#ثوابیهویی
میتونینبراےآقاسهڪارانجامبدین؟
¹-براشوندوبارصلواتبفرستین
²-سهباربراشوناللهمعجللولیڪالفرج
³-اینپیاموحداقلبه1کانال،گروه یابیشتربفرستید...🙃🌸
امام زمانی شو
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_حرفقلبموبایدبگمبهت...(:♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک بابا حسین😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه به کوچه...
حب تو را جار میزنم💚
#استوری
#امام_زمان
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت459
_من. خوب میدونم چیکارمیکنم؟ توعوض شدی وارش؟ این پولا تورو عوضت کردن. این پولا حرومن....
_چرا حرومن؟
_حرومن چون بابت معتاد کردن به عده آدم به شراب گرفتی... حرومن چون بابت پرکردن جام از الکل وشراب گرفتی.. این پولا دستمزد بدبخت کردن مردان وپسرای این و اونه... من وتو اگه این جا موندیم چون مجبور شدیم.
وارش ناراحت گفت :
_به من ربطی نداره این جا چه غلطی میکنن من کارم و انجام می دمو پولم و میگیرم... درضمن... توحق نداری به من امرو نهی کنی که چیکارکنم چیکارنکنم... چی خوبه چی بده.
از آن جا که زری در کافه را قفل میکرد، وارش صندلی زیر پایش گذاشته، با چوبی ازدریچه همه پول های ریخته شده در کوچه را سمت خود میکشید، غیراز چند تایی که توسط رهگذران به جیب زده شد.
تمام مدت نگاهش کردم، با حرص پول هارا برداشت ودرجیب گذاشت وبعد هم از اتاق بیرون رفت و روی کاناپه کنار سالن کافه دراز کشیدو چشم هایش را بست.
مثل اسبی میماند فارغ از نجابت، چموش وافسار گسیخته وسرکش، حالا دیگر وارش را نمیشناختم، اوهم مثل من سختی کشیده بودوسردو گرم چشیده، اما توقع این همه تغییر رانداشتم، امروز فهمیدم دیگرنمیشناسمش وهمه ترسم این شد بابت پول تن به هر ذلالتی بدهد.
با حسرت نگاهش میکردم که صدای مهربان مهرزاد درگوشم. آمد.
_پول آدما رو عوض میکنه. صبحی دیدم زری از کاسبی دیشب پول زیادی به جیب زد. همشم در گوش وارش میخونه که انقدر بهت پول میدم فقط حرفمو گوش کن، این زری اگه درگوش تو وز وز نمیکنه که فقط بخاطر اینه که میدونه تو پول این جور کارارو قبول نمیکنی و مجبورآنه ازسر بی جایی این جا موندی.منم بی غیرتم که میزارم خواهرم هرشب کلفتی چهارتا بی غیرت قمارباز زبون نفهم رو کنه.
_هیییس... دیگه این حرفو نزن... من فقط کلفتیشون و میکنم...همین روزا نازلی از بیمارستان بیاریم بیرون یه جای گرم میخواد که اون بیرون تو سرما نمونه داداشی.
مهرزاد سن کمی داشت اما حرف هایی بیشتر از سنش میزد.
به هم ریخت و اشک در چشم هایش دوید ومن هم اشک ریختم، برای خجالتش، برای شرمندگی پسربچه ای که دم از غیرت پیش خواهرش میزدو کاری از دستش برنمی آمد، اشک ریختم برای وارشی که با خود آواره شهر کرده بودم و حالا داشت آدم دیگری میشد.
گریه کردم، چون تمام مدت را زجر میکشیدم، دخترم، پاره تنم را رها کرده بودم وحالا همه فکرو ذکرم بود.
ولی با وارش قهر کردم
سرگرم مهرزاد شدم. روز را با درد، اشک وغمی که هیچ وقت رهایم نکرد گذراندم، تااینکه ساعت نه شب شد، در کافه بازشد، سهراب دم در کافه سیگارش را دود کردو زری با چمدانی نسبتا کوچک داخل شد.
وارش_سلام خانم.
زری اما مسیر نگاهش من بودم. سلامش که کردم، بی اعتنا به وارش سلام گرم تری تحویل من داد.
درکافه رابست وبا چمدان سمت اتاق آمد، ماهم که در سالن کافه بودیم با تعجب نگاهش میکردیم که گفت :. _دخترا بیاید تو اتاق
پشت سرش راه افتادیم داخل شدیم، هنگام ورود مهرزاد مانعش شد
_تو نی پسرم، بحث زنونس
مهرزاد داخل نشدو وارش دررابست
وارش_جون خانم جون
زری از کیف کولی اش، مقداری پول درآورد، نصف کرد، نصفش را به وارش داد.
_بیا دختر، این دستمزد دیشبته.
وارش پول را گرفت وخوش حال تشکر کرد
_ممنون خانم...
زری سمت من آمد، دستم را وبالا گرفت و پول را کف دستم گذاشت.
_اینم سهم تو.
همه پول را دردست مشت کردم، برقفسه سینه زری گذاشتم.
_قبلا هم گفتم از درآمدکافه پولی نمی خوام. بی دستمزد کارمیکنم بابت جا خواب
زری پول راازمن گرفت وپخش زمین کردو این بار مخاطبش وارش بود.
_وارش.. ازالان هرپولی هم که این نگرفت مال تو
وارش پول هارا حریصانه ازروی زمین جمع کرد.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت460
زری با نیش خندی زشت به وارش گفت :
_پوله دیگه... چرکه کف دسته ولی برای همین پول آدما چه کارا که نمیکنن... اصلا پول نباشه... آدم به درد هیجی نمیخوره... مثلا نمیتونه شکم بچشو سیر کنه... نمیتونه براش حتی مادری کنه....
به در گفت ودیوار شنید.
ازاین. گوشه وکنایه اش قلبم به درد آمد وسکوت کردم.
زری خوب من را شناخته بود، میدانست حاضر نیستم بااین پول شکم خود، برادرم و دخترم را سیر کنم، اما یک معضل بزرگ بود، واقعا نازلی رااز بیمارستان به این جا می آوردم، چه طور باید برایش شیر تهیه میکردم با چه پولی
زری_خیلی خب وارش در اون چمدون رو بازکن.
وارش_چشم خانم.
وارش چمدان را باز کرد. دوسه دست لباس از چمدان بیرون آوردو نگاهشان کرد
زری _این لباسا مال تو وماهتیساس، قشنگن؟
وارش_خیلی... دست شما درد نکنه خانم.. خدا از بزرگی کمتون. نکنه. فقط این لباسا یکم شبیه به لباسهایی نیست که اون زن رقاص هرشب تو این کافه می پوشه؟
دوزاری ام افتاد، چشمهایم رابیشتر روی حقیقت باز کردم.
زری_چرا
وارش_خب این لباسا که به درد ما نمیخورن آخه ما.....
وارش کمی دیر تر ازمن متوجه خواسته غیر مستقیم زری شد، فورا سمت من سر چرخاند.
زری _تصمیم گرفتم، دیگه درصدی کار نکنم، هرچی از درآمد امشب نصیبم شد با شما دوتا نصف... البته اگه قبول کنید این لباسا رو بپوشید
زری از من ووارش ، می خواست امشب جایگزین زن رقاص باشیم.
زری _موافقید
بی پروا و عصبی لب زدم.
_نه... نه ما همچین غلطی نمیکنیم
لبخند زری روی لبش خشک شد... و چرخی در اتاق زد
_شرط موندنتون این جا همینه... این لباسا رو بپوشید و جلوی چهار تا مرد برقصید... همین... در غیر این صورت دیگه جایی این جا ندارید... از پولم خبری نیست...
سمت وارش رفتم ودستش را گرفتم، از جا بلندش کردم. ولباس های درون چمدان را لگد مال کردم.
_ما دیگه این جا نمی مونیم
زری_باشه...فکر کردید من لنگ دو زنم که این جا برام. طنازی کنن و مشتری جذب کنن.. نخیر.. اون بیرون ریخته.. من فقط دلم به حال شما آواره ها سوخت
زری سمت وارش رفت.
_شما دخترای احمق... فکر میکنید اون بیرون کسی پیدا میشه که هم بهتون جا برای موندن بده هم یه کار درست وحسابی...
زری سمت من آمدو خیره در چشم هایم گفت :
_توعه بدبخت... که تا چندوقت دیگه میخواستی بچتم بیاری این جا.... آخر سر مانفهمیدیم این چه فامیلی هست که حاضر شده بچه تازه به دنیا اومده تورو برات نگه داری کنه؟
می دونید یکم قضیتون مشکوکه اما به من چه... من دنبال دوتا زن خوش برو روهستم حالا که تمایل به موندن ندارید خیلی خب برید...
زری سمت وارش رفت.
_البته فکر میکنم تو با دوستت فرق داری وارش قدر پول روبفهمی اونم به هرقیمتی درسته وارش خانم.
_نخیر.. من وارش دوتاییمون، حاضر نیستیم برای پول دست بههر کارکثیفی بزنیم... زری خانم هیچ میدونی ما مجبورشدیم اینجا بمونیم وگرنه که همون روز اول رفته بودیم.....
وارش دستش رااز دستم کشید، زری متوجه رفتار وارش لبخند شیطانی اش را عمیق تر کرد.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
📌 دانلود رمان ماراتن
📝 نویسنده: مریم السادات نیکنام
🎬 ژانر: عاشقانه
📖 تعداد صفحات : 737
———————
خلاصه :
میثم دارستانی وکالت دختری رو به عهده میگیره که طی شرایطی سخت به او پشت کرده و به برادرش جواب مثبت داده. حالا باید دید این شرایط سخت چی بوده و آیا میثم( وکیل زبدهی دادگستری) از پس چنین موکل سرسخت و پروندهای برمیاد
🔴 برای دانلود این رمان با فرمت های دلخواه
#epub #apk #pdf
به لینک زیر مراجعه کنید ⬇️
جلد اول این رمان رو رایگان میتوانید از لینک زیر دانلود کنید
🌐 www.romankade.com/1401/12/04/دانلود-رمان-ماراتن-از-مریم-السادات-نیک/
🌐 https://zarinp.al/481879
🌐 https://zarinp.al/481879
🌐 https://zarinp.al/481879