eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هشتم ... مریم که انگار متوجه چیزی شده باشه خودشو کمی نزدیک من کرد گفت : این مازیار پسر یگانه خانوم نبود ؟ گفتم : چرا خودش بود. با حالت خنده داری گفت : انگار بهش برق تک فاز وصل کرده بودن وقتی ما رو دید. رو بهش گفتم : جریان داره و حالا برات تعریف می کنم . که در همین حین مریم خودشو عین کنه چسبوند به من و گفت : حالا کو تا برسیم الان بگو . هر کاری کردم که اینجا فضا کوچیک هست و امکان داره اقای تشکری راننده از صحبت هامون چیزی بفهمه و زشته به گوشش بدهکار نبود . اروم دم گوش مریم گفتم : تو رو خدا حالت عادی خودت رو حفظ کن باشه ...... امیر خیره .......قراره آخر هفته به همراه خانواده تشریف فرما بشن. اما من جوابم منفیه . مریم که انگار با بهت داشت به من نگاه می کرد گفت : بابا چه عیبی داره جوون مردم ....... خوشتیپ و چش رنگی خوش هیکل ...... پول دارم که هست . فکر شو بکن کیانا بچه تون با قیافه جذاب تو و چشم های رنگی اون چی میشه. از حرفی که زده بود دلم مور مور شد .حتی فکر اینکه من در کنار مازیار قرار بگیرم هم برام یک جوری ناخوشایند بود . سریع با ارنجم ضربه ای به پهلوی مریم زدم و گفتم : معلوم هست چی داری میگی ؟ هنوز نه به باره و نه بداره ، تازه جواب منم که منفیه تو فکر بچمون هستی !؟ و ادامه دادم : واقعا که . مریم که انگار از درد یکم به خودش اومده بود گفت : چته بابا . کندی کلیه ام رو . مگه چی گفتم . جدی تو روش گفتم : دیگه چی می خواستی بگی مریم جون ؟ تو چه میدونی اخه دلیل من برای اینکه نظرم منفیه چیه . با حالتی مظلومانه گفت : حالا حرص نخور اشکال نداره بذار بریم توی اتوبوس تا ساری راه خیلیه برام از تمام دلیل هات بگو . دیگر نه من حرف زدم و نه مریم تا آخر راه رسیدن به دانشگاه چیزی گفت . وقتی که رسیدیم بدون معطلی رفتیم به سمت حیاط پشتی دانشگاه که همه دانشجویان مقطع فوق لیسانس جمع بودند. مدیر در حال سخنرانی بود . داشت می گفت : قرار دانشجویان قبول شده از دانشگاه ما در رشته فقه و اصول با دانشجویان دانشگاه چابکسر در همین رشته با هم به ساری بروند . و این یعنی هتل ها و حتی ماشین حمل و نقل هم یکی بود. مدیر تک تک اسامی قبول شدگان و پذیرفته شدگان رشته فقه و حقوق رو سپرد دست آقایی که تا به حال ندیده بودمش در دانشگاه . رفت کنار در وی ای پی ایستاد و اسامی رو تک به تک خوند و ....... مریم رادمنش مریم رفت جلو و سلام کرد . اون آقا که تازه فهمیده بودم استاد حقوق جدید هستن اسم چند نفر دیگر رو هم خوند تا به اسم من رسید کیانا فرهمند سریع رفتم جلو و سلام کردم . نگاهی بهم انداخت و گفت : برو بالا . منم بدون معطلی رفتم تو ردیف چهارم سمت چپ پیش مریم نشستم که مریم گفت : دیدی چقدر خشکه . خدا بهمون رحم کنه مگه میشه از این نمره گرفت. گفتم : تو رو خدا ته دلمون رو خالی نکن مریم جون و اینکه تو اگر درست رو بخونی کیه که نخواد به تو نمره بده . اکثر جای اتوبوس که تقریبا ۲۵ تا جا داشت پر شده بود .عادله و مژگان و هاجر که از دیگر دوستان صمیمی ام بودند در ردیف های آخر نشسته بودند . استاد جدید که اسامی رو خونده بود اومد بالا و برگه رو گذاشت تو پوشه اش و گفت : لطفا همه به من گوش کنید . مریم در گوشم پچ زد : عجب صدای گیرایی داره . چشم غره ای به مریم رفتم تا حساب کار دستش بیاد خودم هم سرم انداختم پایین . عادت نداشتم توی چشمای استاد ها زل بزنم اونم اگر استاد مرد می بود. استاد اینطوری شروع کرد : من کیایی هستم استاد جدید درس حقوق مقطع فوق لیسانس این دانشگاه. وقت اضافی ندارم که برای کسی تلف کنم .... پس هر کسی که فکر می کنه واقعا نمی تونه توی این رشته درس بخونه بهتره از همین اول کار انصراف بده . بعد اضافه کرد : دو دقیقه فرصت میدم هر کسی خواست از وی ای پی پیاده شه . همه جا رو سکوت فراگرفته بود معلوم نبود قراره بریم سمینار یا قراره زهره چشامون گرفته بشه. دو دقیقه تمام شد کسی از جاش بلند نشد . استاد کیایی رو به جمع گفت : حالا که همه پایه هستید تا این رشته رو ادامه بدید نباید هیچ کوتاهی در کارتون داشته باشید و کوتاهی در درس من مساوی با صفره که جلسه آخر که میذارم پای پرونده تون . بیچاره مریم که این همه آدم شلوغی بود و سر همه کلاس ها آتیش می سوزوند ....... انگاری بچم لال شده بود . استاد ادامه داد : همه شما متوجه شدید چی مطرح کردم یا نیاز به تکرار داره ؟ 🌿 ادامه دارد ........ @kashaneh_mehrr 🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت نهم ... همه روبه استاد یک صدا گفتند : بله من چون سرم پایین بود اروم گفتم : بله یکدفعه دیدم استاد با لحنی که واقعا داشت آدمو قورت می داد گفت : مثل اینکه خانوم فرهمند درست متوجه نشدن . چون سرشون پایین هست و اصلن توجه نمی کنند . حرفش اب سردی بود که روم ریخته شد . چطور به خودش جرات داده بود منو این طور توی جمع ضایع کنه . صداش دوباره به گوشم خورد که گفت : خانوم کیانا فرهمند متوجه حرفام شدید یا دوباره توضیح بدم ....... چون همه منتظر شما هستیم. انقدر حرکت دومش بی ادبانه و سریع تر از اولی بود که فقط به گفتن : بله فهمیدم استاد کفایت کردم و بغض نشسته در گلوم با قطره اشکی که از کنار مقنعه سر خورد یکی شد . استاد کیایی هم چون زهر خودش رو ریخته بود تو ردیف اول نشست و به راننده گفت : راه بیافتید لطفا . وقتی که وی ای پی حرکت کرد این من بودم که داشتم گریه می کردم چون واقعا دلم شکسته بود ...... حتی ارزشی برای این استاد نداشت که با رتبه عالی در امتحان ورودی فوق لیسانس قبول شده بودم . داشتم مثل ابر بهار گریه میکردم و همه فهمیده بودند و از این قضیه ناراحت بودند ........مژگان و عادله از عقب اومدن جلو تا دلداریم بدن . بغض داشت خفه ام می کرد و مریم هم چون نمی تونست بران کاری کنه خیلی ناراحت بود ..... تقریبا نصف راه رو رفته بودیم و من در اثر اشکی که ریخته بودم چشمام به قرمزی می زد .از طرفی بچه ها هی می اومدن و منو دلداری می دادن . مریم هم رفته بود از یخچال وی ای پی برام آب بیاره ....... مژگان برای پرسیدن دوباره حالم که بدجور گرفته شده بود اومد بهم سر بزنه . که یکدفعه صدای استاد کیایی رو از پشت مژگان شنیدم . مژگان بیچاره از ترس چند قدم عقب رفت پشت صندلی من ایستاد . من تازه چشمم به این استاد از خود راضی خورد . قدی بلند و صورتی مردانه و حالت دار با چشم و ابرویی مشکی که در آن کت و شلوار مشکی خیلی جذبه استادیش رو بیشتر به چشم می کشید . سریع نگاهم رو انداختم پایین که استاد رو به من گفت: خانم فرهمند فکر نمی کردم کسی که بالاترین رتبه رو توی این جمع داره اینقدر نازک نارنجی باشه . بعدم رو کرد به مژگان : نیاز نیست هر چند دقیقه یکبار بیان عیادت خانوم فرهمند . با این حرفش نشون داد که از آینه وسط وی ای پی همه رو زیر نظر داره . چون من کنار پنجره نشسته بودم و صندلی مریم که برا اب رفته بود خالی بود ...... استاد با یه حرکت نشست سر جای مریم و من خودم رو کاملا چسبوندم به شیشه . بعد خیلی اهسته به حرف اومد : خانوم فرهمند من اصلن قصدم به گریه انداختن شما نبود . میدونم زیاده روی کردم و حق شاگرد زرنگ کلاسم رو ضایع کردم . انگار که تازه زبونم باز شده باشه : ببخشید استاد ولی من اصلن انتظار همچین برخوردی از شما توی جمع نداشتم . در ضمن دوستم داره میاد لطفا از سر جاش بلند شید . استاد که حالا به خنده افتاده بود : فکر می کردم زبون ندارید که حرف نمی زنید ...... ولی مثل اینکه اشتباه می کردم . و از جاش بلند شد و رفت سر جای خودش . مریم سریع پرید سر جاش : ولش کن مردیکه عقده ای رو . خودم سر کلاس ها حالش رو جا می یارم . بعد ادامه داد : حالا بیا یکم اب بخور حالت جا بیاد عزیزم. یه قلپ از آب رو خوردم و درب بطری رو بستم که مریم گفت : برای اینکه از این حال و هوا در بیای و فکرت عوض شه بگو چرا جوابت نسبت به مازیار خان منفیه؟ وقت گیر آوردی مریم ؟ بگو دیگه . اول که این استاد بی شاخ و دم حالمون رو گرفت الانم که دیگه داریم می رسیم . مریم آخه تو چی میدونی . آخرین باری که برای خرید لباس و روسری با هم رفته بودیم بازار چالوس یادت میاد ؟ گفت : خب اره ..... گفتم : همین که از پاساژ ملت اومدیم بیرون دیدم یه ماشین خیلی به نظرم آشناست ....... دقیق که نگاه کردم متوجه شدم ماشین هست که اکثر اوقات توی حیاط اقای جمشیدی پارک هست ‌. مریم پرید وسط حرفم : یعنی به خاطر یه ماشین ....... وای خدا واقعا عقلت کمه . بهش توپیدم : تو امان بده الان میگم ....... و ادامه دادم : همونطوری که داشتیم می رفتیم سمت بازار تره بار دیدم شیشه دودی ماشین سمت شاگرد اومد پایین در کمال تعجب دیدم آقا مازیار و یه دختری که حتی واقعا خجالت می کشم بگم با چه وضعی تو ماشین نشسته بود رو دیدم . 🌿 ادامه دارد ........ @kashaneh_mehrr 🌿 مژده به مخاطبین عزیز این رمان جذاب منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید. دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
پارت اول کیانا(عشق در همین نزدیکی) https://eitaa.com/kashaneh_mehrr/35030 وی ای پی فصل اول رمان عشق در همین نزدیکی با ۴۰۰ پارت بلند و طوفانی اول آماده هست😍😍 شرایط عضویت در وی ای پی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8 فصل دوم تو راهه . . . 😍 به زودی در همین کانال ادمین کانال: @AdminAzadeh 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَاتَمَ اَلْأَوْصِيَاءِ وَ اِبْنَ خاتَمِ اَلْأَنْبِيَاءِ... 🌱سلام بر تو ای آخرین نماینده خدا بر زمین. 🌱سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
چشمان تو دید هرچه این شهر ندید شاگرد حسین، دانش‌آموز شهید ای شهدِ لب تو از عسل شیریت‌تر برخیز ببین که قاسم از راه رسید احلی‌من‌العسل 🥀
مادر تو فاطمه‌‌ی زهراست🌷
نذر کردم تا بیایی هر چه دارم مال تو چشم های خسته پر انتظارم مال تو یک دل دیوانه دارم با هزاران آرزو آرزویم هیچ ، قلب بی قرارم مال تو 🌷
همه چیز جفت آفریده شده جز قلب و دهان و بینی شاید چون باید برای خودت یک هم دل یک هم زبان ویک هم نفس پیدا کنی. کسی که برایت آرامش بیاورد، مستحق ستایش است! انسان ها را در زیستن بشناس نه در گفتن. در گفتار همه آراسته اند!