eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.7هزار ویدیو
416 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌸💗 [] توللللد آقامون سید الشہداء مبارررڪ☺️❤️ 😎💪🏻 ؏ @heiyat_majazi 🦋🌸💗
☘🦋🌸🦋☘ بسم الله الرحمن الرحیم (ع)❤️ هیئت شهدایی :) ۹۹/۱۲/۲۶ ☘🦋🌸🦋☘
همه چیز از یه کلیپ شروع شد کلیپی که زندگی یه دختر که تا قبل از اون اصلا نه خدارو میشناخت نه اهل بیت و نه شهدا رو متحول کرد. خرداد ۹۶ تلگراممو باز کردم منی که تلگرامم بویی از پستای مذهبی نبرده بود یه پست برام فرستاده بودن انگار یه حس درونی بهم گفت بازش کن وقتی بازکردم انگار محو کلیپ شدم شاید چیزی که باعث شد کلیپو تا اخر ببینم خنده های شهید بود. اما محو صحبتشون شدم🙃
یه جمله از اون کلیپ انگار پشت سرهم تو مغزم تکرار میشد اون جمله ایی که از شهید میپرسن پیامتون چیه؟ با خودم گفتم تو چی داری توشه ی اخرتت ؟ که الان هم یه شهید بخواد تورو بخاطر بی حجابیات مواخذه کنه؟ساعتها با خودم کلنجار رفتم که تصمیم گرفتم از این به بعد چادر سرکنم
وقتی واسه اولین بار چادر سرکردم و از اتاقم اومدم بیرون ، دیدم مادرم باتعجب بهم نگاه میکنه و بعد با گریه اومد بغلم کرد و فقط خدارو شکر میکرد از خونه زدم بیرون با چادر و با صورتایی مواجه میشدم که همشون پر بود ازتعجب یکی خوشحال بود یکی با طعنه میزد ولی جالب بود دختری که خیلی حرف بقیه براش مهم بود الان دیگه هیچ تاثیری رو روند زندگیش نداشت حتی اون طعنه ها باعث میشد مصمم تر بشه تو این مسیر
اذر ماه ۹۶ یه هدیه گرفتم از عکس شهید جواد محمدی انگار اون قاب عکس شد تمام زندگی من وقتی حالم بد بود، گرفته بودم و یا از دنیا بریده بودم میرفتم سمتش و باهاش حرف میزنم و حس میکردم که انگار شهید داره حرفامو میشنوه و حل میکنه تمام دغدغه ها و مشکلاتمو هرروز که میگذشت به خدا نزدیکتر میشدم دیگه از ترس شهید نبود چادر سر کردنم یا خیلی چیزا همشو به عشق خدا و رضایت خدا انجام میدادم
گذشت تا اسفند ۹۶ و یه اطلاعیه از سمت دانشگاه در مورد اعزام به راهیان نور همش تردید داشتم واسه رفتن روز اخر دلو زدم به دریا و رفتم ثبت نام کردم تا روز اعزام همش میخواستم انصراف بدم اما یه چیزی مانعم میشد روز اعزام رسید
وقتی وارد اردوگاه شدیم توی اون تاریکی اولین چیزی که به چشمم خورد عکس شهیدجوادمحمدی بود باخودم گفتم شاید اتفاقیه فرداصبح وقتی اولین یادمان رو رفتیم باز اولین عکسی که دیدم عکس ایشون باز فکر نکردم که شاید حکمتیه بیخیال رد شدم ولی بعد از اون هریادمان یا اردوگاهی که رفتم عکس ایشون رو میدیدم باخودم همش میگفتم حتما یه حکمتیه و منتظر بودم بفهمم حکمت اینکه همش عکس ایشونو همه جا میبینم
روز اخر اخرین یادمانی که رفتیم شرهانی بود یه شهید گمنام خاک بودن اونجا که براشون مقبره درست کرده بودن دم مقبرشون یه سری رزق معنوی پخش میکردن بدون فکر یکی از رزقا رو برداشتم و نشستیم که روایا روایتگری کنن وسط روایتگری رزقمو باز کردم که داخلش نوشته بود ت‌اخرتی اون لحظه ها اشک امونم نمیداد حالا فهمیده بودم دلیل اینکه همش عکسشونو میدیدم😔😍😭😭😭
ماه رمضان همین امسال از طریق پیجشون فهمیدم که کتابشون چاپ شده و به قید قرعه به ۵نفر هدیه میدن من مطمئن بودم که من یکی از اون ۵نفرهستم حتما باور نداشتم ایشون بهم "نه" بگن اما وقتی اعلام نتیجه رو گذاشتن داخل پیج اسم من جزشون نبود خیلی ناراحت شدم خیلی زیاد حس میکردم منو دیگه نمیبینن و حواسشون بهم نیست 😔