eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
 چالش تندخوانی توانایی مغز را در سطح بالاتری نگه می‌ دارد.🚀  زمانی که خود را تمرین می‌ دهید تا بتواند اطلاعات را سریع‌ تر بخواند.💪 دیگر زمینه‌های مغز، مثل ، نیز بهبود می‌یابند.🧠 📕📒📕 💵برای سفارش کتاب تندخوانی و فایل ها به قیمت ۳۸ت به ایدی @Bookislsc پیام دهید 💌ارسال با پست رایگان📨
🌙 》 🍃🌸 🌸🍃 مرحوم میرزا مهدی شیرازی فرمود: موقعی که مادرم برای برمی خاست، مرا هم که هنوز کودک بودم از خواب بیدار می کرد و از پشت بام پایین آورده، نزد خود می نشاند و مشغول می شد و به من می گفت:مهدی! بیدار بمان." 💚 اللهم عجل لولیک الفرج💚 ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇 《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
هدایت شده از آسمان مُفرَّح امید
به نام خدا 🔹تاثیر ترنزیشن در تربیت کودک 🔹استاد صادقی|ارشد روانشناسی بالینی کودک ونوجوان 🔹دوشنبه|۲۲ دی‌ماه |پانزده دقیقه بعداز اذان صبح به افق قم 🔹هزینه‌ی معنوی ۲۰۰ صلوات 🔹مسجد سردارشهید حاج قاسم سلیمانی https://online.lmskaran.com/ch/android-club 🔹پاتوق بین الطلوعین https://eitaa.com/joinchat/1834549266C7106a1d010 🔹کانال آسمان مفرح https://eitaa.com/joinchat/4014800930C77bea1fca3
هدایت شده از محرمانه مدیا
🌷﷽🌷 ✳️ موضوع سمینار: 📚باحضور: ⏰ ساعت گفتگو: ۲۰ 🗓 زمان دوشنبه ۲۲\۱۰\۱۳۹۹ 🌍 مکان: گروه لینک گروه: http://eitaa.com/joinchat/1963524107C2412dc3224 🛑برای با میهمان برنامه دراین سمینارمشارکت و ما راهمراهی بفرمائید 🛑 🔴 سمینارها را در کانال دنبال بفرمائید. 👇👇👇 @mahramane_media
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• 📿 •﴾ . . یاایهاالناس خدا با شمان :)🍃 سوره 👈 بقره آیه 👈 21 . . .❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇 .📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هدایت شده از بدون توقف
﷽؛ هیچ داغی بزرگ‌تر از این نیست! دارم به قهقرا می‌رم من؛ فقط بذارید برم من!😂😂😂 مده دیگه😃😂 جواهرات و اکسسوری مدرن خیلی عجیب شده! ⏳بدون توقف 🔉https://eitaa.com/bedonetavaghoff
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 41 امتحان مجدد 🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدر
.↯ 🌿 ↯. . . 42 ❇️ گفتیم که خداوند متعال به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره و تا آخرین لحظه زندگی هر کسی امتحانات مختلف رو براش پیش میاره تا بتونه خودش رو بالا بکشه. 🔶 ما باید نگاهمون رو نسبت به امتحان اصلاح کنیم تا این لطف و محبت پروردگار رو بهتر ببینیم و متوجه بشیم. چطور؟ این قسمت از بحث رو خیلی بیشتر توجه کنید: 👈🏼 ببینید "امتحان یعنی ایجاد زمینه مبارزه با هوای نفس" ✅ در واقع وقتی میگیم خدا داره ما رو امتحان میکنه در حقیقت خدا 👈🏼 داره زمینه های مختلف مبارزه با هوای نفس رو برای ما فراهم میکنه. 🔶 هر کسی هم که ذره ای توی دنیا "مبارزه با نفس کنه" قطعا روز قیامت میلیاردها برابر سایر اعمالی که "بدون مبارزه با نفس" انجام داده براش ارزش داره. ☢️ در واقع روز قیامت فقط اون اعمالی رو از ما خریداری میکنند که از روی مبارزه با هوای نفس انجام دادیم... بقیه اعمال تقریبا صفر خواهد بود... . . ↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇 .↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ ⇩🔑• . . بچه‌ها اگه مراقبت نکنید؛☝️ عضلات روحتون ضعیف میشه...!💔 . . ↫ و عشـق؛ مَرڪب‌ِحرکت‌است‌نہ‌مقصـدِحَرکتـ👇 ‌•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
『 #ترکش_خنده シ 』‌‌ . . پاتڪ سنگین عراق براے باز پس‌گیرے شلمچہ شروع شده بود!🕰 حسن تاب ماندن نداشت.. باید کارے مےکرد!رفت به سمت خط!🚶🏻‍♂ تا عصر چندید بار جا مانده‌ها را عقب آورد و باز برگشت.. لب‌هایش ترڪ خورده بود🙁 از صبح لب به آب نزده بود.. باز هم برگشت! تا پس از هشت سال جنگ شهیدے تشنہ باشد ڪه دوست دارد مفقود بماند!🙃♥️ #شھید‌حسن‌‌حق‌نگھدار✨ . . اےكشتگان‌عشق‌برایم‌دعاکنید يعنےنميشودڪه‌مراهم‌صداكنيد؟👇 『🏴:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
░•. 👳🏻 .•░ . . سوال: حڪم رفتن به محل های شلوغ مثل بازار ،نمایشگاه،و...چیه ڪه ناخودآگاه بین زن و مرد نامحرم برخورد و تماس بدنی ایجاد میشه ؟؟😬😑 پاسخ: همه ی مراجع: رفت و آمد به جاهایی ڪه ترس افتادن به گناه وجود داره ،جایز نیست😜😌 🍃 . . ‌🧐.•░ درمیانِ‌شڪ‌وشبہ‌بارهاگم‌گشتھ‌ام یڪ‌نشانےازخودت؛درجیبِ‌ایمانمـ‌گذار👇 📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| |°🌸• . . روباید تلاش «در راه خدا» معنی کنیم!! فقط این تعریفه که تموم نکات دقیق و ظریف این کلمه رو در بر می‌گیره. با این تعریف از ، هرفعالیتی که مرتبط با "عمل به اسلام" باشه می‌توانه یه تلاش مقدس باشه. مثلا حتی - بیدار شدن سحر برای نماز صبح برای کسی که عادت به خواب صبح داره و سحرخیز نیست، یه تلاش تلقی می‌شه...:))! . . 📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇 •📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
تاثیر فرد بی نماز در خانه - @MEHRAB251.mp3
1.02M
[°• 🌱‌‌•°] . . تاثیرفردبی‌نماز درخانھ 🎤آیت‌اللھ‌مجتهدی‌تهرانی . . ‌ - بھ نام خدا وُ .. لحظـہ‌ای که عشق را دانستیـم!👇 [°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
|≡‌⚫️≡‌| . . ◾️حضرت فاطمہۜ: هر ڪہ عبادت خالصانہ خود را به درگاھ خدا فرا برد خداوند عزّوجلّ بهترین ڪارے را ڪہ به صلاح اوسٺ برایش فرو فرستد. 📖 میزان الحکمه، ج۴، ص۴۹ 🖤🥀 . . - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌|≡⬛️≡‌‌| Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| ✨ ‌|• . . .•[ڪـاش دَر صَحراے مَحـشَر وَقتی خُدا پُرسید بَندِه مَن روزِگآرَت رآچِگونه گُذَراندے🤨 مَهدی فآطِمه بَرخیزَد وگویَد مُنتَظِر مَن بود✋🏻💔]•. ♡ . . ‌‌۞|• ـتٌورانَدیدن‌ومٌردن‌به‌این‌معناست؛ بھ‌بادرفتھ‌تمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇 ۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_دوم من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم،
°‌/• 💞 •/° صدای ضربان قلبم رو از گوشهای ملتهبم میشنیدم و داشتم کر میشدم. چرا او اینطوری نگاهم کرد؟ نکنه منو شناخت؟ یا مبادا نگاه بیحیام موجب شد که او فکر کنه من با نیت نگاهش کردم؟! ای لعنت به این چشمها! ای لعنت به این نگاه! حاج مهدوی حتی در خیابان هم با ما هم قدم نشد. انگار ما با او نبودیم. انگار ما وجود نداشتیم. فاطمه بی توجه به حال و روز من باغرولند در حالیکه نفس نفس میزد و میخواست زودتر به حاج مهدوی برسیم گفت: _ای بابا...این بنده ی خدا چرا داره تخته گاز میره.کلیه ام درد گرفت.مگه تو غذا چیزی بوده؟ من که میدانستم عامل این رفتار منم با گلویی ورم کرده از بغض، فقط راه میرفتم.نه با قدمهای تند بلکه با گامهایی سنگین. بالاخره حاج مهدوی ایستاد. وباز قلب من هم ایستاد! از دور میدیدم که تسبحیش رو در مشتش فشار میدهد.انگار داشت گلوی مرا میفشرد..یک قدم به عقب برداشت و ما رو دید که مثل لشکر شکست خورده به سمتش میریم. فاطمه جلوتر از من بود و حالا دستی به پهلو داشت.حاج مهدوی به آرومی به سمتمون اومد. در دلم غوغایی بود.تصاویر کابوسم جلوی چشمانم رژه میرفت و هر آن احساس میکردم همه چیز خراب میشه. وقتی به ما رسید هنوز چهره اش درهم بود. فاطمه از روی حیا.، دستش رو از پهلویش برداشت. حالا اگر من جای او بودم آه وناله هم چاشنی کارم میکردم تا توجه حاج مهدوی رو به خودم جلب کنم! ولی دنیای من وفاطمه خیلی با هم فرق داشت.حاج مهدوی با نگاهی سنگین خطاب به فاطمه گفت: -من تند میرم یا شما آروم راه میاین؟! فاطمه هن هن کنان گفت.: -حاج آقا نمیدونم.فقط میدونم واقعا من یکی از نفس افتادم.. حاج مهدوی نفس عمیقی کشید و با لحن آرومتری گفت: -شرمندتونم.آخه خیلی دیره.اگر عجله نکنیم نمیتونیم به کاروان برسیم. من مغموم وشرمنده چشم به سنگ فرش خیابون دوخته بودم و دندان به هم میساییدم. امروز چقدر روز بدی بود..نه بی انصافیه..امروز بیشترین وقتم رو با حاج مهدوی گذروندم.پس نمیتونست روز بدی باشه!! همه چیز در آینده معلوم میشه...معلوم میشه امروز روز خوبی بوده یا بد.!!! روزهای فراوونی در زندگیم بودند که گمان میکردم خوبند والان از یادآوریش شرم میکنم.وروزهایی بد رو تجربه کردم که حالا با لبخند ازشون یادمیکنم.!حاج مهدوی در مقابل من مثل سنگ بود.سخت وخارا !!! اما در مقابل فاطمه سراسر خضوع و احترام بود و این واقعا مرا آزار میداد!اونقدر در اون لحظات احساس بد و تحقیر آمیزی داشتم که دلم میخواست پشت کنم به آن دو و ازشون جداشم.داشتم با خودم دودوتا چهارتا میکردم که فاطمه با صدای نسبتا بلندی صدام کرد: -خانوم حسینی؟؟ میگم نظر شما چیه؟ با دلخوری و بی اطلاعی پرسیدم: -درمورد چی؟ فاطمه که واضح بود فهمیده من یه چیزیم هست با لحن آروم ومحترمانه ای گفت: _حاج آقا میفرمایند به کاروان نمیرسیم چون احتمالا دیکه توقف ندارند.موافقید خودمون بریم اردوگاه؟ ! من با دلخوری و بغض گفتم: _برای من فرقی نمیکنه.من چیکاره ام که از من سوال میکنید.مسوول هماهنگی شما هستید.من فقط یک حرف دارم واون ابراز شرمندگیه بخاطر وضع موجود.. فاطمه اخم دلنشینی کرد و در حالیکه دستمو میگرفت گفت.: _این چه حرفیه عزیزم؟! شما حق نداری شرمنده باشی.این اتفاق ممکن بود واسه هرکسی بیفته. اما حاج مهدوی هیچ کلامی نگفت. و قلبم رو واقعا به درد آورد. اشک در چشمانم جمع شد.. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_سوم صدای ضربان قلبم رو از گوشهای ملتهبم میشنیدم و
°‌/• 💞 •/° قلبم به درد آمد. حس بی پناه شدن داشتم. مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف... اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز! نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند . پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد. -عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو.. جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم. حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند. ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم. باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت: کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه. ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود. وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم. تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد. تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد! میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه. ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!! فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه.. نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر... فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم: از کجا باید بریم؟ حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد! از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!! فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟ ! من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم: -نگران نباش.. فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده. فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده.. پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید! بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد -حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم! حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند! من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم: _آقا ببخشید چند طی کردید؟ راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!! من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_چهارم قلبم به درد آمد. حس بی پناه شدن داشتم. مثل ه
°‌/• 💞 •/° کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد! کاش من هم شبیه فاطمه بودم! کامل و دوست داشتنی و پاک! پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم می‌آمدند. اما نه! من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! ! خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود. پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟ بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد.. از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! ! فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود. بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا. من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم: _آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند. راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟! تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم : _یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم. حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت: -صبر کنید. ایستادم. مقابلم ایستاد. ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود. پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد -کارتون درست نبود!!! خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم: کدوم کار؟ -حساب کردن کرایه کار درستی نبود گفتم:من اینطور فکر نمیکنم گفت:لطفا پولتون رو بگیرید. با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم. چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!! وباز هم پایین را نگاه میکرد. گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت: _بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!! از کنایه اش لجم گرفت. -پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!! من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا فاطمه میان بحثمون پرید: سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره... من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت: _نمیدونستم شما ساداتی! زده بودم به سیم آخر... با حاضر جوابی پرسیدم: _مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟ او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد. بجاش پاسخ داد: _من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام. بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت: -ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد. ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
°﴿  ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے٣٩ ] 🌹ادمتم ذکره🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ◀️کسانی ﮐﻪ ﻗﺎﻟﯽ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﻨﺪ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻧﻘﺸﻪ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﻨﺪ. ﻣﻤﮑﻦ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺍﺯ ﻧﻘﺸﻪ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺫﻫﻦ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺴﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﯼ غافل ﺍﺯ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ◀️ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﯾﮏ چنین ﺗﻤﺜﯿﻠﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﯾشان ﺩﺍﺋﻢ ﺩﺭ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪﻩ اند. ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﻫﻦ ﻭ ﺧﯿﺎﻟشان ﺁﻥ ﺟﺎ ﻫﺴﺖ. ◀️ ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ "ﻭَ ﺃﺩَﻣْﺘُﻢْ ﺫِﻛْﺮَﻩ"ُ ﺷﻤﺎ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﯿﺪ. ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺒﯿﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ "ﻣَﻦ ﻋَﻤَﺮَ ﻗَﻠﺒَﻪُ ﺑﺪَﻭﺍﻡِ ﺍﻟﺬِﮐﺮِ ﺣَﺴُﻨَﺖ ﺃﻓﻌﺎﻟُﻪُ ﻓﻲ ﺍﻟﺴِّﺮِّ ﻭﺍﻟﺠَﻬﺮ"ِ (ﻏﺮﺭ ﺍﻟﺤﮑﻢ، ﺹ 189) ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺁﺑﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺫﮐﺮ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ‌ﯼ ﺣﻖ؛ ﺍﻭﻻ‌ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺫﮐﺮ ﻣﺪﺍﻡ ﺣﻖ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺁﺑﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ؛ ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺁﺑﺎﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺫﮐﺮ ﻣﺪﺍﻡ ﺣﻖ، "ﺣَﺴُﻨَﺖ ﺃﻓﻌﺎﻟُﻪُ ﻓﻲ ﺍﻟﺴِّﺮِّ ﻭﺍﻟﺠَﻬﺮِ"ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺴﺖ و ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﻫﺴﺖ ﻭ ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺮﺯﻥ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﺎﺷﺪ. 🔶دائم الذکر بودن یعنی ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺸﻮﯼ ﻣﻈﻬﺮ ﺭﺣﻤﺖ ﺣﻖ. ﯾﻌﻨﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺣﻤﺖ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺫﮐﺮ. ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﺪ ﺫﺍﮐﺮﺧﺪﺍ.نه این که فقط تسبیح دستمان باشد و ذکر بگوییم! و ﺫﺍﮐﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ می اندازد. 🔶 ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﺩ.چنین شخصی ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺫﮐﺮ. ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺫﺍﮐﺮ. ﺑﻌﺪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺫﺍﮐﺮ ﺣﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭﺵ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﻧﻤﯽ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ﺷﻮﺩ. ﭼﺮﺍ؟ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺎ‌ﻫﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﻏﻔﻠﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﺪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﺪ تهمت ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. 🔶ﺍﺯ ﻭﯾﮋﮔﯽ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻤﯿﻦ است. ﺍﯾشان ﺩﺍﺋﻢ ﺍﻟﺬﮐرند ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺎﻑ. ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻘﺸﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻧﻘﺸﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﺪ ﻭ ﭼﻪ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺩﯾﺪﯾﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﺎﻑ‌ﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺑﺎﻓﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺴﺖ. ﯾﻌﻨﯽ ﺫﻫﻨﺶ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺴﺖ. . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
🌙 》 🦋 امام باقر(علیه السّلام) فرمودند: 🔹شب شیطانی دارد به نام «زهاء» (یا رها)به معنی فخر و تکبر (لسان العرب). 🔹وقتی بنده ای بیدار میشود و تصمیم دارد نماز شب بخواند به او میگوید: هنوز وقت نماز نشده، 🔹برای مرتبه دوم بیدار میشود، باز میگوید وقت باقی است 🔹و به همین صورت او را به خوابیدن تشویق میکند تا اذان شود.!!!!! 📘 نماز شب،تجهد (خسروی)، ص۴۱ ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇 《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• 📿 •﴾ . . سوره 👈 بقره آیه 👈 43 . . .❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇 .📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ ⇩🔑• . . 💜•°ساده زیستے و رفتار حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) با همسرش در زندگی باید الگو باشد. امیرالمومنین (علیه السلام) بعد از چند ماه جنگ به خانه برمےگــشت، مے فرمود: وقتے برمےگشتم، در مےزدم، فاطمه در را باز مےکرد، لبخند را که روے لبش مےدیدم تمام دردهایم را فراموش می‌کردم. از آن طرف هم علے خیبر شکن، یک سردار نظامے، درکارهاے منزل به همسرش کمک میکرد، دلش نمے‌آمد همسرش خسته شود. 🌸 . . ↫ و عشـق؛ مَرڪب‌ِحرکت‌است‌نہ‌مقصـدِحَرکتـ👇 ‌•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
[• 😊✌️ •] امام خامنه‌ای(حفظه‌الله): .💡.اقتضای انقلابیگری این است که در صحنه بمانید و مأیوس نشوید. 🔰 (عاشقانه‌هاي حلال، هیئت مجازي، رصدنما) @heiyat_majazi
°! 😎 ¡° ❇️ قالیباف: رهبر انقلاب به من فرمودند که حتما این سفرهای استانی را اولویت بدانید و بروید/ مردم باید در روزهای سخت روسای قوا را کنار خود ببینند... 🔰 من اخیراً سفر بودم و یکی از مسائلے که رهبر انقلاب مطرح کردند، این بود که فرمودند ارتباط مستقیم با مردم و سرکشی به مردم را یک اصل بدانید؛ هم کارشان را پیگیری و حل کنید و هم در میان مردم با مردم صحبت کنید، ارتباط برقرار کنید تا مردم شما را ببینند و این یڪ اساس است. 🔰من در جلسه‌ای خدمت رهبر انقلاب بودم و موارد را خدمت‌شان عرض می‌کردم. ایشان به بنده فرمودند که حتما این سفرهای استانی را اولویت بدانید و بروید. اساس انقلاب این است که در بین مردم باشید، شرایط سخت مردم را بدانید و مردم در روزهای سخت، مسئولان، مخصوصاً روسای قوا را کنار خود ببینند. رفتن شما به آنها روحیه می‌دهد و باعث می‌شود تا مشکلات آنها را رفع کنید. ⛔️ 🍃 . ✌️🏿°‌¡ جوان حزب اللهے بصیر باشیمـ 👇 📡°! Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •\• ازهرجایی‌شروع‌کنےدیر‌نیست(: مامعصوم‌نیستیم؛ پس‌هر‌وقت‌خودتو‌بشکنی؛ هر‌وقت‌توبہ‌کنی‌دیر‌نیست... همین‌الان‌شروع‌کن‌توبَہ‌اتو🖐🏼 بِسمِ‌اللھ . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @heiyat_majazi •🍃•☝️•
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •\• ‌اصلاًاسمش‌قاسم‌بود! می‌دونی‌معنیش‌چیه؟! یعنی‌تقسیم‌میکرد...✨ می‌گفت: غصه‌وغم‌هامال‌من،شادیامال‌شما! قاسم‌بوددیگه.‌..🕊 می‌گفت: بیخوابیامال‌من،توراحت‌بخواب..‌‌‌. قاسم‌بوددیگه،تقسیم‌می‌کرد! 🌿 می‌گفت: دورازخانواده‌بودن‌مال‌من، توراحت‌پیش‌خانمت‌باش، پیش‌مامانت‌باش،پیش‌بابات‌باش! قاسم‌بوددیگه،تقسیم‌می‌کرد... می‌گفت: توراحت‌توامنیت‌باش، موشک‌وبمب‌مال‌من‌... 🌸حاج_‌قاسم(: 🌸مرد_میدان(: | 📿| 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @heiyat_majazi 🌿⃟🕊