#سید_مهدی_حسینے🎤
#پیشنهاد_ویژه 👌
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
#صرفاجھتاطلاع . .
یعنۍهرچۍنفستخواستانجامنده
خواستچیزاۍبدببینہ
باهاشمبارزهڪننبین!
هرڪاراشتباهۍخواستبـڪنهنـڪن!
بہقولآیتاللہجاودانمیگنڪہ
اگرڪسۍدرجنگشھیدبشہ
یـڪبارشھیدشده
امــاڪسۍڪہباهواۍنفسخودشبجنگہ
هرروزشھیدمیشہ💛'!
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_وششم 🍃 صالح درد داشت
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وهفتم 🍃
ــ همین حالا دراز بکش از جات تکون بخوری بامن طرفی
لبه تخت نشستم.
ــ گفتم دراز بکش
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.
لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست
ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟
اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود.
ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.
ــ صالح...
ــ جونم خانومم؟!
ــ اون روز که عمل داشتی...
ــ خب
ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا
و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم.
ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟کاش می دونستی چی کشیدم صالح
دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت:
ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.
تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد.
ــ مهدیه...
ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سی_وهفتم 🍃 ــ همین حالا
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سی_وهشتم 🍃
زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم. دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟
ــ صالح جان...
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد:
ــ جونم خانومم؟
ــ چرا ساکتی؟
ــ چی بگم عزیز دلم؟
ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!!
لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت:
ــ میای این سمتم بشینی؟
دلم ریش شد اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت:
ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.
چشمم را روی هم فشردم و گفتم:
ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟
پفی کشید و گفت:
ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه. گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما...
دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟"
ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن
صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم.
ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری اما... باید منطقی باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت بیشتره اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟
سکوت کرد و دستش را نگاه کرد.
ــ منطقی باش مرد زندگیم... گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی
ــ آره سخته اما باید تحمل کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه
او را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi