eitaa logo
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
18 فایل
𖧧••♥️بسم‌اللّھ‌الرحمـٰنِ‌الـࢪحیم⋆. مطالب #همسرداری هرآنچه برای یک #زندگی_سالم نیاز است ✌ هَر چی عاشقانه ے قشنگه اینجا جَمعِه...😍🙃 🍃🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 💞 مادر که شدین به خودتون قول بدین با بچتون رفیق باشین؛ که شما رو محرم و مرهم درداش بدونه؛ نه با دروغ و پنهانکاری؛ ازتون بترسه...💕
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سرباز ) زینب: خودشون کنار زن و بچه هاشون توی خونه‌ کنار بخاری گرم می‌شینن!بچه‌ی ما توی سرما باید نگهبانی خونشون رو بده. خدا از سرشون نگذره سلمان: این حرفا چیه زن؟ چی داری میگی زینب؟ خب سربازی همینه دیگه زینب: تو مادر نیستی نمیفهمی چی دارم میگم. نمیبینی هوا چقدر سرده؟ بچم چی کشیده تو این هوا صداپیشگان: مریم میرزایی - محمد رضا جعفری - مجید ساجدی - مسعود عباسی - علیرضا جعفری -کامران شریفی نویسنده: مهری درویش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃       🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم که بین ما نیستند😔 🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون ‌ رو تو قلبمون پر کنه💔 🌼گذشتگانمان دلخوشند به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست 🎊محبوبه حق 🌸ظرف ولایت زهراست 🎊همتای علی 🌸نور دو چشم احمد 🎊سرچشمه دریای امامت 🌸زهراست 🎊پیشاپیش میلاد 🌸حضرت فاطمه(س) وروزمادر مبارک باد🎊
✨❤مادر نوشته میشود اما 💚✨عشق خوانده میشود ✨💜صبر خوانده میشود 💖✨محبت خوانده میشود ✨❤ودلیلی برای ادامه زندگی 💚✨خوانده میشود ✨💜مادر نوشته میشود 💖✨ومیتوانی با همین کلمه ✨❤چهارحرفی زندگی را معنا کنی 💖پیشاپیش روز مـ❤️ـادر مبارک 💐
😔 دیروز به مادرم زنگ زدم بعد از مرگش تلفن ثابت خانه‌اش را جمع نکردیم نمی‌خواهم ارتباطمان قطع شود هروقت دلم هوایش را می‌کند بهش زنگ می‌زنم. تلفنش بوق می‌زند بوق می‌زند بوق می‌زند وقتی جواب نمی‌دهد با خودم فکر می‌کنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است. الان چند سال می‌شود هروقت دلم هوایش را می‌کند دوباره زنگ می‌زنم. شماره “بیرون” را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:” به مادرم بگید بیاد خونه‌اش، دلم براش تنگ شده. دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته “بیرون” امروز بهش زنگ بزن برو پیشش باهاش حرف بزن یک عالمه بوسش کن صورتتو بچسبون به صورتش محکم بغلش کن بگو که دوستش داری وگرنه وقتی بره” بیرون” خیلی باید دنبالش بگردی. باور کنید “ بیرون” شماره ندارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎉مادر یعنی ناز هستی در وجود‌ 🌸مادر یعنی یک فرشته در سجود 🎉مادر یعنی یک بغل آسودگی 🌸مادر یعنی پاکی از آلودگی 🎉مادر یعنی عشق و هستی؛ زندگی 🌸مادر یعنی یک جهان پایندگی 🌸تقدیم به مادران گل سرزمینم 🎉پیشاپیش روز مادر مبارک💖🌸
11.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انَّ مَن اَحَبَّها فَطَمَ مِن النّار 🌺 نماهنگ «مادر آب» به مناسبت میلاد حضرت زهرا سلام‌الله علیها ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮ ♡ ╰══✾✾✾══╯ قسمت427 بالاخره صبح شد، در آشپزخانه توسط پوپک باشتاب بازشد. ووقتی بازشد که همه آمده بودند. پوپک _بیاید بیرون. آشپزها یکی بکی سلام کردندو با تعحب به من ووارش نگاه کردند بعد هم وارد اشپزخانه شدند. به همراه وارش با بدترین حال ممکن از آشپزخانه خارج شدیم. مثل این که یک مجرم را برای محاکمه می‌بردند. نگاهم به مهرزاد دم در اتاق رفت، خواب الو برآشفته، مظلوم. نگاهمان می‌کرد و. دست به پشت چشم هایش می‌کشید سفره خانه پرشده بود از آدم. مشتری هایی که داخل می‌شدند به ظاهر مسافر بودندو چشمم به عطابک افتاد که عصبی سمت دررفت و از مشتریها خواست خارج شوند. وبا اوج عصبانیتی که داشت لب میزد _سفره خونه بستست بیرون. همه کارکنان سفره خانه با تعجب نگاهش می‌کردند. نیم ساعتی میگذشت . من وارش ومهرزاد گوشه ای نزدیک به میز عطابک ایستاده بودیم. عطابک را از پشت سر می دیدمش. طوری که انگار عصبانیتش کمی فرو کش شده باشد آرام لب زد. _بگو. که حرفای دیشب دروغ بود. آرام و بی پروا گفتم . _نبود. _بلند تر نشنیدم. بلند بگو. _دروغ نبود. عین حقیقت بود. . بزار ما بریم عطابک. خان. حالا که دیگه شما وهمه، همه چی رو راجب من می دونین. عطابک _عجله نکن باید بابت یه چیزایی تقاص پس بدی _تقاص چی؟! _زجری که من. بابت یه عشق اشتباه کشیدم.. _کف دست بو نکرده بودم که شما، نیومده عاشقم میشید، اصلا مگه من. خواستم شما عاشقم شی. ......... _خفه شو لال مونی بگیر.باید تقاص پس بدی، هرچیزی یه تاوانی داره. از جدیت حرف و مصمم بودن کلامش فهمیدم از دیشب تابه الان. آدم دیگری. شده است، همین خیلی بیشتر از قبل به ترسم اضافه کرد. میلاد نور مبارک❤️😍 تخفیف فقط تا پایان فرداشب 😁 وی ای پی فقط ۱۵ هزارتومن👇 @AdminAzadeh
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم : (میم . ر) پارت هشتاد و نهم ........... همگی بعد از خوردن میوه و شیرینی از جاشون بلند شدن و اومدن سمتون تا تبریک بگن و رفع زحمت کنند . اول از همه بابای ارین و مامانش اومدن که باباش دست هر دو نفرمون رو گرفت تو دستاش : خوشبخت بشید ..... حال دلم از هر حالی امشب بهتره پسرم .... دیدن خوشبختی تو و زنت برام خیلی با ارزشه . بعد صورت هردومون رو بوسید و به طرف من ادامه داد : دخترم جواب ازمایش گروه خون فرداتون هرچی باشه بازم عروس خودمی . با تشکر ازشون از کنارمون رد شدن و رفتن سمت در که اریا برادرارین و نادیا زنش اومدن سمتمون : داداش گلم امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی .... مبارکت باشه... بعد روشو کرد سمت من : مبارکتون باشه ... لیاقت داداشم بهترین هاست که فکر کنم نصیبش شد . با سری زیر به صورت زیر لبی تشکری کردم و ارین هم باهاش دست داد و اونام از کنارمون رد شدن . داشتم زیر نگاه برادرش له میشدم .... مخصوصا با حرفی که مثل تیکه بهم انداخت . زنش نادیا هم جز پشت چشم نازک کردن لام تا کام هیچی نگفت . در کل دیدار اولم با اینا یه جوری دیگه ای بودو سر ازش در نیاوردم. با رفتن اونا استاد صمدی و اناهید هم اومدن جلو که اقا فرامرز با خنده با ارین دست داد : پس بالاخره دل دانشجوی محجوب ما رو بردی .... مثل برادرمی قدر هم دیگه رو بیشتر از هر وقت دیگه ای بدونید و امیدتون رو به خدا بدین . ارین هم بغلش کرد و ازش تشکر کرد . فکر نمی کردم اینقدر با استاد صمدی رابطه اش خوب باشه . اناهید هم مصرانه بغلم کرد و بهمون تبریک گفت : برای داداشی گلم خیلی خوشحالم که همچین دختر ماهی نصیبش شده ..... خوشبخت بشید . حالا فقط خاله ارین بود که اونم تبریک گفت و روی هر دونفرمون رو بوسید و برامون ارزوی خوشبختی کرد . همه مهمونا طرف اونا به غیر ارین از درب خونه رفته بودن بیرون و فقط ارین بود که کنارم ایستاده بود که رفت سمت اقاجونم : حاجی .... بی زحمت اگر اجازه بدین من فردا صبح زود بیام دنبال کیانا خانوم برای کار های گروه خون و بقیه مسایل . هر طور راحتی پسرم .... با خود کیانا هماهنگ باش ... انشاءالله که خوشبخت بشی . فقط کارتون رو زودتر انجام بدید که زیاد مهلت برا عقد موقت ندارید . ارین دوباره اومد کنارم اروم لب زد : خانوم اجازه میدی بنده رفع زحمت کنم و فردا صبح بیام دنبالتون ؟ منم زیر لب جواب دادم : زحمتی نیست ..... به سلامت . فردا ساعت چند میاین ؟ خنده ریز و با شیطنتی تحویلم داد : که اینطور .... که زحمتی نیست ..... باشه..... برم به سلامت .... ساعت ۷ اینجام . شما کار دیگه ای با من نداری . خجالت از اقاجون و مامان ملیحه و بقیه مانع از این شد تا جواب سوال پر شیطنت ارین رو بدم اما انگاری بقیه دوست داشتن با حرفاشون منو از خجالت اب کنند . مامان ملیحه در حالی که چادر گل دار طلاییش رو میزون می کرد : پسرم امشب منزل ما بمون ..... دیگه دوباره مجبور نشی صبح زود بیای . نه ممنون دست شما درد نکنه ..... فرصت برا موندن اینجا زیاده .... بهتره امشب رفع زحمت کنیم . بعدش برام دستی تکون داد و از درب خونه خارج شد . چند لحظه بعد هم همشون رفتن . پدر و مادر مریم هم حسابی بهم تبریک گفتن و مریم که حسابی امشب ذوق کرده بود و خوشحال شده بود خواهرانه در اغوشم کشید : بالاخره توام ازدواج کردی .... فکر کنم باید به تنهایی عادت کنم . بغلش کردم : این چه حرفیه مریم گلی .... تو نه تنها دوستمی بلکه مثل خواهرمی ..... توام بالاخره ازدواج میکنی و از تنهایی در میایی..... گرچه من تنهات نمی ذارم خواهری . از اغوشم اومد بیرون : قربونت برم تو خودت میدونی اب من با مردا تو یه جوب نمیره ... پس به همون تنهایی خودم عادت کنم بهتره . ساعت از ۱ نیمه شب هم گذشته بود که خانواده رادمنش هم به خونه خودش برگشتن . همه از مهمانی امشب که نتیجه خوبی هم داشت خسته ولی خوشحال بودیم . به همراه کتایون کل پذیرایی رو مرتب کردیم و خواستم دیگه ظرف ها رو داخل ماشین ظرف شویی نذارم و خودم توی سینک اب کشی کنم که کتایون مانعم شد : برو خواهری .... باید استراحت کنی .... فقط تا فردا شب تخفیف داریم، رمان رو با ۳۰هزار تومن تا اخر بخون😍 @AdminAzadeh