13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بتهای دروغین
⭕️ بازخوانی نقش #سلبریتی_ها در اغتشاشات اخیر ایران و حوادث تروریستی
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گزارش خوب صداوسیما درباره محسن شکاری
#شهیدانه
امام زمانت را یاری کن
و خودت را به گونه ای آماده کن
که یاری کننده امام زمانت باشی
#شهیدجهادمغنیه🌱
#امام_زمان
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بسیاری از مردم به همین راحتی در فضای مجازی فریب میخورند!
#سواد_رسانه
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیت الله بهجت چطور به این جایگاه رسید!
واقعا ما چقدر به حرف پدر و مادرمون گوش میکنیم؟
ایشون بخاطر حرف پدرشون حتی نماز
شب رو ترک کردن!
+ حتما ببینید و راجبش فکر کنید💙🌱
#فاطمیه | #امام_زمان
⭕️سلبریتیای بیشرف میگن سید محمد حسینی بی گناهه چون پدر و مادرش فوت کردن، حالا مهم نیست بنا بر اعتراف خودش چند بار به اندازه دو بند انگشت چاقو فرو کرده داخل شکم شهید عجمیان.
☫اکبر
#فاطمیه
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت چهل و نهم .........
به همراه هم راه افتادیم من کلا از فکر اون پیامک اومدم بیرون .
یه رستوران تو قسمت های شهر بود به اسم رستوران ارغوان که خیلی شیک و تمیز بود . با کمال تعجب با آناهید رفتیم اونجا و سر یه میز چهار نفره نشستیم .
آناهید کیف هامون رو گرفت ازمون و اونا رو گذاشت رو صندلی چهارم که بغل دستش بود .
دستاش رو روی هم گذاشت و گفت : تا غذا رو سفارش بدیم ببینیم قرار چی پیش بیاد .
مریم و من جوجه سفارش دادیم و خود اناهید هم جوجه سفارش داد برا خودش . گارسون منو رو بست رفت .
مریم رو به من گفت : برات پیام اومده بود کیانا به نظرت کی بوده ؟ شاید خاله ملیحه بوده باشه .
میدونستم مامان ملیحه تایم کلاس ها رو میدونه پیام نمیده اما با فکر اینکه مامانم هست و نکنه نگران بشه سریع رو به اناهید کردم : میشه بی زحمت کیفم رو بدی ؟
اونم خیلی سریع جواب داد : چرا نمیشه عزیزم .
گوشی رو از داخل کیف بیرون آوردم و نگاهی پیام ها کردم که حالا دوتا شده بود .
اولین پیام رو باز کردم با کمال تعجب از کیایی بود : اگر میشه امروز ناهار رو باهم بخوریم . البته استاد و شاگردی . به خانوم رادمنش هم بگو باشه . البته اگر دوست داشت .
اصلا نمی دونستم چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه . من و کیایی با هم بریم بیرون ناهار بخوریم . محال عقله . من بدون اجازه حاج بابام ومامان ملیحه ابم نمی خوردم چه برسه از این غلطا که با یه مرد جوان غریبه ناهار هم برم بیرون . حالا هر جوری که اون فرض کرده باشه .
مریم که دید اخمام رفته تو هم : چیزی شده کیانا ؟چرا ناراحت شدی ؟
سریع جواب دادم : نه مریم جون چیزی نشده . بعدا برات میگم .
پیام دوم رو باز کردم که باز هم از کیایی بودکه همین چند لحظه قبل اومده بود : این فقط یه قرار استاد و شاگردی بود ولی نمی دونم چرا رفتی ؟ برام جای تعجب داره .
چیه این کار من براش جای تعجب داشت . اینکه من یه دختر جوان باهاش نرفتم برا ناهار براش تعجب داشت .
تا اومدم گوشیم رو قفل کنم که بذارم توی کیفم که آناهید رو به من کرد : عزیزم اتفاقی افتاده که ناراحت شدی ؟
جواب دادم : نه چیزی خاصی نیست .
آناهید با لبخندی رو بهم گفت : اگر مایل باشی تا ناهار رو بیارن در مورد اون حرفی که میخواستم بزنم صحبت کنیم با هم عزیزم.
لبخندی بهش زدم و دستام رو در هم قلاب کردم و منتظر شدم تا ببینم در مورد چی میخواد حرف بزنه .
کمی روی صندلی جابه جا شد و شروع کرد به حرف زدن :
کیانا جون فکر کنم یکم فهمیده باشی برا چی امروز مزاحمت شدم .
زیر لب گفتم : مراحم هستید .
ادامه داد : فکر کنم می دونی من چه نسبتی با استاد متین صمدی دارم ......... من و فرامرز زن و شوهر هستیم ولی کسی توی دانشکده نمی دونه ...... جز چند نفر از اساتید .
بعد که دید مریم با چشم های گرد شده داره بهش نگاه می کنه خنده نسبتا بلندی کرد : می دونستم شما هم بفهمید شوکه میشید ....... ولی خب اصل قضیه چیز دیگریه .
من دوتا برادر دارم آریا و آرین ........ آریا سه سالی هست ازدواج کرده و زندگی نسبتا خوبی داره . اما آرین جان ........
بعد یه مکث کوتاه ادامه داد : از اونجایی که دختر خیلی خانومی هستی دوست دارم قسمت خانواده ما بشی عزیزم البته اگر خودت راضی باشی .
کمی شوکه شده بودم . امروز چه خبر بود . حدس مریم درست از آب در اومده بود . واقعا داشت منو برای برادرش خواستگاری می کرد .
سرم رو انداختم به زیر و به آرومی گفتم : منو شوکه کردی آناهید جون .فکرشم نمی کردم که بخوای در مورد این موضوع حرف بزنی .
اناهید دوباره خندید : میدونم عزیزم که جای این حرفا اینجا نیست و من نباید اینجوری صحبتم رو شروع می کردم فقط ........ فقط میخواستم عکس برادرم رو نشونت بدم و ازت اجازه بخوام که با خانواده ات صحبت کنم تا یه قرار ملاقات خانوادگی بذاریم ...... طبق عرف و ........ رسم ..........و سنت عزیزم .
مونده بودم که چی بگم و مریم هم فقط ریز می خندید که آناهید از کیفش گوشی رو در اورد و بعد چند ثانیه گرفت سمت من .
این عکسی که می دیدم دقیقا همون عکسی بود که اون شب تو پروفایل اناهید دیده بودم . موهای پرپشت حالت دار مشکی که احساس می کردم یکم رگه های خاکستری پر رنگ بهش نما داده بود . رنگ چشمهاش درست مثل چشمای اناهید خاکستری بود .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#یازهرا🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
#امام_زمان
مَن در این خَلوتِ
خاموشِ سُکوت
اگر از یادِ تو
یادی نکنم، می میمیرم..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ