فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴿• #ازخالق_بہمخلوق📿 •﴾
.
.
سوره 👈 بقره
آیه 👈 43
.
.
.❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇
.📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ #منبر_مجازے ⇩🔑•
.
.
💜•°ساده زیستے و رفتار حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) با همسرش در زندگی باید الگو باشد. امیرالمومنین
(علیه السلام) بعد از چند ماه جنگ به خانه برمےگــشت، مے فرمود: وقتے برمےگشتم، در مےزدم، فاطمه در را
باز مےکرد، لبخند را که روے لبش مےدیدم تمام دردهایم را فراموش میکردم.
از آن طرف هم علے خیبر شکن، یک سردار نظامے، درکارهاے منزل به همسرش کمک میکرد، دلش نمےآمد همسرش خسته شود.
#یا_زهــرا_س🌸
.
.
↫ و عشـق؛
مَرڪبِحرکتاستنہمقصـدِحَرکتـ👇
•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
[• #تشڪیلاتِانقلابےِ_ڪارآمد😊✌️ •]
امام خامنهای(حفظهالله):
.💡.اقتضای انقلابیگری این است
که
در صحنه بمانید و مأیوس نشوید.
🔰 #بهتوانِ_خادمانِ_تشڪیلاتِانقلابے
(عاشقانههاي حلال، هیئت مجازي، رصدنما)
@heiyat_majazi
°! #مغزبانـے😎 ¡°
❇️ قالیباف: رهبر انقلاب به من فرمودند
که حتما این سفرهای استانی را اولویت
بدانید و بروید/ مردم باید در روزهای
سخت روسای قوا را کنار خود ببینند...
🔰 من اخیراً سفر بودم و یکی از مسائلے
که رهبر انقلاب مطرح کردند، این بود
که فرمودند ارتباط مستقیم با مردم
و سرکشی به مردم را یک اصل بدانید؛
هم کارشان را پیگیری و حل کنید و هم
در میان مردم با مردم صحبت کنید،
ارتباط برقرار کنید تا مردم شما را ببینند
و این یڪ اساس است.
🔰من در جلسهای خدمت رهبر انقلاب
بودم و موارد را خدمتشان عرض
میکردم. ایشان به بنده فرمودند که
حتما این سفرهای استانی را اولویت
بدانید و بروید. اساس انقلاب این است
که در بین مردم باشید، شرایط سخت
مردم را بدانید و مردم در روزهای
سخت، مسئولان، مخصوصاً روسای
قوا را کنار خود ببینند. رفتن شما به
آنها روحیه میدهد و باعث میشود
تا مشکلات آنها را رفع کنید.
#ڪپے⛔️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
#تولیدی_خودمون
.
✌️🏿°¡ جوان حزب اللهے بصیر باشیمـ 👇
📡°! Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• #رزق_معنوے •】
.
.
+⚠️
.
.
•\• ازهرجاییشروعکنےدیرنیست(:
مامعصومنیستیم؛
پسهروقتخودتوبشکنی؛
هروقتتوبہکنیدیرنیست...
همینالانشروعکنتوبَہاتو🖐🏼
بِسمِاللھ
.
.
+⚠️
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
@heiyat_majazi
•🍃•☝️•
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• اصلاًاسمشقاسمبود!
میدونیمعنیشچیه؟!
یعنیتقسیممیکرد...✨
میگفت:
غصهوغمهامالمن،شادیامالشما!
قاسمبوددیگه...🕊
میگفت:
بیخوابیامالمن،توراحتبخواب...
قاسمبوددیگه،تقسیممیکرد! 🌿
میگفت:
دورازخانوادهبودنمالمن،
توراحتپیشخانمتباش،
پیشمامانتباش،پیشباباتباش!
قاسمبوددیگه،تقسیممیکرد...
میگفت:
توراحتتوامنیتباش،
موشکوبمبمالمن...
🌸حاج_قاسم(:
🌸مرد_میدان(:
#پاسدارِعشق | #پاسدارِانقلابے
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
@heiyat_majazi
🌿⃟🕊
░•. #فتوا_جاتے👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
آیا لمس صفحه متن_قرآن که بر روی گوشی نصب شده برای کسی که وضو ندارد و یا زنی که در عادت_ماهانه است، جایز است؟🤔
جواب:
در فرض سؤال که در واقع شیشه #موبایل، لمس می شود نه آیات قرآن، اشکال ندارد.☺️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
🧐.•░ درمیانِشڪوشبہبارهاگمگشتھام
یڪنشانےازخودت؛درجیبِایمانمـگذار👇
📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| #حرفاے_خودمـونے|°🌸•
.
.
میخـــوایدرسبخونیبدونتنبلی؟!
هیزیرلببگو
-وارزقنــیاجْتهـــادالمجْتهــدین...
#جهــادعلمــے
#حیعلیالجهاد
.
.
📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇
•📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
ãäÇÌÇÊ ÈÇ ÇãÇã ÒãÇä ÚÌ - @MEHRAB251.mp3
4.45M
[°• #تولدے_دوبارھ🌱•°]
.
.
مناجاتباامامزمان عجلاللھتعالیفرجھالشریف
🎤 حاجمنصورارضی
.
.
- بھ نام خدا وُ ..
لحظـہای که عشق را دانستیـم!👇
[°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
#منبر_مجازے |≡⚫️≡|
.
.
◾️آیٺاللّٰہ بهجټ{ࢪه}:
جهت گشایش امور
و باز شدن
گره هاے ڪور
خواندن《سوره نـاس》
بسیار مجرب
و پر ثمر خواهد بود..
📖 ذکرهای شگفت انگیز عارفان ۱۳۰
.
.
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
|≡⬛️≡| Eitaa.com/Heiyat_majazi
•| #تَمنآےظهـور✨ |•
.
.
مگَر جُز تُ
پناھِ دیگرےهَمدارم
ڪھ بھ سویشبگریزم؛
حَضرتِصآحبِدݪـم...؟!:)🕊
#اَللّهُمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#یاصاحبالزمانادرکنے♡
.
.
۞|• ـتٌورانَدیدنومٌردنبهاینمعناست؛
بھبادرفتھتمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇
۞|• Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_چهل_و_پنجم کاش میشد زمان را به عقب برگردوند! کاش میشد دن
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهل_و_ششم
بالاخره طاقت فاطمه طاق شد.با ناراحتی به سمتم خیز برداشت و پرسید:
تو چت شده عسل؟! چرا اینطوری با اون بنده خدا تا کردی..از صبح تا الان اسیر مابوده بعد اینطوری ازش قدردانی میکنی؟
با ناراحتی به او ذل زدم وگفتم:
-اشتباه نکن..اسیر ما نبوده اسیر من بوده!!هردوتاتون اسیر من بودید..ممنونم از محببتتون..
و بعد به سرعت وارد اردوگاه شدم.حوصله شلوغی رو نداشتم.یک راست گوشه ای از محوطه اردوگاه رفتم و درسکوت و دنجی آنجا بلند بلند گریه کردم ...
باورم نمیشد که اینقدر بی ادب و بی منطق باشم! شاید تمام این حالاتم برای این بود که عادت نداشتم مردی نادیده ام بگیرد. چقدر خراب کرده بودم.چه رفتار بچگانه واحمقانه ای انجام دادم.یاد جمله ی آخر حاج مهدوی میفتادم و دلم میخواست زمین دهان باز کند و من درونش گم شم.از فردا با چه رویی به صورت او نگاه میکردم؟
من با این طرز رفتار بچگانه، خودم رو بیشتر تحقیر کردم و به هردوی آنها خودم و احساسم رو لو داده بودم.حتما تا به الان دیگر فاطمه دستگیرش شده بود که من رقیب سرسخت او هستم.و حتما با فهمیدن این واقعیت دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود.نمیدونم چندساعت در تنهایی نشسته بودم.دلم نمیخواست هیچ کسی رو ببینم.و دعا دعا میکردم کسی هم مرا نبیند.
هوا کاملا تاریک شده بود و اشکهایم بند نمی آمد.میان هر آهی که از سینه ام بیرون می آمد مشتی گلایه وحسرت بیرون میریخت و با صدای آهسته برای خدا بازگو میکردم.حرفها و دردلهایی که دل خودم رو آتیش میزد چه برسد به اون خدا که دلرحم ترین موجود عالمه!! به خدا گفتم:میدونم تو خواستی که تلنگر بخورم.میدونم تو منو تا اینجا کشوندی.همه ی اینها رو میدونم ولی بنده های خوبت با من کاری ندارند.فقط تویی که میتونی تحملم کنی..دیر یا زود فاطمه هم ولم میکنه.این چه تقدیریه که بنده های بدت دورو برم هستند و بنده های خوبت از من گریزون؟؟ من تنهام خدا...میترسم. میترسم کم بیارم.میترسم.دوباره بلغزم....
تلفنم پشت سر هم زنگ میخورد و من حتی یک نگاه کوچک هم بهش ننداخته بودم.اما حالا که هوا تاریک شده بود میدانستم ممکنه پشت خط فاطمه باشد و نگران احوالاتم.درست نبود که بیشتر از این او را ازرده خاطر کنم.حدسم درست بود.فاطمه بود.گوشی رو جواب دادم.فاطمه با لحنی آروم و خواهرانه صدام کرد.
-عسل؟؟! عسل سادات جان؟؟
با گریه گفتم:جان؟
-سادات جون ،قربون جدت برم،دارم میمیرم از نگرانیت.بیا پیشم بگو چه خبره.آخه چیشد که ریختی به هم؟
من آب دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
ببخشید اذیتت کردم.. میخوام تنها باشم فاطمه.
-آخه اینجا اگه ببینند نیستی برای مسجد محل و سابقه ی بسیجت بد میشه..
-فاطمه تو روخدااا...میخوام تنها باشم
او با لحنی دلگرم کننده گفت:
باشه قربونت برم.یک کاریش میکنم.نیم ساعت دیگه میریم شام.تا اون موقع تو روخدا خودتو برسون
من با قدردانی آهی کشیدم و گفتم.مرسی
وگوشی رو قطع کردم.
چشمم به علامت پیامک بالای صفحه ام افتاد.بازش کردم.
کامران بود
* سلام!! نمیدونم برات چه اتفاقی افتاده.نمیدونم چیشده که این قدر عصبی و سرد باهام حرف زدی.فقط میدونم که از خودم عصبانیم.چون واقعا بد باهات حرف زدم.و هیچ دفاعی از خودم ندارم بکنم جز اینکه دوری از تو مجنونم کرده.فک کردم برات اتفاقی افتاده.بهترش این میشد که وقتی گوشی رو برداشتی خوشحالیم رو از سلامتیت نشون میدادم ولی..بیخیال.! منو ببخش عسلم.دلم میخواد بازم صداتو بشنوم*
دوباره با فاصله ی زمانی یک ساعت برام پیام گذاشته بود
*عسل اگر ترکم کنی دیوونه میشم.بهم بگو چیکار کردم؟بعد اگر قانع شدم میرم..منو اینطوری امتحان نکن.امتحانشم سخته.عین روانیها دارم به همه میپرم.کافه نرفتم.بخدا مشروبم آرومم نمیکنه.یه جوابی بهم بده بی معرفت*
اینهارو میخوندم و بلند بلند گریه میکردم.من چیکار کرده بودم؟
تا کجا پیش رفته بودم؟؟
کامران با اون همه غرورش داشت منو التماسم میکرد..من، کامران رو محبور کرده بودم مشروب بخوره!
با اینهمه بار گناه خدا چطور منو میبخشید؟ خودش بارها گفته از هر چی میگذرم جز حق الناس.
دلم برای کامران وهمه ی پسرهایی که قربانیم شده بودند میسوخت.تازه داشت کم کم
یادم میومد که چه کارها کردم و چقدر دلها شکستم.شاید در برحه ای فکر میکردم که اونها استحقاق این بازی رو دارند و اونها هم خودشون با خیلیها بازی کردند ولی من هم خیلی بهشون بد کرده بودم!!
ادامه دارد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz