eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
|≡‌📜≡‌| . . امام علے{؏}: بهترین برطرف ڪنندھ انـ😔ــدوه خشنود بودن به قضاۍ الهے است.💞🌿 📖 غررالحكم، ح9909. . . - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌|≡💖≡‌‌| Eitaa.com/Heiyat_majazi
シ 』‌‌ . . در منطقه و موقعيت ما آتش عراق سنگين بود؛خصوصاً خمپاره!💣 بچه‌ها عصبانے شدند!چند شب از اين ماجرا نگذشته بود، ڪه دو-سہ نفر از برادران، داوطلبانہ رفتند سراغ عراقےها!😌✨ و صبح با چند قبضہ خمپاره‌انداز برگشتند! پرسيدم: اين‌ها ديگر چيه؟!🤔 گفتند: آش با جايش! پلو بدون ريگہ ڪه نمي‌شه!🤗😂 منبــع: ڪتاب‌فرهنگ‌جبهہ-صفحہ‌ ¹³³ . . اےكشتگان‌عشق‌برایم‌دعاکنید يعنےنميشودڪه‌مراهم‌صداكنيد؟👇 『❤️:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
🌙 》 🔹🔸 حجة الاسلام شیخ جعفر ناصرے: 🌱 اگر ما اهل مراقبہ باشیم، از آن طف، کمک ها و تأییداتےهست. ملائکه اے هم حتے برای بیداࢪکردن مؤمنان مے آیند. 🌴 مدتے زمان میبࢪد تا یک نفࢪ اهل نماز شــــب بشود. اگر این تاج را سࢪ کسے گذاشتند و بہ او دادند، بالاخࢪه صدایش هم میزنند. 🌴 حالا این صدا از کجا مے آید؟🤔 این ها الطاف خدا است که از دࢪون دل مؤمن مےجوشد و صدا ࢪا هم میشنود. ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇 《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• 📿 •﴾ . . تِلْكَ آيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ ۚ وَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ  این [داستان ها و حادثه های واقعی] نشانه های [توحید، ربوبیّت و قدرت] خداست که به حقّ و راستی بر تو می خوانیم و یقیناً تو از فرستادگانی.😊 سوره 👈 بقره آیه 👈 252 . . .❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇 .📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 52 ❇️ هنر تشخیص مصداق 🔶 یکی از خصوصیات امتحانات اله
.↯ 🌿 ↯. . . 53 تشخیص مصداق اما برای پاسخ به این سوال چند تا موضوع رو باید دقت کرد: ☢️ این که یه نفر بیاد و از شما پول قرض بخواد بستگی به شرایط شما داره: 👈🏼 یه موقع هست که شما پول اضافی دارید یه موقع ندارید. خب اگه دارید و شرایط بعدی هست بدید. 👈🏼 یه موقع پول ولی برای کار مهم تری باید مصرف کنید خب اینجا نباید به طرف پول بدید. با زبان نرم ردش کنید. 👈🏼 یه موقع پول ولی طرفی که پول قرض میخواد از فامیل نزدیک هست و واقعا کارش حیاتی هست. اینجا شما حتی باید برید پول قرض کنید تا کارش رو راه بندازید. 🔸 بعد از این که قرض دادید اولا موقع قرض اگه طرف مقابل آشنای نزدیک هست و واقعا نمیشه در قبال مبلغ قرض، چک بگیرید خب چاره ای نیست. ❇️ اما یه موقع میشه که ازش چک یا سفته بگیرید خب انجام بدید. ولی در اخر هر چیزی که "دستگاه امتحان" برای آدم پیش میاره رو باید بپذیره. 🔹 مثلا یه موقع میشه که شما کلی محکم کاری هم کردی ولی بازم طرف پول شما رو میخوره و نمیده! خب این معلومه دستگاه امتحان اینطوری خواسته. آدم نباید ذره ای ناراحت بشه. البته حتما باید از طریق مراجع قضائی پیگیری کنه. 🔶 یه موقع هم هست که شما اصلا محکم کاری نمیکنی ولی طرف مقابل سر موقع پول رو میاد میده. خلاصه هیچ وقت نمیشه به همه آدما بگیم آقا شما هر کی اومد بهش پول قرض بده یا قرض نده. هیچ حکم کلی در این زمینه و در خیلی موارد دیگه نمیشه داد. یه کاری برای یه نفر ممکنه درست باشه ولی همزمان همون کار برای یه نفر دیگه غلط باشه... . . ↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇 .↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ ⇩🔑• . . 🌿))مرحوم اسماعیل دولابے : 💚))صلوات خیلےکارها میڪند، ظرف انسان را بزرگ میڪند، صلوات به آدم قوت میدهد. هم در امر آخرت و هم در خوشے وناخوشے به انســان قوت میدهد وبهجت مےآورد و غم را زائل میکند. صلــوات در راه خدا به انسان خیلے ڪمڪ میڪند. صلـوات هم در بین دعاها براے رفع خستگـےو باز شدن نطق و راه افتـادن است. هر وقت با خــداے خـود صحبــت میڪنے، اگر دیدے تعطیل شد و نتـوانستے حرف بزنے صلـوات بفرست، دوباره نطقت باز میشـــود. ✨ . . ↫ و عشـق؛ مَرڪب‌ِحرکت‌است‌نہ‌مقصـدِحَرکتـ👇 ‌•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •\• هر وقت خواستے برۍ مرحله بعد ↫ پشت دست مادرتُ ببوس...🌱 ‌ ‌ ••|مثـل نیتـروژن میمونه...🚀|•• . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @heiyat_majazi •🍃•☝️•
🕊🍃 [• 🌙 •] . . •\• ‌بھ قول میخواستن، میشد... ما چِمونھ؟!..میخواهیم اما...😔 جوابمو دادند: هرچھ می‌کشیم و هرچھ بر سرمان مےآید از نافرمانی‌ خداست...! :) 📿| 🕊| . . 🌷سربازِ آقا نمےمـــونھ‌ تــــــــا ظهور رو ببینھ‌! بلڪھ‌|شهید| مے‌شھ‌ تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ‌ @heiyat_majazi 🌿⃟🕊
مداحی آنلاین - مولا پدرمونه دستش رو سرمونه - بنی فاطمه.mp3
6.53M
🎤 ∫ مولا پدرمونه 👼 دستش رو سرمونه 👌👌 - گاھی‌دراین‌ھیاهوی‌دنیا . . ؛ یڪ‌صوت‌حرفھایی‌برای‌گفتن‌دارد👇 ∫🍃🎙∫‌ Eitaa.com/Heiyat_majazi
💛| بـر گلستانـ🌸 ولایٺ تاختند🔥 غنچہ را با لالھ🍃 پرپر ساختند🥀 غنچہ زیر خـ🌵ـار و خس افتاده بود🌹 باغبانـ✨ هم از نفس افتادھ بود ڪاش از قلبم به قبرش راه داشتـ💔 ڪاش زهرا هم زیارتگاه داشتـ🕌 ↩️ شرکت کننده‌: 5⃣ 🎁 نفر برتــر سنگ عقیق کبود متبرک بانامِ یافاطمه‌س 🎁|برای شرڪت در این چالش بزرگ👇 💛| https://eitaa.com/joinchat/2754019330C3ded5d8d29 ❣| چالش بزرگ عاشقانه‌های حلال☝️
░•. 👳🏻 .•░ . . سوال: حق الماره چیست؟! شرایط آن چگونه است؟🤔🧐 🍃 . . ‌🧐.•░ درمیانِ‌شڪ‌وشبہ‌بارهاگم‌گشتھ‌ام یڪ‌نشانےازخودت؛درجیبِ‌ایمانمـ‌گذار👇 📖.•░ Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🌸°| |°🌸• . . ازهردوهزار‌داوطلب‌‌کنکور عده‌ایشون‌دکترمیشن همونایی‌که‌تلاش‌کردن‌وخودشونوساختن!،،، ازبین‌این‌همه‌مذهبی کی‌شهید‌میشه؟! . . 📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇 •📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
[°• 🌱‌‌•°] . . ✅شرط رسیدن به تمام کمالات ✍امام موسی صدر: وقتی که می‌گوییم: «لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ...» مقصود از «بِر»ّ، تمام کمالات است؛ مادی یا معنوی، روحی یا جسمی، فکری یا عاطفی. انسان در راه کمال، هر کمالی که باشد، توفیق نمی‌یابد مگر آنکه از برخی چیزهایی که دوست دارد، بگذرد یا آن‌ها را ببخشد. ولی اگر بخواهد همه‌ی آن‌چه را دوست دارد نگاه دارد و راحتی و مال و مقام و موقعیت خویش را حفظ کند، در نهایت نمی‌تواند به برّ برسد. کشاورز را مثال می‌زنیم. زمانی که می‌خواهد گندم فراوان را درو کند، باید از بخشی از آن چشم بپوشد. او از آن‌ها چون بذر استفاده می‌کند و آن‌ها را زیر زمین دفن می‌کند، به این امید که آن‌چه زیر زمین دفن شده، و از آن گذشته است، پس از مدتی به مقدار فراوانی گندم تبدیل شود. در این صورت کشاورز به برّ رسیده است؛ اما پس از آنکه بخش کمی از گندمی را که دوست داشت، انفاق کرد. 📚 از کتاب حدیث سحرگاهان ص ۱۰۴ . . ‌ - بھ نام خدا وُ .. لحظـہ‌ای که عشق را دانستیـم!👇 [°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
シ 』‌‌ . . خدا نڪند کسے ولو از سر ناچارے و اضطرار دو مرتبہ پشت سر هم مرخصے مےرفت!🙄😁 مگر بچه‌ها ولش مےکردند!؟ وقتے پایش مےرسد به گردان هرڪسے بہ شوخے چیزی بارش مےکرد😐😂 مثلا از او سوال مےکردند: -فلانے پیدات نیست ڪجایی؟!🤨 دیگرے به طعنہ جواب می داد: - تو خط تهران - اندیمشڪ کار میکنه!😌🍃 و گاهے هم مےگفتند: - مرخصی آمدی جبهہ!😂😜 . . اےكشتگان‌عشق‌برایم‌دعاکنید يعنےنميشودڪه‌مراهم‌صداكنيد؟👇 『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصتم سعید با دو سینی وارد شد.تا خم شد که ازمون پذیرایی کن
°‌/• 💞 •/° یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یک حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم ! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود.به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم دربست. وقتی پرسید : کجا؟ گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید: ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید. او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.! با کلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد. سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد. من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم. او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره.ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم! او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه. ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. مردهیز وبدچشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد.ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد. خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه.چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته .... حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_یکم یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج م
°‌/• 💞 •/° روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود . حس میکردم او خیلی نزدیکم شده. حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم. با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد. این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد: واستا...مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو کرده..یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد .. تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد. دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود. با تمام توان فریاد زدم: _برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی. بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال.. او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد .. پس چرا همسایه ها بیرون نمی‌ریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟ هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :بابا مسلمونها کمکک....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه.. یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟ من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید.. مرد گفت : غلط کرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. . با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیکه ی.... زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟ من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...کمکم کنید مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد.بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد وبازومو گرفت .به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم.. مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش.. مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد! به سختی روی زمین نشستم . احساس میکردم بالای لبم میخاره. چند خانوم به سمتم اومدند. یکی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!! خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه.. بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟ زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟ چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی مانتومو میکشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت. اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! ! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
°﴿ ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے۴٣ ] 🌹و جاهدتم فی الله حق جهاده🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ♦️ﺳﺮﻣﺸﻖ‌ﻫﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺍﻟﺨﻂ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺳﻢ ﺍﻟﺨﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺠﺴﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﺳﺮﻣﺸﻖ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺳﻢ ﺍﻟﺨﻂ ﺍﺳﺖ. ﻟﺬﺍ ﺍﯾشان ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺠﺴﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ♦️ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽ‌ فرماید:"ﻭَ ﺟﺎﻫِﺪُﻭﺍ ﻓِﻲ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺣَﻖَّ ﺟِﻬﺎﺩِﻩ» (ﺣﺞ/78) ﺟﻬﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺗﻼ‌ﺵ ﮐﻨﯿﺪ "ﻓﯽ ﺍﻟﻠﻪ" ﺁﻥ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ. «ﺣﻖ ﺟﻬﺎﺩﻩ» ﺁﻥ ﻫﻢ ﺗﻼ‌ﺵ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺍﻟﺨﻂ ﺍﺳﺖ. ♦️ﺩﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ:"ﺟﺎﻫﺪﺗﻢ ﻓﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﺣﻖ ﺟﻬﺎﺩﻩ"ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺍﻟﺨﻂ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻼ‌ً ﭘﯿﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﯾﺪ. «ﺟﺎﻫﺪﺗﻢ» ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ و ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﺪ. ♦️یک وﻗﺘﯽ ﻗﺮﯾﺶ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ: تو ﺁﺩﻡ ﺷﺠﺎﻋﯽ هستی. ﻭﻟﯽ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺟﻨﮓ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧی. ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: "ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺍﻧﺘﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﺪ، ﭼﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻣﺠﺎﻫﺪﺕ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﻨﻢ ﺑﻪ ﺑﯿﺴﺖ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﻨﻮﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﺍﻵ‌ﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺳﻦ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺼﺖ ﮔﺬﺷﺘﻪ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻫﺪﺕ ﮐﺮﺩﻡ." 🍃فرض کنید شما چند درس با چند استاد مختلف دارید.از بین این اساتید یک استاد هست که هم محبت بیشتری به شما دارد و هم استاد ماهرتری نسبت به دیگران است. 🍃مسلما حین برگزاری کلاسها و شب های امتحان به خاطر این استاد و جبران زحمات و ادای حقش که بر گردن شماست بهتر درس می خوانید تا بهتر از پس امتحان ایشان بر بیایید.تا محبت خود را به او اثبات کنید. 🍃رابطه ی اهل بیت علیهم السلام با خداوند رئوف يک چنین ارتباطیست.ایشان چون محبت خداوند نسبت به انسان ها را به مراتب بیش از ما درک کرده اند،نه تنها در راه رضایت خداوند تلاش می کنند،بلکه مجاهده می کنند. . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi
🌙 》 ✍ حضرت آقاے حدّاد و علاّمه طهرانے (رضوان‌الله‌تعالى‌عليهما) مےفرمودند: 🍃 🍂بہ هيچ عذرے نماز شـــــب را تࢪك نكنيد. 🍂🍃 دࢪ همان شبـــــے كه ميهمان آمده بࢪخيزيد و نماز شب بخوانيد و نگوئيد: دو سه روز ديگࢪ كه ميهمان رفت، نماز شـــــب را به جاے مى‌آورم و قضاےگذشته را نيز بجا مے آورم. 💥اگࢪ بچّه مريض است، در همان شـــــب كه نمےگذارد بخوابيد، قدࢪ دانسته بࢪخيزيد و وضو بگيريد و نماز بگزاريد (گريه بچّه دࢪ شــب خودش نعمت است). 📚 نوࢪ مجࢪد، آیةاللّه سید محمد صادق حسینے طهرانے ؏ـمـرے گذشت بعدِ تو و نرفت عادتِ شب زندھ دارے امـ👇 《🍃🕕》 http://Eitaa.com/Heiyat_majazi
﴿• 📿 •﴾ . . يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُلُوا مِنْ طَيِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاكُمْ وَاشْكُرُوا لِلَّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيَّاهُ تَعْبُدُونَ ای اهل ایمان! از انواع میوه ها و خوردنی های پاکیزه ای که روزی شما کرده ایم، بخورید و خدا را سپاس گزارید، اگر فقط او را می پرستید. سوره 👈 بقره آیه 👈 172 . . .❣↻ نامـہ اے از عآشق تَـرین رفیـقِ تو👇 .📖↻ Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
.↯ #حرفاے_درگوشــے🌿 ↯. . . #افزایش_ظرفیت_روحی 53 تشخیص مصداق اما برای پاسخ به این سوال چند تا موض
.↯ 🌿 ↯. . . 54 🔸 با توجه به اینکه خداوند متعال قصد داره با امتحانات متنوع موجب رشد ما بشه، طبیعتا امتحانات رو همراه با میکنه. انسان هم در این امتحانات زیاد نباید دنبال این باشه که حتما کشف کنه که چرا این امتحان ازم گرفته شد! 👈🏼 بلکه فقط باید سعی کنه امتحانات خودش رو به خوبی پشت سر بذاره. 🔹 حتی اینکه آدم در امتحانی به ظاهر شکست بخوره هم "مهم نیست". بلکه فقط عکس العمل آدم در برابر امتحاناتش مهم هست. ❇️ اینکه توی هر امتحانی چقدر پا روی هوای نفس خودمون میذاریم مهم هست. و اینکه مبارزه با نفس هامون چقدر تحت امر هست مهمه. 🌷 مثلا در کربلا به ظاهر لشکر جبهه حق شکست خورد ولی یاران امام علیه السلام بالاترین نمرات رو در این امتحان کسب کردند. درسته که به ظاهر شکست خوردند ولی در واقع در امتحان بزرگ خودشون پیروز شدند و آثار این پیروزی همچنان در عالم اثرگذار هست... . . ↯.♥.↯ یـٰا مـَنْ عِشـقَہُ شِـفٰـاء ..👇 .↯🌱↯. @Eitaa.com/Heiyat_majazi
•🍃⇩ ⇩🔑• . . ♥️•امام علے علیه‌السلام : 🍃•سَبَــبُ زَوالِ النِّعَــمِ الڪُفــرانُ 🔥•ناسپاسى‌سبب‌نابودى‌نعمت‌هاست 📗•غررالحڪم، حدیث ۵۵۱۷ . . ↫ و عشـق؛ مَرڪب‌ِحرکت‌است‌نہ‌مقصـدِحَرکتـ👇 ‌•🔐⇩ Eitaa.com/Heiyat_majazi
47492AAB-8815-4B38-97BF-54E56CB31885.wav
423.2K
📲♥️ 】 خیال خنده های تو شد آرزوی هر شب ام . . . به چشم های تو قسم که جان رسیده بر لبم . . . 📳🎧 🌱همــراه اول ⬅️ ارسال ڪد 11967 به شماره ۸۹۸۹ . . پـیشــ🎶ــوازِتو خــ💞ـدایـے ڪن👇 ๑|😃🍃|๑ @heiyat_majazi
تمام هستیم حسین.mp3
5.88M
🎤 ∫ ای گل بهار من🌺 عشق و افتخار من❤️ 👌👌 - گاھی‌دراین‌ھیاهوی‌دنیا . . ؛ یڪ‌صوت‌حرفھایی‌برای‌گفتن‌دارد👇 ∫🍃🎙∫‌ Eitaa.com/Heiyat_majazi ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
•🌸°| |°🌸• . . وقتی داری قرآن میخونی یه قلم وکاغذ کنارت بذار؛ وآیه ای ک قلبت رو لمس کرد ودوستش داری رو روی اون بنویس این کاغذ رو داخل یه جعبه ایی که اسمش ( پیام های پروردگار من) هست جمع اوری کن . حالا هرزمان که نیاز به پیام خدا داری یه جعبه پر از حرفای دلچسبش کنارته برو وبردار و لذت ببر:)))) شیرین ودلچسپ😍❤️ ☺️💪 . . 📮 از نامـہ هاے خط خطے؛ تا خــدآ👇 •📝°| Eitaa.com/Heiyat_majazi
[°• 🌱‌‌•°] . . 🔴برخورد منطقی با مرگ ✳️ از ابان بن تغلب روایت شده که گوید: زنی را دیدم که پسرش مرد. برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت: 🔰 «جزع و گریه چه فایده دارد؟ آنچه را پدرت چشید، تو هم چشیدی و مادرت بعد از تو خواهد چشید. بزرگترین راحت‎ها برای انسان خواب است و خواب برادر مرگ است. چه فرق می‎کند در رختخواب بخوابی یا جای دیگر؟ 🌺 اگر اهل بهشت باشی مرگ به حال تو ضرر ندارد و اگر اهل آتشی🔥 زندگی به حال تو فایده ندارد. 🍀 اگر مرگ بهترین چیزها نبود خداوند پیغمبر خود را نمی‎میراند و ابلیس را زنده نمی‎گذاشت. ⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰 📚کتاب هزار و یک نکته ، ج ۱ و ۲، ص ۷۹۶٫ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌ . . ‌ - بھ نام خدا وُ .. لحظـہ‌ای که عشق را دانستیـم!👇 [°•💓•°] Eitaa.com/Heiyat_majaz
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
|≡‌📜≡‌| . . وقتے نگـ😥ـران چیزی هستی یعنی خودتو فداے اون ڪردۍ😳 پـس...🤔؟! واسه چیزی خودتو فـ☺️ــدا ڪن که ارزششو داشتہ باشه✨ حالا.. تنها چیزے ڪہ🌀↯ ارزش نگران شدن دارھ چیه؟👇🏽 •| عدم رضایٺ خدا و ولے خدا..♡‌‌|•💖🍃 . . - خدایا‌نَـزارازدَستِـت‌بِـدَمـ👇 ‌|≡💖≡‌‌| Eitaa.com/Heiyat_majazi
シ 』‌‌ . . یکے اومده بود مرخصے بگیره، آقا مهدے یه نگاهے بهش ڪرد و گفت: - میخوای بری ازدواج کنے؟! گفت: بله میخوام برم خواستگارے!😅 - خب بیا خواهر منو بگیر!😌 + جدی میگے آقا مهدے؟!😳 - آره! بہ خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصے بگیر برو!🙂☺️ اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!😂 بہ خانوادش گفته بود:فرمانده‌ی لشڪرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😍 بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😂 پرسیده بود: چرا مےخندید؟خودش گفت بیا خواستگارے خواهر من!😔🤨 گفتہ بودن: بنده خدا آقا مهدے سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج ڪردن یکیشونم یکے- دو ماهشه!😂👶🏻 از ڪتاب ستاره‌ی دنبالہ‌دار✨ . . اےكشتگان‌عشق‌برایم‌دعاکنید يعنےنميشودڪه‌مراهم‌صداكنيد؟👇 『🖤:🍃』 Eitaa.com/Heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_دوم روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کو
°‌/• 💞 •/° نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!! دلم گرفت . باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت: وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود. از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم.دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت. نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم. ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم. اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!! از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد.. دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم. نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند... همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم! رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!! از وحشت جیغ زدم. در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت.... او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد. در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم. چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟ سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم. از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:حاجج آ...قا.. او انگار تازه منو شناخت. به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت. پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟ ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°‌/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_شصت_و_سه نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم
°‌/• 💞 •/° حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟ من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیکار میکنید؟ وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه! دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم. و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود. حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟ با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم. او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت: _اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید. سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه.. با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا.. برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم... اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:همراه من بیاین. پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟ وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:تشریف نمیارید؟؟ با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون. سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! ! او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟ من با دو دلی و شرمندگی گفتم: __ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟ او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم با عجله گفتم:نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم. او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم اگه بینیم شکسته باشه چی؟ او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:اول میریم درمانگاه. گفتم:نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم.خودم فردا میرم. او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد.در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم. دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد. گفتم:حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام! او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه. به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم. پول زیادی همراهم نبود. با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم! او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید! انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید. او سکوت معنا داری کرد!! تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند.من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید.. ناگهان بی مقدمه گفت: -چرا منو تعقیب میکنید؟ ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
°﴿ ۩ ﴾ ‌° . . [مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے۴۴ ] 🌹و ﺍَﻋْﻠَﻨْﺘُﻢْ ﺩَﻋْﻮَﺗَﻪُ ﻭَ ﺑَﻴَّﻨْﺘُﻢْ ﻓَﺮﺍﺋِﻀَﻪُ🌹 🔹زیارت جامعه کبیره🔹 ☘یک استاد اگر درس را تمام و کمال به دانشجویان ارائه نداده باشد نمی تواند توقع داشته باشد که دانشجویانش نمره ی قبولی کسب کنند.مثل خداوند مثل استادیست که تمام ریز و درشت وظایف و آنچه انسان ها باید بدانند را در اختیارشان می گذارد. ☘منتها این نقشه ی راه را توسط کسانی به مردم می رساند که اولا خوشان عالم و عامل به نقشه باشند و ثانیا استعداد و قابلیت تبیین این نقشه به انسان های دیگر را داشته باشند. ☘این فراز زیارت یعنی ﺷﻤﺎ اهل بیت ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﻜﻮﻳﻨﺎً ﻭ ﺗﺸﺮﻳﻌﺎً ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ‌ﺍﻳﺪ.ﺷﻤﺎﻳﻴﺪ ﻛﻪ ﻓﺮﺍﻳﺾ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﺍﻳﻊ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﺮﻳﺢ ﻣﻲ ‌ﻛﻨﻴد. ☘همان طور که پیامبر اکرم انقلاب عظیمی در جهان جاهلیت ایجاد کردند و احکام و فرائض الهی را علنی و بیان کردند،امام زمان عج الله فرجه هم با ظهور مبارکشان تمامی سیره ی پیامبر عظیم الشانمان را احیا می کنند.به گونه ای که مردم تعجب خواهند کرد و تصور می کنند امام دینی جدید آورده اند. ◀️شما واجبات الهی را تبیین کردید تا مردم بین خرافه و دین داری فرق بگذارند و جدا کنند.يعنی اهل بیت علیهم السلام واجبات و حرام هایی که خداوند قرار داده است از چیزهای من در آوردی جدا کردند. ◀️مسوولیت امام زمان (عجل الله فرجه) بعد از ظهور تلاش برای ریشه کن کردن گمراهی ها،تجدید و به صحنه آوردن فرائض مشخص شده است.ایشان غباری را که طی سال ها عدم حضور مستقیم امام معصوم بر چهره ی احکام نشسته می زداید. ◀️ايشان مانند پدری می مانند که مدتی بنا به مصلحتی در سفر بوده و در دوران نبود و غیبت او فرزندان هر کار اشتباهی که از دستشان بر می آمده کرده اند به طوری که دیگر شکل و فضای خانه تغییر کرده.او مانند پدری دلسوز می آید و خانه را تجدید بنا می کند:"این المدخر لتجدید الفرائض و السنن"( دعای ندبه) . . °﴿🕊﴾°معرفت‌راه‌ومرامےست‌ڪه‌به‌هرڪس‌ندهند👇 °﴾💚﴿° Eitaa.com/Heiyat_majazi