eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۳۰ ......... صدای پای قدم هام رو که شنیدن صحبت هاشون رو عوض کردن . مامان این بال مرغ ها رو تو کدوم طبقه فریزر گذاشتی ؟ پیدا نکردی ؟...... تو طبقه سوم هست. خودم رو زدم به بی خیالی و سر گرم درست کردن سالاد شدم . رو کردم سمت مامان ملیحه : برا شام چی میخوای درست کنی که بال مرغ داره توش ؟ لبخندی به روم زد : ته انداز یمنی که رفته بودیم کربلا زیارت یاد گرفته بودم . بعدم در حالی که برنج ها رو داخل سینک ابکش میکرد ادامه داد : تو راه کربلا موکب های زیادی برا صرف غذا و استراحت وجود داشت .... حسابی مهمون نواز بودن . یه باری توی اون ده روزی که با اقاجونتون رفته بودم کربلا موقع پیدا کردن جای استراحت برا خواب وقت کم اورده بودیم و موکب ها پر شده بودن مجبورا شب رو رفتیم به یکی از خونه های عرب نشینای اون منطقه . بعد اهی از ته دل کشید : چه روزای خوبی بود اون ده روز که رفتم کربلا ..... خانوم و اقای عرب حسابی از ما مهمان داری کردن و وقتی رفتم تو اشپزخونشون تا به خانومه کمک کنم دیدم داره ته انداز درست میکنه . اول بال مرغ ها رو مزه دار کرد و چید کف یه ماهیتابه خیلی بزرگ و بعدش روی بال ها رو با برنج و زعفران پوشوند . انگاری میخواستن به بیرون هم غذا بدن . چون حجمش زیاد بود ..... وقتی که غذا اماده شده با کفگیر برنج رو تقسیم کردن داخل ظرف ها که زیرش هم بال برشته شده و معطر به ادویه بود و بردن برا تقسیم بیرون از خونه . من اونجا این غذا رو یاد گرفتم . کتایون اومد روی سر مامان ملیحه رو که حالا رفته بود تو فکر زیارت امام حسین رو بوسید : الهی من قربونتون بشم .....‌ انشاءالله بازم قسمتون بشه که برید زیارت . مامان ملیحه دستاش رو اورد سمت بالا : الهی که قسمت همه ارزومندان زیارتش بشه ..... برن از نزدیک زیارت کنند قبر مبارک حضرت اقا رو . شام رو که بار گذاشتیم اقاجون و کامران هم اومدن . اقاجون اکثر کارای روز مراسم رو انجام داده بود و داشت بعد از شام با مامان در مورد چگونگی پذیرایی از مهمونا حرف می زد . منم شب بخیر کوتاهی به همشون گفتم و راهی اتاقم شدم . خودشون می دونستن که ارامش ظاهری الانم پشتش دنیایی استرس دخترونه هست که باید تا روز عقد با ارین می ذاشتمش کنار . من مثل دخترای دور و برم نبودم .... هیچ وقت با کسی حریم خصوصیم رو شریک نشده بودم .هیچ وقت سعی نکرده بودم برای پسری جلب توجه کنم و دلبری کردن بلد نبودم . همیشه جوری برخورد می کردم که کسی اجازه ورود به حریمم رو به خودش نده . اما حالا ارین نیومده بدجوری خودش رو تو دلم جا کرده بود و مطمئن بودم بعد از عقدمون دیگه نمی ذاره اوضاعمون به خجالت و رو دربایستی و سرخ شدن من از نگاه های وقت و بی وقتش تلف شه . همین الانش هم از وقتی که عقد موقت بینمون خونده شده بود تموم تلاشش رو میکرد تا یخ بینمون رو اب کنه و بهم ثابت کنه که با تموم وجودش دوستم داره . دو روز دیگه مراسم برگزار میشد من رسما میشدم همسر قانونی ارین مجد ...... کسی که تا سه ماه قبل حتی از نگاه کردن به چهره اش هم واهمه داشتم و حتی حضورش در اتاقم به بهانه حرف در مورد ازدواج هم برایم سنگین بود و نفس کشیدن رو برام سخت میکرد که بخوام زیر اون نگاه خاکستری حرف بزنم . تموم دسته گل هایی رو این چند وقت حین خواستگاری برام اورده بود تا شاخه گل های تکی که وقت و بی وقت حین ملاقات هامون از داشبورد ماشینش بهم هدیه می داد رو با تکنیک رزین کاری خشک کرده بودم و داخل کمدم تو یه قفسه گذاشته بودم . از اخرین باری که با ارین در اتاقم حرف زده بودم و برایم یه نوشته لای کتابم گذاشته بود تا حرف دلش را بی سرخ و سفید شدن من بهم بزند بیشتر از یک ماه گذشته بود . هنوزم اون تکه کاغذ بوی عطرش رو می داد . اولین بار ها همیشه در زندگی مجردی برام لذت بخش بودن ولی حس حضور ارین و احساس اینکه دارم از زندگی مجردی فاصله می گیرم و قراره به یه مرد تو زندگی مشترک تکیه کنم حسی بود که برای من وصف نشدنی بود . نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
پارت ۱۲۹ ........ خوشبختانه همه مهمونا در حال گپ و گفت با هم بودن و خیلی زود باهم گرم گرفته بودن . این وسط فقط اناهید بود که متوجه تغییر رنگم شد و همین که من وارد اشپزخونه شدم تا یه لیوان اب بخورم پشت سرم وارد شد : چیزی شده کیانا ....... نادیا حرفی بهت زده ؟ لبخند کم رنگی به روش زدم : نه ... حرف مهمی نبود . ناراحت نشدم . نادیا کلا تزش اینه که بره رو اعصاب .... چون خودش نتونسته زندگیش رو حفظ کنه حالا همه رو مقصر میدونه . امروزم قرار نبود با ما بیاد .... یکدفعه تصمیم به اومدن گرفت . روی صندلی اشپزخونه نشستیم که ادامه داد : زندگیشون فقط و فقط دعوا و بگو و مگو داره ..... به خاطر همین بیشتر از این از نادیا انتظار نداشتم که بخواد خوب برخورد کنه . مامانم گفت شب دعوتی اریا چه افتضاحی به بار اوردن . برام مهم نیست اناهید .... من تصمیمی که برا زندگی با ارین گرفتم و به خاطر حرف دیگران خراب نمیکنم .... خیالت راحت .... فقط به ارین چیزی نگو . چون اون شب هم خیلی ناراحت شده بود و خودشو مقصر این ابروریزی میدونست . باشه .... باشه عزیزم .... نگران نباش .... الهی من قربونت برم که هنوز هیچی نشده شدی غم خوار داداشم .... ارین باید رو سرش حلوا حلوات کنه کیانا . بعد در حالی که داشتم لباسم رو مرتب می کردم از اشپزخونه اومدیم بیرون و دوباره رفتیم پیش مهمونا ولی این دفعه از نادیا دوری کردم . دوست نداشتم با حرفاش فکرم رو نسبت به ازدواجم خراب کنم . اما نادیا ازم چشم بر نمی داشت و به راحتی می تونستم توی چشماش بخونم که از بودنم و ورودم به خانواده مجد زیاد خوشحال نیست . مهمونا بعد از یکم خوش و بش و صحبت در مورد نحوه برگزاری مراسم از جاشون بلند شدن که رفع زحمت کنند . کتایون قبل رفتنشون کفشاشون رو دم در میزان کرده بود و مامان ملیحه از همه شون حسابی تشکر کرد . خدا رو شکر نادیا هم دیگه حرفی نزد ولی سکوتی که کرده بود خودش گویای این بود که روابطمون در اینده زیاد خوب و میزان نیست . همین که رفتن و مامان درب رو پشت سرشون بست صدای کتایون در گوشم پیچید : همه چیز عالی بود فقط جاریت حسابی خودش رو گرفته بود . توصیه میکنم بهت تا می تونی ازش دوری کن ..... از قدیم گفتن دوری و دوستی . مامان ملیحه هم انگاری صحبت کتایون رو شنیده بود ادامه داد : البته زندگی این دو نفر به خودشون مربوطه و خودشون باید روابطشون رو یه جوری تنظیم کنند که باعث کدورت نشه . بالاخره قراره یه عمر با برادرشوهر و جاریش چشم تو چشم بشه . به همراه هم راهی داخل شدیم که دیدیم عمه منیژه و خاله مهناز هم لباس پوشیدن که برن : خب ... خواهر جون ما دیگه بریم شما هم یکم راحت باشین و استراحت کنید . خیلی بهتون زحمت دادیم . خاله مهناز و عمه منیژه که رفتن منم رفتم بالا و لباسم رو با یه لباس راحتی عوض کردم و دوباره اومدم داخل پذیرایی . مریم گلی و کتایون تموم پذیرایی رو تمییز کرده بودن و کتایون داشت لوازم و وسایل منو می ذاشت داخل چمدون که بیاره بالا . خیلی سنگینه کتایون .... بذار دو نفری می بریمش بالا . حالا بذار جمعش کنم ..... چرا اینقدر ریخت و پاش کردن ‌؟ .... بعضی از وسایل رو نیاز نبود بخرن اصلا . به خود ارین هم همین رو گفتم .... میگه مامانش دوست داشته سنگ تموم بذاره . با کمک هم چمدون و وسایل بردیم طبقه بالا و گذاشتیم داخل اتاقم که مریم رو کرد سمتم : خب دیگه منم برم .... خیلی خوش گذشت امروز . دستش رو گرفتم : خب بودی حالا ..... کجا ؟..... هنوز کلی وقت هست . نه دیگه برم ...... بالاخره تو خونه هم باید به مامان کمک کنم و خودم هم کار دارم که باید بهشون برسم . اصرار الکی نکردم و مریم هم رفت . با رفتن همه مهمونا خونه حسابی خلوت شد . منم سریع لوازم و وسایل رو یه گوشه زیر تختم مرتب کردم و رفتم پایین کمک مامان و کتایون . به اشپزخونه که رسیدم شنیدم مامان ملیحه به کتایون میگه : جاریش هر چیزی هم که باشه مهم اینه که ارین پسر خوبیه و من مطمئنم که قدر کیانا رو میدونه ..... در ضمن کتایون جان دیگه در مورد خانواده و اطرافیان و رفتاراشون برا کیانا چیزی نگو .... نیست که هنوز عقد نکردن می ترسم کیانا بشینه با خودش فکر و خیال کنه و از زندگی سرد بشه .
۱۲۹ جا مونده بود🌸🌸👆👆
السَّلامُ‌عَلَيْكَ‌یا‌بقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ اَلسّلامُ عَلَیْکَ‌یا مَولایَ یاصاحِبَ‌الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُ الْحِجاز اَلسَّلامُ‌عَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُ‌ویاشَریکَ‌الْقُران وَیااِمامَ الْاُنسِ‌وَالْجان چنین نوشته خدا در شناسنامہ‌ه ی دل منم غلام و بنده زاده‌ی خورشید سلام می دهم از عمق این دلِ تاریک به آخرین پسر خانواده ی خورشید 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷یکشنبه تون گلبارون 🌼 لحظه هایی پراز شادی 🌷الهی 🙏 🌼هدیه ی امروز خدا براتون 🌷مهربانی , عشق و محبت و سلامتی 🌼همراه با دلی شاد باشه 🌷آمین🙏 🌼فرخنده میلاد حضرت 🌷سید الساجدين 🌼امام سجاد علیه السلام 🌷مبارک باد 🎉 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
کتاب جای تو اینجاست . قیمت :۱۶۰ تومن (با تخفیف فعلی : ۱۴۰) . داستان زندگی دختری به نام فرناز است که پسری به نام سامان خواستگار اوست ولی با شناخت او، روحیه‌ا‌ش را می‌بازد و در همین بین تصادف می‌کند .این اتفاق شروع امتحان بزرگ زندگی‌اش می‌شود تا در آستانه‌ی یک ازدواج اجباری به خاطر شرایط جدید سلامتی‌اش شود ... . هزینه ارسال با تخفیف خانم نصر ،۲۰ تومن @sefareshroman
⚘اَللّٰہُـمَّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘: 💞🍃 چادر براۍ زن یڪ حریمہ یک قلعه ویک پشتیبان است... از این حریم خوب نگهبانی کنید... همیشه میگفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست...😍 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- السلامُ‌عـلَیــڪ‌ یاابٰاصٰالِـحَ‌المَھدے... ♥️ 💛 🌙
••|🌿🕊|•• از شهیدی بگویم که سردار و فرمانده جنگ بود از سرداری بگویم که در شهر کوچکی بنام فاریاب ک با کتاب آن بیست و سه نفر آزاده مردانی که اسارت را شکست دادن معروف شد اما نامی از این دلاور مردان کمتر برده شد شهید حسین تاجیک سردار و فرمانده جنگ بود که از دوستان حاج قاسم ب شمار می‌رفت در کنار ایشان به مبارزه در جبهه های حق علیه باطل پرداخت و حاج قاسم ایشان را خیلی دوست داشت و ایشان زودتر از حاج قاسم شهید شدند و دربلاد شهیدان فرود امدند🌸 روحشون شاد و یادشون گرامی 💚•••|↫ ღـیدانهـ 💚•••|↫
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت ۱۳۱ ........ تغییراتی که در حالات و رفتار خودم می دیدم و احساس عاشقانه ای که در وجود ارین نسبت به خودم به تازگی کشف کرده بودم همگی اولین های زندگی زناشویی من بود که حتی از فکر کردن بهشون هم احساس ذوق و سرخوشی عجیبی وجودم رو غرق در خودش می کرد و من رو مجبور می کرد تا چندین باره خدا رو به خاطر وجود یادش در زندگیم شکر گذار باشم. از جام بلند شدم و وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر به درگاه خودش که ارام بخش و مسکن اصلی قلبم بود خواندم . بعد نماز همون سر سجاده نشستم و قران تلاوت کردم . دلم به قدری سبک شد و فکرم اونقدری از اتفاقات و وقایع اخیر خالی گشت که به چیزی جز خواب فکر نکنم . دو روز بعد ........ صبح زود ساعت ۶ با صدای زنگ گوشیم از جا بلند شدم ..... اولین کاری که کردم به خودم در اینه نگاه کردم .....ابروهام که دیشب بر اثر اصلاح شدن حسابی زیرشون می سوخت رو نگاه کردم .... حسابی تغییر کرده بودم و این کار دست بهار جون بود . با اینکه حال و روز مناسبی نداشت اما حسابی برام سنگ تموم گذاشت و کار اصلاح صورت و رنگ ابروهام رو انجام داد . قبل از رفتن به ارایشگاه به درخواست خود بهار جون دوباره دوش گرفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم که گوشیم زنگ خورد . نگاهی که به صفحه گوشی انداختم دیدم ارینه که حتمن اومده بود دنبالم تا منو ببره ارایشگاه . سلام ..... صبح بخیر .... اگر چند لحظه صبر کنی الان حاضر میشم میام دم درب . سلام علیکم خانوم خانوما ..... صبح قشنگ شما هم بخیر .... عجله نکن ... با خیال راحت اماده شو عزیزم .... منتظرتم . با اینکه قرارمون با بهار جون برا ارایشگاه ساعت هفت بود و هنوز وقت بود ولی زودتر خودمو جمع و جور کردم و اماده شدم تا بیشتر از این ارین معطلم نمونه . به همراه ساک لباس و وسایل دیگرم از پله راهی طبقه پایین شدم که دیدم مامان ملیحه و خاله مهناز و عمه منیژه و کتایون و دختر خاله هام و دختر عمه هام همه زیر پله وایستادن و دارن کِل می کشن و هلهله می کنند . مامان ملیحه کلی شکلات و گل پر پر شده ریخت رو سرم و برام اسپند دود کرد : خوشبخت بشی عزیز دل مادر .... قربون دختر قشنگم برم . خدا نکنه مامان جون .... این چه حرفیه ... صورت مامان ملیحه رو بوسیدم : ارین دم درب منتظرمه ... اگر اجازه بدین برم . اِ ........ چرا نیومد داخل ...... حداقل یه صبحونه سرپایی می خوردین و بعد می رفتین . مامان جون تو که خودت میدونی صبحونه خیلی صبح زود بخورم حالمو یه جوری میکنه . خب اشکال نداره جان مادر برات صبحونه و ناهار میدم ارایشگاه کتایون برات بیاره . خلاصه در میان دست و کِل کشیدن اقوام که دیشب منزل مونده بودن و سفره عقد رو چیده بودن راهی بیرون از خونه شدم و دروازه رو باز کردم که دیدم ارین دم درب به کاپوت ماشین تکیه زده ..... اما با دیدنم مثل روح های مسخ شده داره نگاهم میکنه . بیچاره هول کرده بود ..... اول از اینکه بعد از اصلاح صورتم ندیده بودم و دوم اینکه جماعتی که پشت سرم داشتن کِل می کشیدن بیشتر متعجبش کرده بود. بالاخره ارین به خودش اومد و با روی باز و خنده های سر به زیر با مامان ملیحه سلام و علیک کرد و وسایلم رو ازم گرفت و نشستیم تو ماشین . کمی که حرکت کرد هر از چند گاهی نیم خیز میشد سمتم و صورتم رو نگاه می کرد و منم سکوت کرده بودم به رو به رو خیره بودم ...... تا اینکه خودش به حرف اومد : درب رو که باز کردی فکر کردم خودت نیستی عزیزم .... اخه این همه خوشگل بودی رفتی خوشگل ترم کردی ..... میخوای قلبم از خوشی نزنه ؟ بعد یه دفعه کنار خیابون ترمز کرد و کامل برگشت سمتم و منم با دستاش برگردوند سمت خودش و دوباره خیره شد . کمی که نگاهم کرد احساس کردم زیر گرمای نگاهش اگر حرفی نزنم واقعا ذوب میشم . با اینکه خیابون خلوت بود و اول صبحی کسی داخل خیابون نبود اما به نظرم درست نبود اینطور خیره و مبهوت داشت نگاهم میکرد . خود بهار هم دیروز بعد از اصلاح بهم گفته بود که حتی خواهرت کتایون هم بعد از اصلاح اولش اینقدر تغییر نکرد که تو کردی . نویسنده اینجاست https://eitaa.com/joinchat/2555576648Ge0843e450f فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍 به ازاده جون پیام بدید @AdminAzadeh 🌿 ادامه دارد... 🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
••|🧕🏼😇|•• بہ‌عشقِ‌مٰآدر،یٰآدگآرش‌رٰآپوشیدم، نٰآمِ‌مٰآدرسندخوردھ ‌روۍِ‌دلم؛ محٰآل‌است‌چٰآدرسیاهے‌ڪھ ‌مرٰآ، روسفیدم‌ڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم:)️ 💞•••|↫ 💞•••|↫