eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
416 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(4) 📚 |•° رمان : #دل_آرام_من قسمت 7⃣0⃣ گاهی در خانه با هم ورزش رزم
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 8⃣0⃣ برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌شدیم.می‌دانستم امین قرار است به مأموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود..☹️ تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود.. به امین گفتم:«امین، تو که می‌دانی همه زندگیم هستی ...»😔 خندید و گفت:«می‌دانم!مگر قرار است شهید شوم.» گفتم:«خودت می‌دانی و خدا،که در دلت چه می‌گذرد اما می‌دانم آنجا جایی نیست که کسی برود و به چیز دیگری فکر کند.» سر شوخی را باز کرد گفت:《مگر می‌شود من جایی بروم و خانمم را تنها بگذارم؟》😃 باز هم نگفت که قرار است به سوریه برود. اول گفت می ‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد..😔 گفتم:«تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای..! خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می‌‌کنم.😭 شب‌ها خواب ندارم و دائماً‌ با تو تماس می‌گیرم...» گفت:«ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!» گفتم:«نمی‌دانم آنها چه می‌کنند،شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...» گفت:«مگر می‌شود؟»😳 گفتم:«من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»😕 سریع گفت:«تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»‌ گفتم:«در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی.ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت:«پس چطور است که در دعاهایت دائماً‌ تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟» گفتم:«قربان امام حسین بشوم،خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...» برنامه سوریه‌اش را به من نگفته بود! فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم. گاهی کمی دیرتر به خانه می‌آیم...😊 کلی شکایت می‌کردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.😣 می‌خواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه،استخر و ..را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام می‌رسد،به خانه بیایم. دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم! به خانه می‌آمدم و دائماً تماس می‌گرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم،کجایی؟! 🔆گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی می‌گرفت و به خانه می‌آمد! می‌خندیدم و می‌گفتم بس که زنگ زدم آمدی؟ می‌گفت:«نه،دلم برایت تنگ شده...»😊 یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی می‌گرفت و به خانه می‌آمد... آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم می‌رفتیم،عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم..🙊 هرچه می‌گفت:«بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...» می‌گفتم:«من اینطور راحت‌ترم..دستم را روی زانوهایت می‌‌گذارم و می‌نشینم...»🙈 امین می‌گفت:«یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»🤔 راستش را بخواهید دلم می‌‌‌خواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد..😌 امین همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستی‌ام را برای او بگذارم..😍 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°| (214) 📺🎈 |° وحــالا خود فامیـل دور😍✌️ آقای مجری چطورمطوری؟!😃 این در مرارا کی وا کرد؟!😂 👇 ⛔️🙏 🍃 . °|کلےشادابیجاتِـ ‌باحال‌گونہ از دهه شصتےها و اندڪے هفتاد‌😎👇 {📻‌} @Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎•| (975) |•😎 (11) همـهـ ڪارها رو انجام مےده خط مقدم همــهـ جبهـ ها اعم از اقتصاد و سازندگے امـــا آخرش دزد خــطابشون مےکنند😒 😎 لطفا اگهـ اطلاع نـــداریم راجع به نـــیروهای مسلح و ویژه راجع بهـ حرف نـــزنیم✋ •|😎|• @heiyat_majazi
[• 💓 •] . . نمـــاز شب (20) مــاه رجب ✨2رڪعت ✨ حمــدیڪمرتبه ســوره قــدر 5مــرتبــه ✨ثواب ✨ خـــداونــد به او ثواب حضــرت ابراهیــم،وموسے وعیسےو یحیے رامیــدهد و هیچ گزندے ازجن و انس به او نمیرسد وخداوند به او به چشم رحمت مےنگرد . . یڪ ـجُرعـہ آرامش😌👇 [•🍃⏰•] @heiyat_majazi
°| (71)☎️ |° یڪےاز ویژگےهای نیڪوڪاران😊👇 الَّذِينَ يُنفِقُونَ فِي السَّرَّاء وَالضَّرَّاء وَالْكَاظِِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ 💫 النَّاسِ وَاللّه يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ👑 همانان كه در فراخے و تنگے انفاق مىڪنند😍 و خشم خود را فرو مى‏برند و از مردم در مى‏گذرند😃 و خداوند نیكوكاران را دوست دارد❤️ 📖منبع←قرآن ڪریمـ 🌺سوره عشق←آل عمـران ✨آیہ زیبـا←134 . . . الابِذِڪــرالله تَطمَئِنّ القلـــوب☺️👇 |•💚•| @heiyat_majazi
°| (598) 😊✋ |° موفقیت خود را به این نسبت می‌دهم 😎 که من هرگز نه بهانه میاورم 😐 و نه بهانه‌ای را میپذیرم.😜 . . . ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
°⏳| (582) |⌛️° آیت‌الله بهجٺ(ره)😇 خوشا به حال ڪسے ڪه خطاے خود را ببیندو به عیب خودٺوجه داشته باشد😊 و عیوب دیگران را ندیده بگیرد و خود را ڪامل و بےنقص نبیند بلڪه در موارد خطا و اشتباه خود را خطاڪار ببیند✋ 📚در محضر بهجٺ،ج١،ص٣٠٠ پاتوق [ 👳🎙: 👇] 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
1_20211833.mp3
2.81M
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 °| #نوحه_خونے (232) 🙏 |° شلمچه و فکه،چزابه #طلاییه مجنون یک رازه اونجایی که قدم هر #شهیدیه #پلاک هایی که زیر #خاک ها مخفیه #سیدرضانریمانی 🎤 #اوصیـکم‌بالدانلود 💯 #دان_ڪن_شارژ_شے 👇 @Heiyat_Majazi 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
°| (599) 😊✋ |° 🍃🌺🍃🌸🍃 "🌱یا مَن یُعْطی مَن لَم یَسئَلهُ🌱" 🌺 این قسمت ازدعایِ رجب خیلی دلبره😍 🍃🌸این بند،همه‌یِ فرق رجب با ماه‌های دیگه‌س 😊 ✨ای خدایی ڪه حالِ دلِ اونایی که حتی[ ازت نخواستن] هم خوب میڪنی✨ 🙃 🍃🌺🍃🌸🍃 ••✾🕊خــدا رو احساس ڪن👇🕊✾•• 🍃:🌸| @Heiyat_Majazi
° (ع)☀️📖 [213] ° 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃 ✨بہ نام خــــــداے علے✨ 😁 موضوع انشاء: پیامبر خود را توصیف کنید. ☺️ خاتم گذشته و گشاینده درهای بسته و آشکار کننده با است. ☺️ دفع کننده باطل و در هم کوبنده است. 😊 بار سنگین را بر دوش کشید ک به قیام کرد و به سرعت راه خوشنودی او را پیمود. 😉 حتی یک قدم به عقب برنگشت و او سست نشد و در پذیرش و گرفتن نیرومند بود و و پیمان خدا بود و در اجرای فرمان او تلاش کرد. 😜 های را برافراشت نورانی را برپا کرد. او پیامبر و مورد و گنجینه دار نهان خداست 😁 نشد نشد!!!! موضوع رو عوض می کنم یه موضوع دیگه آماده می کنم. 📚|• . خطبه ۷۲ مطابق با ترجمه 🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃 👇 ⛔️🙏 🍃 باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇 |•✍•| @heiyat_majazi
💠🍃 🍃 °| (63)😍💪🏻 |° ←| مـ🌸ـوضوع:خـــبــــ🎙ــر |→ سلامـ👋🏻 حال دلتـون چطوره؟☺️ خـب خـب شروع میڪنم انرجے امروز رو😎 آیـا میدونستید ڪہ هر ڪدوم از برخے شمـاهـا یڪ خبرنگـار هـست؟🙃 وا نمےدونستـیـد😁 برخــی از مـاهـا واقعـا خبرنگـار هستیمااا😉 بذاریــد بـــا یــہ مـثال بهتون بــگم😌 وقتے ڪہ ســیــل🌊 مهمون خونہ هاے شیرازے هاے عزیزمون شـد همہ خـبرنگارهامون👤 بہ جـاے رفـتن بہ یڪ جاے امن بہ ضبط و ثبــت خـبـر پـرداختند😐 یـــا مواقعے ڪہ تصـادف رانندگے🚗 اتفاق میوفتہ همہ دوربـین های تلـفن همـراهشون📱 رو روشـن و دوباره بہ ضبط و... مےپردازند😶 . وقـتی ڪہ بـہ عنـوان یڪ شهروند خبــر ها رو بہ مسئولیـــن👥 و رســانہ ها🎥 برسونیم خیـلی خوب و زیباست😍 امـا برخـی مواقع نہ تنها زیبـا نیست بلڪہ ڪشنــده است😱😧 پـــس چہ خــوبہ ڪہ نحوه استفــاده صحیح از تلفـن همـراه📲 رو یـاد بگـیریم و بــدونیم ڪہ چہ وقتـــ بــاید چہ ڪارے رو انـجام بـدیم☺️ در ضــمن خــبرنگار هاے گرامے بہ هشـدار ها هـم توجـہ ڪنید ڪہ مسئولینے چون مسئولین حــ🌙ـــــلال احمـــــــــــــــر چی میگن در مـورد حوادث طبیعے چون سیـــل🙂🙃. تــــا درودے دیگـر بدرود بـــــاد✋🏻😉 😎🎙 😱 👇 ⛔️🙏 🍃 . . یڪ فنجان‌معنوےجات‌همراه‌انرجے😍👇 [°🍹°] @Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(4) 📚 |•° رمان : #دل_آرام_من قسمت 8⃣0⃣ برای جشن ازدواج برادرم آماده می‌
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| (4) 📚 |•° رمان : قسمت 9⃣0⃣ انگار داشتیم کَل کَل می‌‌کردیم!😣 نمی‌دانم غرضش از این حرف‌ها چه بود🤔 وسط حرف‌ها،انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند..! گفت:«راستی زهرا احتمالاً گوشی‌ام آنتن هم نمی‌دهد.»😕 صدایم شکل فریاد گرفته بود.😠 داد زدم«آنتن هم نمی‌دهد!تو واقعاً‌ 15 روز می‌خواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمی‌دهد؟»😠 گفت:«آره،اما خودم با تو تماس می‌گیرم نگران نباش..»😊 دلم شور می‌زد..😢 گفتم:«امین انگار یک جای کار می‌لنگد.جان زهرا کجا می‌خواهی بروی؟»‌😢 گفت:«اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمی‌گذاری بروم. همش ناراحتی می‌کنی.» دلم ریخت..... گفتم:«امین، سوریه‌ می‌روی؟» می‌دانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است. گفت:«ناراحت نشوی‌ها، بله!» کاملاً یادم است که بی‌هوش شدم. شاید بیش از نیم ساعت. امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.. تا به هوش آمدم ، گفت:«بهتر شدی؟» تا کلمه سوریه یادم آمد،دوباره حالم بد شد. گفتم:«امین داری می‌روی؟واقعاً‌ بدون رضایت من می‌روی؟» گفت:«زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم..بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن..😔 حس التماس داشتم..😢 گفتم:«امین تو می‌دانی من چقدر به تو وابسته‌ام..تو می‌دانی نفسم به نفس تو بند است...»😔 گفت:«آره می‌دانم» گفتم:«پس چرا برای رفتن اصرار می‌کنی؟»😢 صدایش آرام‌تر شده بود،انگار که بخواهد مرا آرام کند... گفت:«زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س)‌ است.. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود..! ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا،مگر ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد..! سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا می‌آیند.زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟» تلاش‌های امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمی‌کرد.. گفتم:«امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمی‌خواهد بروی.» گفت:«زهرا من آنجا مسئولم.می‌روم و برمی‌گردم اصلاً خط مقدم نمی‌روم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم.نگران نباش.» انگار که مجبور باشم گفتم:«باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!» آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمی‌توانست مرا راضی کند..😔 نمی‌دانم چگونه به او رضایت دادم. رضایت که نمی‌شود گفت..گریه می‌کردم و حرف می‌زدم؛دائم مرا می‌بوسید و می‌گفت «اجازه می‌دهی بروم؟» فقط گریه می‌کردم..😭 حالا دیگر بوسه‌هایش هم آرام‌ام نمی‌کرد. چرا باید راضی می‌شدم؟😔 امین،تنهایی،سوریه... به بقیه این کلمات نمی‌خواستم فکر کنم..😔 تا همین ‌جا هم زیادی بود! ادامه دارد..😉 🍃 بھ قلم: 🌸کپے با ذڪر منبع و نام نویسنده بلامانع است...🍃 🌹| @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃