امام علی (علیه السلام)- پس از خواب غفلت بیدار شوید و پیش از رسیدن مرگ برای رسیدن به آمرزش پروردگارتان به پیش تازید؛ قبل از آنکه دیواری بین شما زده شود که باطنش رحمت خدا و ظاهرش عذاب خدا باشد. پس هرچه فریاد زنید کسی گوش به فریاد شما نمیدهد و هر چه ضجّه و ناله کنید بر ناله و ضجّه شما کسی جمع نمیشود و توجه نمیکند و بهخود آئید قبل از آنکه التماس کنید و دادرسی نباشد. قبل از آنکه وقت را از دست بدهید به سوی طاعت خدا بشتابید.
📚 بحارالأنوار، ج۹۴، ص۱۱۶
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت457
ساعت به ۵ شب رسید.
بین دومرد، سر قمار دعوا شد. زری هم بیرونشان کرد.
امشب بیشتر از شب های قبل، خوشگذرانی و شراب خوری وقمار در این کافه طول کشید. من هم که با کوچکترین صدایی خوابم نمیبرد چه برسد به این سروصدایی که راه انداخته بودند.
کم. کم کافه از مشتری خالی شد. همه طوری که حض برده باشند، از زری تشکر میکردندومیرفتند.
گویا چنان به آن ها خوش گذشته بود که فراموش کرده بودند چه قدر پول برای امشب پرداخته کرده اند.
خود را برای جرو بحث زری آماده کردم. با خود گفتم ساکت میشوم تا هرچه خواست یگویدو حرصش را خالی کند. مجبور بودم، برای ماندن دراین اشغال دانی باید جلوی زری گردن خم میکردم. هرچند جای خوبی برای ماندن نبود اما جای دیگری نداشتم برای رفتن، خصوصا که هرروز بیشتر به فکر نازلی بودم که بعد ازبیرون آوردنش از بیمارستان چگونه مخارجش را تامین وکجا نگهش دارم.
وارش میزها را مرتب میکرد وجام های خالی ونصفه از شراب را در سینی میگذاشت وسمت اشپزخانه میبرد، برای کمک به وارش از اتاق بیرون. رفتم ومتوجه یکی به دوی زن رقاص با زری شدم.
زری پشت دخلش مقداری پول را در کشو گذاشته، درصد خیلی کمی هم به زن رقاص داد.
زن رقاص رویی لباسش را پوشید و پول را پس زد.
_صدقه میدی زری خانم.... کمممه
زری_از سرتم زیاده، هرشب همین قدر بهت میدم چی شده امشب مزد بیشتری میخوای
زن رقاص صدایش را بالا داد.
_صدقه سر منه این سگدونی از سرشب تا دم صبح پراز آدم میشه، حق من بیشتره نه این چندر غازپاپاسی.
متوجه مهرزاد شدم که دم در اتاق باز ایستاده است . وبرای این که چشمش به لباس های بی حجاب زن رقاص نیفتد فورا سمتش رفتم و در رویش بستم.
_نیا بیرون مهرزاد.
وادامه حرف های زری به زن رقاص این بود.
زری_چی میگی زنیکه نفهم... یادت رفته از کدوم جهنم دره ای دستت و گرفتم ورت داشتم آوردمت این جا... هرچند هرچا باشی یه هرزه بیشتر نیستی
بین زری وزن رقاص، دعوا شد وبه کتک کاری رسید.
در کافه سرصبحی دو زن گیس وگیس کشی میکردند سر پول، سهراب واسطه شد اما آتش عصبانیت این دو زن خاموش نشد، من ووارش هم سعی کردیم به دعوایشان خانمه بدهیم، اخر سر زری با زوری که داشت زن رقاص رااز کافه بیرون انداخت
زن رقاص هم وسط خیابان عربده کشید که دیگر برای کار به این کافه نمی آید
_من دیگه نمیام اینجا... ببینم تو بدون من این قمارخونت میچرخه یا نه... بدبخت من نباشم این جا رو هواست.کسی به در دکانی که زدی نگاه هم نمیکنه
زری با اخلاقی تند گفت :
_هررری... ببین بیشعور برو دیگه هم پیدات نشه... ولی بدون. تو قصر شاه جلو رضا شاه وخانوادشم قر میدادی انقدرنمی زاشتن کف دست.
زن رقاص رفت و زری کلافه وپریشان به کافه برگشت، عصبی پشت دخلش نشست و دستش را به سرش برد.
متوجه نگاه خیره من ووارش شدو با تشر گفت :
_چیه... چیو دید می زنید... حال وروز من. دیدن داره برید به کاراتون برسید.
وارش به آشپزخانه رفت ومن شروع به تمیزکردن میز بزرگ دروسط کافه کردم.
سهراب سمت زری رفت دوسه باری صدایش زد.
سهراب_زر... زری جون.... عزیزم... خانوم
سهراب حرصی از سکوت زری با صدای بلندتری گفت :. _زری
زری از جا پرید وگفت :
_آی ور بپری، تو چته بگو.
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
#لاادری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
پارت ۱۲۵ ....... خیلی قشنگ شده بود و دوخت لباسم واقعا تمیز بود . بالا تنه لباسم به درخواست خودم کا
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۲۶ .......
فردا که مامانم اینا برا اوردن وسایلت میان اونجا .... زن اریا هم میاد ..... اگر حرفی یا حرکتی ... چیزی ازش دیدی به دل نگیر .... اینا با هم مشکل دارن و فعلا نمیشه کاری براشون کرد تا خودشون یه تصمیم درست و درمون برا زندگیشون بگیرن .
باشه ..... من اصلا توجهی به این چیزا ندارم ..... فقط دوست دارم احترام بزرگتر ها حفظ بشه .
خوشحالم از اینکه همسرم خیلی خوب همه چیزو درک میکنه .
شامم هم تموم شده بود و ارین داشت با چشماش از خستگی ور می رفت که رو کردم بهش : بهتره بریم .... توام باید برگردی رامسر .... خسته ای .
از جاش بلند شد و دستم رو گرفت تو دستش و از درب رستوران اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم تا منو برسونه خونمون .
وقتی که رسیدیم دم خونه نگاهی به چهره غرق در خستگیش کردم ولی زود خودمو جمع کردم : مراقب خودت باش .... بیدار می مونم تا بهم خبر بدی رسیدی .
باشه عزیزم .... توام مراقب خودت و نگاهات باش .....
ترسم از اینه که اخرش کار دستم بدی عزیزم ........
از اینکه اینقدر ریز بینانه متوجه نگاه دزدیده شده ام ازش شده بود غرق در دنیایی خجالت شدم .
از ماشین پیاده شدم و کلید انداختم و درب رو باز کردم و منتظر موندم تا بره که اشاره کرد برم داخل و درب ببندم تا بره .
براش دستی تکون دادم و و درب رو بستم که صدای گاز ماشینش به گوشم رسید .
برگشتم و نگاهی به خونه انداختم که برق ها هنوز روشن بود و نشون از این داشت که اقاجون اینا هنوز بیدارن .
وقتی وارد خونه شدم و کتایون اومد کمکم و وسایل رو از دستم گرفت .
اقاجون و مامان ملیحه داشتن با گوشی تلفن از اقوام و مهمونا دعوت میکردن که در مراسم شرکت کنند.
اخه ما رسم داشتیم برا جشن عقد کارت دعوت نمی فرستادیم و زنگ می زدیم ولی برا عروسی کارت دعوت پخش می کردیم .
سلامی دوباره به همشون کردم که با روی باز جوابم رو دادن .
به همراه کتایون راهی اتاق خودم شدم و کتایون وسایلم رو گذاشت رو تخت .
با اینکه کار زیادی انجام نداده بودم و زیاد راه نرفته بودم ولی بدجوری خسته بودم .اول نمازم رو خوندم خدا رو شکر کردم بعد قرآنم رو برداشتم و چند صفحه ازش خوندم و منتظر شدم تا ارین زنگ بزنه یا پیام بده که رسیده .
به انتهای سوره نور رسیده بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد . قرانم رو بستم و گذاشتم روی میز و گوشیم رو برداشتم و پیام رو باز کردم که دیدم پیام از طرف خودش هست : شب بخیر کیانا جونم .... من رسیدم .... خوب بخوابی . به همراه یه ایموجی قلب .
براش یه ایموجی قلب و شب و بخیر گذاشتم که دیدم سریع سین شد .
نگاهی به ساعت اتاقم که انداختم از یازده رد شده بود ولی دوست داشتم یه زنگ به مریم بزنم و شخصا برا فردا که وسایلم رو می اوردن ازش دعوت کنم که بیاد .
شماره اش رو گرفتم که همون بوق اول نخورده با توپی پر اما به شوخی جوابم رو داد :
به .... به ...... پارسال دوست امروز اشنا ..... چه عجب عشقتون گذاشتن شما مجالی پیدا کنی که برا رفیقت زنگ بزنی ...... فکر نمی کردم اینقدر شوهر ندیده باشی ..... تا پسره گفت دوسش داره دیگه بقیه رو فراموش کرد ...... اخه نگفت یه مریمی هست .....
اگر صبر می کردم و حرفی نمی زدم مریم همین طوری به حرفاش ادامه می داد بنابراین تصمیم گرفتم حرفش رو قطع کنم : امون بده سلام کنم بعد مثل توپ شلیک شده از تانک بپر سمتم ..... اولا اینکه من همیشه به یادت هستم و خیلی هم برام عزیزی ..... به خاطر همین این وقت شب تماس گرفتم باهات که شخصا دعوتت کنم برا مراسم روز نشینی فردا عصر .
کمی صداش رو از پشت تلفن صاف کرد : حالا باید برنامه هام رو چک کنم ببینم می تونم بیام یا نه .
وای خدای من این مریم عجب بشری بود .... حالا برا من که بهترین دوستش بودم داشت فیلم بازی می کرد .
دوباره پریدم وسط حرفش : مریم جون تو رو خدا کوتاه بیا و مسخره بازی رو بذار کنار .میای دیگه فردا ؟
انگاری که به حالت عادی برگشته باشه جواب داد : اره .... مگه میشه من تو مراسم بهترین دوستم نباشم ..... اصلا مراسم بدون من صفا نداره .
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
سلام همراهان عزیز و گرامی کانال کاشانه مهر
نویسنده رمان کیانا خانم رمضانی حالشون مساعد نیست ازتون خواستن با قلب های پاکتون برای سلامتیشون دعا کنید❤️🙏
با هم برای سلامتیشون سوره حمد رو تلاوت میکنیم 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو چیز ارزشمندی که مردم قدرش را نمی دانند
🎙استاد رفیعی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي.
هيچ چیز من را...
شکست نخواهد داد،
وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت458
سهراب _چرا بیرون کردی این زنه رو؟
زری _چیه توهم ازش خوشت اومده بود... میخوای از امشب بگم بیاد تو هم وردست قماربازای کافه به نظارش بشینی
سهراب _چی میگی تو... من که پشت دخلمم هرشب نگاهم نمیکنم به این تحفه... فقط زری جون.. دردوبلات به سرم... اینو ردش کردی رفت..... دیگه هیشکی نمیاد این جاهاا.... همه مردها اول به هوای تماشای قروغمزه های این زنه میومدند وبعد می فتادن تو دام قمار.... این نیاد... کافه هم چرخش مثل قبل نمیچرخه...عصبی شدی.. زنه رفت نونمون و آجر کردی
زری که حالا کمی آرام تر شده بود گفت :
_خیلی خب... میگردم دنبال یکی دیگه.... تو نگران نباش...
نگاه زری سمت من آمد، لبخندی زد که اصلا به دلم ننشست....
زری _ماهتیسا.... ما میریم خونه... امروز عصرم نمیآیم... کافه بستس... شب میایم..... اما سرشب که اومدم باتو کاردارم
زری وشوهر بی غیرتش رفت، همه حدسم این شد بابت ریختن شراب روی پیراهن مشتری کافه که گفت میرودو دیگر به این جا برنمیگردد میخواهد تنبیهم کند، پس چندان کنجکاو نشدم که زری سر شب به کافه برگردد با من چه کار دارد.
به سراغ مهرزاد رفتم و طفلکی رااز اتاق بیرون آوردم.
تمام کافه را به گند کشیده بودند، پنجره هارا باز کردم تا بوی الکل ومشروب به کل ازبین برود، من ووارش همه کافه را مرتب کردیم، با هرچه در یخچال بود شکم خودرا سیر کردیم.
بعد ازظهر بود، بیکاربودیم در اتاق استراحت میکردیم، وارش گوشه ای با پول هایش، با ذوق میشمرد وبا من حرف میزد :
_میگم ماهتیسا... به نظرت این زنه حق داشت
من هم که در گیر خیال نازلی اصلا نمیفهمیدم وارش از چه حرف میزند.
_کدوم زنه؟
_حواست کجاست؟ همین زنه که زری از کافه بیرونش انداخت
_یه جورایی هم حق داشت.. ابرو.. حیثیت... تن بدن... همه دارو نداراشو به حراج میگیره... همه پولا را میده به زری... به خدا که کارای زن رقاص از تن فروشی بدتره.
وارش_به ما چه، چی چیکار میکنه؟ زری خوبه یا بده؟ مهم اینه ماهم پول گیرمون میاد.
وارش گوشه اسکناسی را بوسید وهمه پولش را در جیب گذاشت، از دستش عصبانی شدم، سمتش رفتم.
_پولتو بده.
پول را درآورد و بی آنکه فکر کند می خواهم چه بلایی سر پول بیاورم سمتم گرفت.
_بیا، میخوای چیکار؟ خودم شمردم.
همه پول راگرفتم واز دریچه بیرون ریختم، از آن جا که کافه زیر زمین مانند بود، همه پول را از دریچه برکف کوچه خلوت ریختم. در کافه در خیابان اصلی باز میشد اما دریچه اش در یک کوچه.
وارش شوکه شدو بعد حرصی ازکارم سرم داد کشید.
_ چه غلطی میکنی تو ماهتیسا؟ حالت خوبه؟
#ادامہدارد..
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد☠🚫
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙 ╭══✾✾✾══╮
.فقط و فقط با ۲۰تومن رمان ماهتیسا رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
❤️❤️❤️
❤️❤️❤️