حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
۱۴۳
با رسیدن به خونه مریم رفت خونه تا لباس عوض کنه و با مامانش بیان برا ناهار. منم تو این فرصت لباس عوض کردم و نمازمو خوندم و خواستم از اتاق بیام بیرون که کت و شلوار ارین رو دیدم که به رخت اویز اویزونه .
وسوسه شدم برم جلو تا عطرش کنم ..... ارین دیگه همسرم بود و من این حق رو داشتم تا در نبودش عطر دلپذیرش رو مهمون ریه هام کنم .
سرم بردم داخل کتش و چندتا نفس عمیق کشیدم .... اخ که عطر تن خودش رو می داد .... همون عطری که دیشب وقتی تو بغلش خواب بودم بدجوری تو حلق و بینیم نشسته بود .
لباسم رو مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون ..... کتایون با بی حوصلگی داشت تا اومدن مهمونامون بشقاب ها رو سر سفره می چید .
بدم نیومد یکم سر به سرش بذارم تا حوصله اش بیاد سر جاش . رفتم و محکم بغلش کردم که دادش در اومد : ای ....... ولم کن کیانا ....... دختر به این بزرگی هنوز میای می چسبی به ادم یه دفعه .
تا نخندی ولت نمی کنم خواهری ..... باید بخندی .
لبخند کوچکی زد که شروع کردم به قلقلک دادنش که دوباره دادش رفت هوا : الان ظرفا از دستم می ریزه دختره ور پریده ..... وای مردم از خنده .... ولم کن .
تا کامل از ته دل نخندی ولت نمیکنم کتایون .
اروم ولش کردم و صورتش رو بوسیدم . اونم بغلم کرد و مدتی در اغوش هم بودیم که مامان ملیحه اومد کنارمون : دخترا دست بجنبونید میزو بچینید ..... نسترن خانوم و مریم جون اومدن ... دکمه ایفون رو تازه زدم دارن میان داخل .
سبزی خوردن و بورانی رو از داخل اشپز خونه گذاشتم تو سینی و بردم سر میز غذا پخش کردم .خونه حسابی تمییز شده بود و برق افتاده بود . کارگر های بیچاره از صبح بعد از رفتن ما همه جا رو برق انداخته بودن .
الانم داشتن حیاط رو مرتب می کردن و می شستن . هرچی اصرارشون کردیم بیان با ما ناهار بخورن قبول نکردن و منم یه سینی پر غذا که مامان ملیحه اماده کرده بود رو بردم براشون تو حیاط تا بخورن .
ناهار اون روز در جمعی دوستانه و زنونه خورده شد بعد از ناهار داشتم به همراه مریم گلی می رفتم اتاق خودمون که مامانم کیسه تزیین شده جمع اوری هدیه های دیشب رو داد دستم : کیانا مادر.... اینا رو اقاجونت داد گفت که بدم به خودت .... اینا هدیه عروسی خودته ..... هر جور دوست داری ازشون استفاده کن مادر ...... امیدوارم که تو راه درست و خیر خرجشون کنی .
دوباره صورت مامان ملیحه روبوسیدم و با مریم گلی و کیسه هدیه ها راهی طبقه بالا شدیم . تا چند غروب وقتمون گرفته شد تا هدیه ها رو از کارت هاشون دربیاریم و شمارش کنیم .
چون اقاجونم برا عروسی اطرافیان زیاد هدیه می ذاشت متعاقبا حالا برا عروسی دخترش اونام همین کار رو می کردن . کل مبلغ هدیه به غیر از طلاهام بیست میلیون شد که گذاشتمش تو یه پاکت هدیه بزرگتر تا بدم به مامان ملیحه که برام نگه داره .
طلاهایی رو هم که سر سفره عقد هدیه گرفته بودم رو جمع کردم و گذاشتم توی جا طلایی که سر خرید عقدم با ارین خریده بودیم .
مریم هم دم غروبی راهی خونه خودشون شد و منم کتابم رو باز کردم تا از درسی که امروز کیایی با عصبانیت داده بود و هیچی ازش حالیم نشده بود رو مرور کنم .
انگاری هرچی می خوندم کمتر متوجه میشدم چون درس رو خوب نگرفته بودم . درس استاد ضیایی که مال روز غیبتم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
خدا رو شکر فکرم رو باز کرد و منم به راحتی کل فصلی رو که درس داده بود رو خوندم .
وضو گرفته بودم تا نماز مغرب و عشام رو بخونم که ارین تماس گرفت :
سلام بر عزیز دلم .... چطوری شما ؟..... با دوری من چه میکنی ؟
سلام .... خوبی ؟... خسته نباشی ؟..... صدای ماشین میاد .... تازه داری میری خونه ؟
اره فدات شم کارای شرکت زیاد بود ..... نرسم بهشون تلنبار میشه .... اون وقته که باید کاسه چه کنم بگیرم دستم .
مراقب خودت باش ..... توی رانندگی تلفن دستت نگیر .... خطرناکه .... نگران میشم .
نه نگرانی نداره خانومی .... هنذوری تو گوشمه .... راستی برا مهمونی پس فردا شب تو بمون خونه خودم میام دنبالت .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
Mehdi Rasoli - Tanhatarin (128).mp3
2.86M
اومدمتنهایتنها...
!'_هممداحبود،همفرمانده!
سفارشکردهبودرویسنگِقبرش
بنویسندیازهرا..!
اینقدررابطهاشباحضرتِمادرقویبود
کهمثلبیبیشهیدشد
خمپارهکهخوردبهسنگرش
بچههارفتندبالاسرش
دیدندخمپارهخوردهبهپهلویِسمتچپش:)!
-شهیدمحمدرضاتورجیزاده
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بدون تعارف
با پدر و مادر #سید_روح_الله_عجمیان
#شهدا
#حجاب
#مردم_هوشیار_باشید
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
••↻
یهروزلباسِتنگ ...💔
یهروزلباسِگشـاد ...💔
یهروزلباسِڪوتـاه ...💔
یهروزلباسَبلند ...💔
یهروزلباسِتیره ...💔
یهروزلباسِشاد ...💔
یهروزلباسِپاره ...💔
••
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️🙂
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|🌝
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
باشیطونستشدے !!!💀🚫
••
« ســـورهاعـــرافآیــھ²⁶ »
وَلِبٰـــــاسُاَلتَّقْــــوىٰذٰلِكَخَیْــــرٌ
بھترینلباس؛لباسِتقواست((:🌿
••
#وقتشھکھبیداࢪشویم‼️🙂
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه (برای این مردم ؟!!...)
♦️ مرد با خودش گفت : از حقوق کی داری دفاع میکنی؟ اینا یکیشون حتی حاضر نیست از تو حمایت کنه! برای کی و واسه چی داری دستوپا میزنی؟! این مردم...!؟
صداپیشگان: علی حاجی پور- مریم میرزایی - امیر مهدی اقبال - کامران شریفی - احسان فرامرزی - علیرضا جعفری
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃 🍃🌼 🌼 به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️ رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿 به قلم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼
🌼
به نام آنکه عشق آفرید . . .♥️
رمان عشق در همین نزدیکی / فصل اول 🌿
به قلم : (میم . ر)
پارت ۱۴۴ .........
باشه مشکلی نیست ... فقط به مامان اینا بگم که منتظر من نباشن .
اره .... اینجوری بهتره باهاشون هماهنگ باشیم که با هم برسیم اونجا . خب کاری نداری خانومی ؟.... خیلی خسته ام ... فقط برم یه شام بزنم تو رگ و نمازم رو بخونم و بخوابم .
نه .... مراقب خودت باش ارین جون .... برا مامان فروزان و بابا هم سلام منو برسون . خداحافظ.
ای من قربون لفظ قلم حرف زدنت بشم ..... من چرا زودتر تو رو پیدا نکرده بودم فدات شم . خدا حافظ .
گوشی رو که قطع کردم یاد خاطره های شب قبل برام زنده شد . حالا اتاقم بوی عطر ارین رو می داد ... و این برام دلنشین بود . از اینکه حالا راحت بهش فکر می کردم و بدون دغدغه در امواج نور چشماش غرق میشدم برام لذت بخش ترین کار دنیا شده بود .
واقعا فکر نمی کردم یه روزی این طور عاشق و شیفته پسری مثل ارین بشم . هرکسی با اولین بار دیدن ارین پیش خودش فکر می کرد که این ادم خشک و مغرور با اون چشم هایی که به کسی رو نمیده یه ادمی هست که جز خودش به کسی فکر نمیکنه .
ولی پشت همه این ها ...... پشت اون همه ترسی که از ارین اوایل خواستگاریش داشتم ..... یه قلب مهربون پیدا کردم که تا ۹۰ درصد همه خصلت هاش شبیه من بود و تو خیلی موارد باهام هم سو میشد .
از خدا خواستم که این عشق قشنگ و خوبی که تو دلم بذرشو کاشته رو خودش مراقبش باشه .
بعد از صرف شام هر کسی مشغول کار خودش شد .
اقاجون و کامران یه روزنامه گرفتن دستشون مشغول حل جدول شدن ....... و کتایون هم بعد از بردن چای و میوه برای اقاجون و کامران رفت تا توی حیاط با اقا میثم تلفنی صحبت کنه .
منم به اصرار خودم ظرف ها رو شستم و بعد از تموم شدن کارم برا خودم چایی ریختم و خواستم از بالا یخچال برا خودم شیرینی بردارم که با چایی بخورم که مامان ملیحه هم اومد .
برای اونم چای ریختم و خود مامان ملیحه شیرینی رو اورد . دو نفری روی صندلی اشپزخونه نشستیم و چای خوردیم .
جرعه اخر چاییم رو که خوردم دلم یه چای دیگه خواست و از جام بلند شدم و برا خودم دوباره ریختم که صدای مامان ملیحه منو مخاطب خودش کرد :
کیانا مادری .... برات ضرر نداشته باشه .... تو معده ات ناراحته .... باید اگرم چای میخوری کم رنگ باشه دخترم .
قربون مادری گفتنت بشم .... نه ..... امشب دلم خواست دو تا چای بخورم . خودت که می دونی همیشه عادتم همون یکی هست .
بخور .... نوش جونت باشه ..... ولی به حرف های منم گوش کن عزیزم .
بعد در حالی که دستاش رو تو هم گره کرده بود ادامه داد : هر مادری ارزوش خوشبختیه دخترشه .... منم ارزویی بالاتر از این برا تو و کتایون ندارم که میدونم دامادای عزیزم بیشتر از خوشبختی براتون فراهم می کنند ..... ولی حرفم امشب با خودته کیانا جون .
سکوت مامان ملیحه منو برد تو فکر انگاری میخواست چیزی بگه ولی یه چیزی مانع حرفش میشد .
مامان ملیحه جونم ..... چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟...... اتفاقی افتاده که میخواین بهم بگید . خواهش میکنم حرفتون راحت بزنید .
مامان ملیحه کامل صندلیش رو بر گردوند سمت منو کمی اب دهانش رو قورت داد : ببین مادر جون خودت بهتر از هر کسی میدونی و اینقدر عقلت میرسه که دخترای فامیل ما توی دوران عقدشون ....
بازم سکوت کرد و حرفی رو که میخواست بزنه فرو داد پایین . خودم متوجه منظور مامان ملیحه شده بودم .
دستای زحمت کشش رو گرفتم تو دستام و اروم اما با خجالت و سری به زیر افتاده لب زدم : مامانی متوجه منظورتون شدم .... خیالتون راحت .... من و ارین بهتون قول میدیم .... که رو سفیدتون کنیم .
با گفتن این حرف از دهانم مامان ملیحه یه نفس راحت کشید و صورتم رو بوسید : خدایا هیچ کاری رو برا بنده ات سخت نکن . راحتم کردی کیانا ..... از چند شب قبل عمه ات هی می گفت که بهتون تذکر بدم ولی خب من موقعیت رو مناسب نمی دیدم که بخوام بگم بهتون .
ولی امشب خیالم رو راحت کردی عزیزم .
از اینکه دیدم خوشحال شده خنده روی لبم نقش بست که استکانش رو گرفت سمتم : حالا که خیالم رو راحت کردی پاشو برای منم یه چای دیگه بریز که میخوام یه مطلب مهمتر از این حرفا رو بهت بزنم .
نویسنده اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/4126474568C29625714d6
فقط و فقط با ۴۰ تومن رمان رو همین امروز تا آخر بخونید😍😍
به ازاده جون پیام بدید
@AdminAzadeh
🌿 ادامه دارد...
🌿 منتظر فصل دوم این رمان از همین کانال باشید.
دوست عزیز : نشر و کپی برداری از این رمان به هر دلیلی پیگرد قانونی و الهی دارد . 🌿
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🔸️نام اثر: #شهید
🔸️باصدای: #پویابیاتی
🔸️تنظیم: #آرش_آزاد
🔸️ویولن: #رضا_جمال
🔸️ گیتار: #سجادعلیزاده
🔸️میکس: #فرید_ایمانی
🔸️مجری طرح: #حمید_دیانی
🔸️تهیه کننده: #حارث_فرازی
🔸️به اهتمام بنیاد شهید خراسان رضوی
🌐 @pooyabayati