این فراز از وصیتنامه #حاج_قاسم را بخوانیم
👇👇
-----------------------------
خواهران و برادران مجاهدم در این عالم، اِی کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه دادهاید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشقبازی به سوق فروش آمدهاید، عنایت کنید: جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است.
امروز قرارگاه حسینبن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند. ا گر دشمن، این حرم را از بین برد، #حرمی_باقی_نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).
-----------------------------
16.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «راز پیروزیهای سردار سلیمانی»
📼 استاد پناهیان
▫️ در دریای طوفانزده، اهلبیت کشتی نجات هستن...
🔸برای نجاتمون باید مضطر بشیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#سپهبدجان...
حاجی جان...
یعنی تو اون دقایق آخر...
وقتی میرفتی...
به سمت قربانگاه ابدی...
چی به خدای خودت گفتی...
که بالاسری برات اینجوری؛ مایه گذاشت!؟
من از گذر عقربه های ساعت...
خصوصاً در دی ماه؛ میترسم...
چون مرا یاد شبی میندازد...
که هرچه فکر کردم نفهمیدم...
چرا بیهوده؛ دل آشوبه ام...💔
برمیگردی سردار...مگر نه...!؟
چشمانت میگویند که برمیگردی...
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و هشتم .........
من کاری نکرده بودم . حالا که فکر می کنم من و اون اصلا بهم نمی خوردیم و مطمئنا اگر ازدواجی صورت می گرفت زندگی خوبی از اب در نمی اومد .
کنار ماشین مریم ایستادم تا به موبایلش زنگ بزنم بگم که بیاد بیرون تا بریم . دلم داشت می ترکید نکنه یه وقت کیایی سر برسه دوباره .
تا اومدم گوشیم رو در بیارم دیدم کیایی به همراه یه خانوم از درب دوم پاساژ که چند متری باهام فاصله داشت اومد بیرون .
خانوم قدش تا سر شونه استاد به زور می رسید ولی بسیار خوش تیپ و جا افتاده بود .وقتی رسیدن به ماشینشون کیایی درب رو برا اون خانوم باز کرد تا بشینه بعد خودش نگاهی به دور اطراف انداخت و سوار شد .
خوشبختانه منو ندید و من خیالم از این بابت راحت شد .
ولی این ته ماجرا نبود . چون همین که اومدم جواب گوشیم رو که مریم داشت در نبودم در پاساژ بهم زنگ می زد دیدم دستی روی شونه ام نشست .
برای یک لحظه اندازه نیم متر پریدم .
دلم مثل توپ بالا و پایین می پرید .
برگشتم سمت طرف که ببینم کیه دیدم اناهید به همراه همسرش استادصمدیه .
سلام کردم و کنار ماشین ایستادم .
دیدم استاد صمدی میگه : خانوم من می رم سمت ماشین ارین جان شما هم زودتر کارت رو برس و بیا .
پس ارین هم اونجا بود ولی به خاطر قولی که داده بود جلو نمی اومد .
اناهید به گرمی دستم رو تو دستاش گرفت : من که نمی دونم شما دو تا چی بهم گفتید و شنفتید که الان سه هفته هست نه از تو خبری دارم نه ارین حرفی می زنه .
بعد در حالی که گوشه مقنعه اش رو درست می کرد : اصلا در واقع ارین خونه نمیاد تا بخوام ازش بپرسم . اینقدر خودش رو مشغول کارای شرکتش کرده که الانم برا خرید عید فرامرز به زور رفت از شرکت اوردش بیرون .
نگاهی همراه با لبخند بهش کردم اما انگاری حرفی برا گفتن نداشتم که بخوام بهش بزنم به خصوص اینکه ارین چند متر اون طرف تر تو ماشینی که شیشه هاش تقریبا دودی بود مطمئنا داشت نگاهمون می کرد .
خدا رو شکر مریم زود متوجه غیبتم در پاساژ شده بود و اومده بود بیرون .
با دیدن مریم رو به اناهید گفتم : عزیزم امیدوارم سال خوبی داشته باشی . فعلا .
اناهید که حالا سعی داشت به نوعی سر از افکار من در بیاورد اومد کنار درب ماشین : پس فعلا نمیخوای جواب داداشم رو بدی و میخوای داداش مهربونم رو اذیت کنی .
فقط تونستم بهش بگم : به موقع جواب جناب مجد رو میدم . با اجازه . خدا حافظ.
مریم حرکت کرد و در حالی که خودش رو پشت فرمون جا به جا می کرد گفت : اینا اینجا چیکار می کردن کیانا ؟
بعد با خنده ادامه داد : جناب ارین خان هم تشریف داشتن البته بیرون پاساژ دیدمش .
بعد انگاری که بهش برق وصل کرده باشن یکدفعه گفت : تو کجا رفتی یکدفعه ....... بگو کیو دیدم ؟
خودم می دونستم منظورش کیاییه . به خاطر همین گفتم : استاد کیایی رو میگی ؟ خودم دیدمش تو پاساژ .
بعد با اکراه اضافه کردم : هنوز یادم نرفته که دفعه قبل سر کلاس شروع ترم دوم چطور حال همه رو سر کلاس گرفت . بماند اخلاقش که هیچ تعریفی نداره دیگه .
مریم جواب داد : نه بابا ....... این ادمی که من دیدم با کیایی همیشگی فرق داشت کیانا . اون کسی که کنارش بود مادرش بود ....... نبودی ببینی کیانا مثل پروانه دور مادرش می چرخید .
با تعجب برگشتم سمت مریم : تو از کجا میدونی مادرش بود مریمی ؟
چون رفتم جلو و باهاشون سلام و علیک کردم ...... همه مثل تو ادم ندیده نیستن که تا یکی اومد سمتت بخوای فرار کنی .
نمی دونی این بشر چه مادر مهربونی داشت . اصلا بهش نمیخورد که یه همچنین مامان خوشگلی داشته باشه .
ترجیح دادم جواب مریم رو ندم . می دونستم داره باهام شوخی میکنه و از کل قضیه خواستگاری کیایی هم خبر داشت .
تا رسیدن به خونه در مورد عید های سال گذشته کلی با هم حرف زدیم و یاد گذشته ها رو زنده کردیم .
نظرتو به نویسنده بگو:
https://harfeto.timefriend.net/16706082802920
۴۰۰ پارت کامل رمان در وی ای پی کیانا👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3223388388C6388116db8
🌿 ادامه دارد ...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
1_1658430465.mp3
8.81M
زیارت عاشورا....
با صدای حاج قاسم سلیمانی 🥀🖤
#جان_فدا
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری✨️
#سپهبد_جان💔
عشق یعنی...
تابوتم رو راهی کرب و بلا بکنند...
🕊💔🖤
✾͜͡💚بِســـمِ الـلّـھِ الـࢪَّحــمـنِ الࢪَّحــیـم✾͜͡💚
«اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ
وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً
وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً
وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
『اللّٰھُمَ؏َـجِّـلْ لِّوَلیڪَالفࢪَج...』
∞♥∞
#سلام_امام_زمانم♥
هر صبح ڪہ سلامت میدهم
و یادم می افتد که صاحبی
چون تو دارم:↯
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق،
دعاگو، نزدیک...
و چھ احساسِ نابِ آرامش بخش
و پر امیدی است داشتنِ تـو...🕊
سلام ا؎ نور خدا در تاریڪی ها؎ زمین
#امام_زمان🌤
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت هفتاد و نهم .........
اخ که چه لذتی داشت وقتی میخواستن عیدی بدن بهمون .
دلم میخواست دوباره بچه بشم .
وقتی رسیدیم به خونه با مریم هم خداحافظی کردم و پیشا پیش براش سال خوبی ارزو کردم .
هنوز نرفته دلم تا شروع سال جدید براش تنگ میشد .
وارد خونه که شدم عطر سبزی سرخ کرده مامان ملیحه حسابی رفت تو ریه هام .
از قرار معلوم کتایون و اقا میثم پس فردا شب یعنی شب سال تحویل از شیراز می اومدن .
همگی دور هم بودیم و حسابی خوش می گذشت .
.............
لحظه سال تحویل ساعت ۲ بامداد بود .
اقاجون رفته بود فرودگاه دنبال کتایون و میثم .
کامران در حال کمک کردن در کار های اشپزخونه به مامان ملیحه بود .
عطر سبزی پلو با ماهی شکم پر مامان ملیحه کل خونه رو پر کرده بود .
منم مشغول چیدمان نهایی سفره هفت سین بودم .
اروم سرم رو به تنگ ماهی قرمزهای سه دم که عروس بودن بردم و زمزمه کردم : اهای خوشگلا ...... با توام دم قرمزه ...... خوشحالین عید اومده .....
همه توی حال خودشون غرق بودن .
ساعت نزدیک حدود ۹ شب بود که کتایون و میثم و اقاجون از راه رسیدن .
سلام خواهر گلم .... خوبی ؟
سلام کتایون جون خوبی ؟
درحالی که سخت بغلش کرده بودم : چقدر دلم برات تنگ شده بود کتی .
از اون ور مامان ملیحه از راه رسید و اول از همه با دامادش روبوسی کرد : سلام میثم جان ..... تا این خواهرا هم دیگر رو تحویل بگیرن ما با هم سلام علیک کنیم که دلم برا داماد گلم یه ذره شده .
میثم که مثل همیشه سرخ و سفید میشد : اختیار دارین مامان خانوم ...... خوبید شما ؟
اقاجونم در حالی دستش رو به شکمش می کشید : یکی هم ما رو دریابه ....... بابا مردیم از گرسنگی .
همگی با خنده وارد خونه شدیم .
تا کتایون و میثم لباس عوض کنند من و مامان ملیحه و کامران میز مفصل شام رو چیدیم .
اقاجونم تو فکر بود . انگاری داشت با یه قضیه ای فکر می کرد و دوست نداشت مطرحش کنه .
شام اخر سال در جمعی خانوادگی و پر شور و پر از خنده ها و شوخی های کامران و یکی به دو های میثم باهاش خورده شد .
بعد از جمع و جور کردن اشپزخونه توی پذیرایی دور هم جمع شدیم .
اقاجونم طبق عادت هر ساله تا سال تحویل بشه قران قرائت می کرد .
من و کتایون سر یه مبل دو نفره کنار هم نشستیم که کتایون خودشو خم کرد سمت من : خب خواهری ..... نگفتی چه کردی با عاشق دل خسته ....... خبری ازش نیست .
برا اینکه صدا هامون پخش نشه ارومتر جواب دادم : هنوز جوابی بهشون ندادم ......
افرین خوب کاری کردی داری فکرات رو میکنی ولی به نظرم اگر جوابت مثبته به ماها بگو خودمون رو اماده کنیم .
نگاهی بهش انداختم و دوباره ارومتر پچ زدم : کتایون جون من تا مطمئن نشم جواب به کسی نمیدم . چون دوست ندارم روزی برسه که از انتخابم پشیمون بشم و پیش اقاجون و مامان شرمنده .
کتایونم وقتی دید شمشیر رو از رو بستم و حاضر نیستم از احوالاتم باهاش حرف بزنم سکوت کرد و مشغول پوست گرفتن میوه شد .
ولی حال دلم امسال قبل عیدی با سال های قبل کلی فرق داشت . امسال یه حس جدید به احساسم اضافه شده بود که هنوز کوچک بود و نیازمند یاری .
ارین از نظر من هیچ عیب باطنی و یا ظاهری نداشت . اتفاقا برعکس خواستگار های دیگه پسری معقول و خانواده دار و با اصل و نصب بود و بیشتر معیار هایی که برا ازدواج داشتم رو قبول داشت .
تعلل من در جواب دادن فقط به خاطر استرسم بود ..... ولی در واقع جوابم مثبت بود و نمی دونستم چه جوری مطرحش کنم .
اینم می دونستم که دیر یا زود ارین خودش یا خانواده اش برا گرفتن جواب تماس می گیرن . چون طبق قرارمون مهلتم برا فکر کردن یه هفته ای بود که تموم شده بود و بیش از این زشت بود که بخوام منتظرشون بذارم حتی اگر جوابم منفی بود.
لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه به سال تحویل نزدیک شدیم و بالاخره سال جدید تحویل شد .
عضویت در وی ای پی رمان کیانا فقط ۴۰ هزار تومن🎈
وی ای پی رمان ماهتیسا ۲۰ هزارتومن 🎀
روی شماره کارت بزنید ذخیره میشه
6037701510453878بعد از واریز فیش رو بفرستید و اسم رمان رو بگید حتما❌ به ازاده جون پیام بدید. @AdminAzadeh
زن در اسلام :
زنده ؛
سازنده ؛
و رزمنده است ؛
بہ شرطی کہ لباس رزمش،
لباس عفتش باشد.
«شهیدبهشتے»
#شهیده_زینب_کمایی
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشم که جوهر عشق تو در سرشت من است
محبت تو همان خط سرنوشت من است
گناهکارم و از آسـتان قدس شـما
کجا روم؟! به خدا مشهدت بهشت من است
اللّهُــــــــمَ ارزُقنا
دخترݜدانشگاهشهـید
بهشتـےتهراندرسمیخوانـد،
بہڪسینگفتہبـودڪہدختـر
حاجقاسـماسـت!🍃
استـاددررونـدتحصیلـیشمشڪل
درستڪرد،حاجقاسـموقتـۍ
مطلعشـد،پدرۍراتمـاموڪمـال
اجـراڪردوگفـت:دختـرمبراۍ
حلمشڪلتهمنگویـےڪہ
دختـرمنهستۍ...!
#شهیدانہ🕊
#حاج_قاسم_سلیمانے♥️