🖤••
قضیہ برمیگرده بہ حدود یڪی دوسال
پیش!
غرق بودم تو دنیای خودم
بدون اینکه خودم متوجه باشم داشتم غرق میشدم.
انگار این دنیا خیلی به چشمم اومده بود
منم غافل..💔
🖤••
🖤••
بگذریم..
یه روز رفتم یه مهمونی کوچیک
کنار خونه یه میز کوچیک گذاشته بودن و روش پر بود از کتاب📚
یه مقرکتاب کوچیکی بود واسه خودش✋🏻
🖤••
🖤••
من کتاب خوندنو خیلی دوست داشتم
برای همین تصمیم گرفتم یه کتاب بخرم
بین دوتا کتاب مونده بودم🤔
نمیدونم چرا یهو به دلم افتاد کتابی رو بردارم که انگار دخترونہ به نظر میرسید✨
🖤••
🖤••
شروع ڪردم بہ خوندنش
یادمه بغض گلومو گرفته بود و چشام خیس اشڪ بود..💔
ڪتابو تند تند ورق زدم
میخواستم ببینم تَہ این قصه چے میشه..
🖤••
🖤••
مخاطب این قصه دختری درست همسن
اون موقع های من بود
اسمامونم یکے بود!
هم رشته ایم بودیم.. :)♥️
🖤••
🖤••
یه لحظہ شڪستم
به خودم گفتم کجاے کارے؟!
این همه بهونه آوردے
گفتے دخترا شهید نمیشن
گفتے جبهه جای شهید شدنه
گفتی همه ی کسایی که شهید شدن از نظر جسمے کاملا بالغ بودن..❌
🖤••
🖤••
انگار این دفعه خدا این پروانشو فرستاده
بود تا بهم بگه دیگه بهونه آوردن بسه :)🦋
اسم اون کتاب #منمیترانیستم بود..
خیلی برام عجیب بود و از خودم میپرسیدم چرا چنین اسمی برای چنین کتابی گذاشتن..🤔♥️
🖤••
🖤••
بعد از خوندن کتاب متوجه شدم اسم ایشون رو میترا گذاشته بودن..
بعد از متحول شدنشون تصمیم میگیرن اسمشون رو تغییر بدن و شدن زینب🙂♥️
🖤••
🖤••
زینب متولد شهر آبادان بود..
ولی به خاطر جنگ و بمبارون همراه خانوادشون رفتن اصفهان
الانم مزارشون اصفهانه.. :)
هروقت میگن رفیق شهید همیشه این اسم و فامیل تو ذهنم میاد:
#شهیدهزینبڪمایے🌿
🖤••