⚫️⚫️
#شام_غریب غریبان ڪربلاسٺ
#زینب بدون تو مهمان ڪربلاسٺ
چشم رباب به آغوش خالے اسٺ
اصغر شهید گلستانּ #ڪربلاسٺ
#گفتند_نیستاز_شبیلدا_درازتر🍂
#پیداستکه_شامغریبان_ندیدهاند🍂
⚫️⚫️
هیئت مجازی 🚩
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 8⃣1⃣ گفتم: «آنچہ گفتے از دل
◾️
⚫️◾️
⚫️◾️⚫️
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 9⃣1⃣
با خودم فکر کردم چه احمق است این معاویه! با چه کسی #هماوردی می کند! آیا از این که علی گذشته های سیاه خاندانش را به رخش می کشد شرمسار نمی شود؟
آیا از این که علی او را تهدید به مرگ می کند نمی هراسد؟
چگونه می تواند با علی مقابله کند در حالی که در گذشته و حال، در میان عرب مردی چون على جنگ آور نبوده است؟!
علی در پاسخ به تهدیدهای معاویه می نویسد:
«چنان که یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و خویشاوند؛ اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید... نوشته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی؛
اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است همان
شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم. به خدا سوگند می دانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی. بهتر است درباره ی تو گفته شود، از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته که زیانبار بوده، زیرا تو غیر از گمشده ی خود را می جویی و غیر از گله ی خود را می چرانی و #منصبی را می خواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی. چقدر بین گفتار و کردارت #فاصله است!
چقدر به عموها و دایی هایت #شباهت داری! شقاوت و #آرزوهای باطل، آنها را به انکار نبوت
محمد و ادامه ی بت پرستی وا داشت، تو درباره ی کشندگان عثمان فراوان حرف زدی.
ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس درباره ی آنان از من داوری طلب. اما آنچه تو از من می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را #بفریبند...
ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پندگیری. تو با روش های باطل، همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آن چه برتر از شان توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی می کنی که از تو بازداشته اند و هرگز به تو #نخواهد رسید...
***
✔️✔️@Heiyat_Majazi✔️✔️
عصر بود. معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. روی تخت نشسته بود و داشت با زلف کنیزکی بازی می کرد. تا مرا دید، قهقه ای زد. کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت:
بیا روباه پیر! آهویی برایت دارم.
بعد دوباره خندید. گفتم:
وقتی خود #طعمه ی شیری، به فکر آهوان نباش.
معاویه کمی به خود آمد. کنیزک را بیرون فرستاد. مقابلش نشستم. گفت:
از کدام شیر حرف میزنی...
گفتم:
از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛ یا با او بیعت کنی یا بزودی دریده شوی.
بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم:
همه ی این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حمله ی علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش باشی!
#ادامھ_دارد
بھ قلم✍ : #ابراهیم_حسن_بیگے
⚫️کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...◾️
رمان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
◾️
⚫️◾️
⚫️◾️⚫️
هیئت مجازی 🚩
◾️ ⚫️◾️ ⚫️◾️⚫️ °•○●﷽●○•° •°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•° رمان : #قدیس قسمت 9⃣1⃣ با خودم فکر کردم چه احمق
◾️
⚫️◾️
⚫️◾️⚫️
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 0⃣2⃣
معاویه دستش را جلو آورد، ریش مرا به دست گرفت و گفت:
ای پدرسوخته! مرا ترساندی، گمان کردم علی پشت #دروازه های شام است...
حرفش را بریدم و گفتم:
درست پنداشتی علی پشت دروازه های شام است. هر وقت اراده کند، وارد خواهد شد.
دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد. گفت:
درست حرف بزن عمروا على كجاست؟
چرا کسی به من نگفت او حمله را آغاز کرده است؟
گفتم:
اگر این نامه ها را درست خوانده بودی، می دانستی علی حمله ی خود را از ماه ها قبل آغاز کرده است. على اگر تاکنون کاخت را بر سرت ویران نساخته، به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه #مسلمانان واهمه دارد.
صبوری پیش ساخته تا به سر عقل بیایی. اما تو دوست قدیمی ام به جای تجهیز مردم و مقابله با علی، این جا نشسته ای و شراب می نوشی و با گیسوان کنیزکان سیاه چشم شامی بازی می کنی؟!
این کارهای تو دلم را برمی آشوبد. تو باید به خود بیایی و از همین امروز شروع کنی که فردا خیلی دیر است.
مردک که انگار مستی از سرش پریده بود، گفت:
روباه پیر!
بی جهت نبود که تو را نزد خود فراخواندم... باید چه کرد؟
دست دراز کردم و جام شراب را برداشتم و گفتم:
تو برای خریدن این جام زرین چند دینار داده ای؟ صد دینار؟
دویست دینار؟
هرچه داده ای کاری ندارم؛ در این جام، شرابت را میریزی و می نوشی، نوش جانت... با هر نفسی که می کشی، دینارهایی از خزانه ات هزینه می شود؛ از خورد و خوراکت گرفته تا کنیزکان و محافظان جانت که هزینه شان می کنی. آن وقت انتظار داری من برای حفاظت از جان و تخت و تاجت بدون چشم داشتی حرف بزنم و بگویم برای فرار از دهان شیر چه باید کرد؟
فکر کرده ای من پیر و خرفت شده ام؟
معاویه جام شراب را از دستم گرفت، آن را پر کرد و چند جرعه نوشید و گفت:
حالا فهمیدم می خواهی چه بگویی. حرف آخرت را بزن؛ بگو چه می خواهی؟
گفتم:
حکومت مصر... حکومتی که روزی عثمان از من گرفت و اینک جانشینش آن را باز می گرداند.
معاویه جام را تا ته سر کشید و گفت:
از تو دیگر گذشته که حاکم مصر و یا هر جای دیگری شوی... پایت لب گور است. بهتر نیست در کنار من باشی تا وقتی که پیک مرگ از راه برسد؟
✔️✔️@Heiyat_Majazi✔️✔️
با خنده گفتم:
من تا تو را با دست های خودم در گور نگذارم نخواهم مرد... مصر را به من بده و خود را از گوری که علی برایت کنده #خلاص کن!
معاویه لبخند زد و گفت:
مصر مال تو روباه پیر؛ به شرطی که نخست کار على را بسازیم.
گفتم:
باید آنچه را که گفتی مکتوب و مهر کنی.
گفت:
یعنی حرف مرا باور نمی کنی؟
گفتم:
خیر!
تو را خوب می شناسم؛ اگر مرد مکر و حیله نبودی این همه سال نمی توانستی حاکم شام باشی.
مگر یادت رفته وقتی عثمان به خلافت رسید، خواست از حکومت خلعت کند و نتوانست از بس که با حیله تدبیر کردی؟
تا جایی که او بعدها فکر کرد حاکمی چون تو در جهان عرب یافت نمی شود!
اما من تو را خوب میشناسم معاویه...
امیری مصر را بنویس و مهر کن و سپس از این شراب برایم بریز که جگرسوز باشد.
#ادامھ_دارد◾️
بھ قلم ✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
⚫️کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...◾️
رمان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
◾️
⚫️◾️
⚫️◾️⚫️
🏴⚫️
⚫️
ڪجائے صاحبِ #عزا ...
بہ #خیمہگاه مےروے،
و دلدارےِ طفلان پریشان؟
یا نـهر #علقمہ و نزد آن گشتہ ناامید،
ڪہ #ڪاشفالڪرب بود در دشت پُر بلا
یابہ تلّے ڪہ #زینب ایستاده ناظربرآن #قتلگہ ...
#آجرك_الله_ياصاحب_الزماݩ💔
⚫️
🏴⚫️
▫️▪️
▪️
واژه ها
مشکے بپوشید
در عزایش تا ابد
اےغزل...
اےقافیہ...
اےمثنوے ها تسلیت...
#جوادقادرےمهر
#واحزناه_علےالحسین😭😭
▪️
▫️▪️
🌸| #هیئت_مجازے (37)👇
امشب مورخ 97/6/29
#شب_یازدهم_ماه_محرم_الحرام
#شام_غریبان
قصّه ما
از یک هیئت شروع شد
یک دهه محرّم و ...!
ذکر #حسینجان میاندار
بشینید فقط تصور کنید که
یه زن با کلی بچه های قدو نیم قد
توبیابون
میون هزاران دشمن
تصورشموسخته
ام کلثوم باگریه به عمش میگه
عمه جان مبادا خوابت ببره
مبادا حواست از بچه ها پرت بشه
مبادا بذاری دشمن نزدیکمون بشه
وَالْمُقِيمِي الصَّلَاةِ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنفِقُونَ(حج/۳۵)
امـام سجـاد (ع) مـیگـویـد:
دیدم عمه ام نماز شبش را نشسته می خواند
آخر سهم غذای خودش را به بچه ها داده بود
میگه سلام برادرم 😔
نیستید ببینیید خواهرتون درغیابتون چی کشیده
نیستیید ببینید دخترا وخواهرات چطور اسارت کشیدن
نیستید ببینید چطور به پدرومادر ما توهین میکنن
حالا فکرکن زینب (س)
این موقع چی کشیده
همه عزیزانشو ازدست داده
کسی که عزیزی ازدست میده
میان دلداریش میدن
دلداری زینب (س)امشب چی بود؟
فقط ضربه های شلاق اعداء😔
رفقا امروز همه عزاداری کردیم
سینه زدیم
اشک ریختیم
زنجیــر زدیم
اخرشبه کمی خسته شدیم
هیئت مجازی 🚩
میگه سلام برادرم 😔 نیستید ببینیید خواهرتون درغیابتون چی کشیده نیستیید ببینید دخترا وخواهرات چطور اسا
خانم جان همینطور که نشستنو دارن با اقا امام حسین دردو دل می کنن
اقا امام حسین بهشون میگن
خواهرجان بخدا که با حرفات جیگرمو اتش زدی
ذوالجناح
حق داشت سرش را
به زمین بکوبد،تا بمیرد ...
تو گفته بودی:
مرا حلال کن که سه روز
به خاطر من آب نخورده ای ...
خانم زینب برمیگرده
طرف خیمه
میبینه یه مردی سوار براسب نزدیک شده
صدامیزنه ازاین خیمه دور شو
اینجا فقط زن و بچه هست
مرد صدا میزنه
اروم باش زینب جان
اروم باش دختــرم
منم پدرت علی بن ابی طالب
مگه صدام نکردی باباجان
مگه نگفتی یا ابتا
هیئت مجازی 🚩
مرد صدا میزنه اروم باش زینب جان اروم باش دختــرم منم پدرت علی بن ابی طالب مگه صدام نکردی باباجان م
پیغامِ کـربـلا به نجف برد جبرئیل ، یا مرتضی عـلـی پسری داشتی چه شـد؟ 💔
با حال زار بلند میشن
میگه باباجان
دلم تنگ شده بود برات
بببین پسرت رو کشتن
ببین دخترت رو اسیر کردن
ببین حال و روز اهل بیتت رو
رسیده اون وقت وزمانی که دستور میدن همه زن و بچه هارو تویه خیمه جمع کنید
تا صبح مراقبشون باشین
خیمه رو بر اونا تنگ کنید...