هــمــســــ💞ــــرانـہ
زندگی دادگاه نیست تا در آن به دنبال احقاق حق خود باشیم
👌زندگی، زندگی است. باید گذشت کرد تا بتوان از آن لذت برد
✔️ گذشت، رمز پیروزی در زندگی است.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین55
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و عصبی گفتم:
_ اون به من هیچ احتیاجی نداره، خودش هم با این شرایط کنار اومده و اعتراضی نداره گلی! من اگر بخوام هم دیگه نمیتونم کنارش باشم.
_این حرف رو نزن. اون اگر چیزی نمیگه به خاطر قولیه که به تو داده و حرمتی که برای تو قائله، وگرنه میتونست به راحتی قولش رو زیر پا بذاره و تو هم مجبور به تمکینش بودی.
با حرص و عصبی گفتم:
_اصلا دیگه قبولش ندارم گلی! دیگه برام وجود نداره، عمادی که من میشناختم همون روزها مرد.
بغض داشتم و حرف زدن برام خیلی مشکل بود. دوباره حس و حالم برگشته بود به روزهای اول. ماجرای حاملگی مرجان اذیتم میکرد و حساس شده بودم.
آروم و صبور نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:
_ دوستش نداری و چند روز پیش داشتی اونطور جانانه ازش دفاع میکردی؟
پرسشی نگاهش کردم و ادامه داد:
- همون روزی که داشتی برای حاج مصباح نبمچاشت میبردی.
تازه یادم افتاد.
_ اونجا که به غیر من و اون دختره کسی نبود؟ تو کجا بودی گلی؟
_ من و دایی داشتیم میرفتیم مزرعهی پنبه، شما توی پیچ کوچهباغ بودین، تو رو که دیدم داری حرص میزنی خواستم بیام جلو که دایی اجازه نداد، ولی به حرفهاتون گوش کردم و کلی کیف کردم. سر آخر هم که مهری حرصی گذاشت رفت دایی خندید و گفت که، ای رحمت به شیر پاک خواهرم! حالا بگو ببینم برای چی باهاش بحث میکردی؟
از تعریف دایی خرم احساس رضایت میکردم و این رضایت، کمی حالم رو بهتر کرده بود. با یادآوری اونروز لبخندی لبم رو پوشوند.
_ اومده یه کاره به من میگه تو چه جوری داری اونجا زندگی میکنی و شروع کرد به عماد و حاج مصباح بی احترامی کنه، من هم حقش رو گذاشتم کف دستش. هرچی باشه اگر هم دلم ازش شکسته ولی پدر بچههامه گلی! چشمم بار بر نمیداره که غریبه بخواد براش چیزی بگه اون هم از چه طایفهیی؟ طایفه کدخدا. اونها از قدیم با این خونواده حقد و کینه داشتن.
خندید، از همون خندههای مغز و معنا دار و گفت:
_ تو هنوز هم دوستش داری و دیوونهشی معصوم! خودت رو گول میزنی.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ٺَـن ٺو منطقهی مٻن و لبـم سربازےاسٺ
ڪہ جوان اسٺ و بہ سر شوقِ شہادٺ دارد!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
تغییر کوسنهای داخل منزل میتونه تنوع به خونتون بیاره
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرجانانه 💞
اگر توی جمع و حضور دیگران، راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید؛ مبادا به هم توهین کنید. 💯
🌿بهترین کار اینه که سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین56
زندگی ادامه داشت و خوب و بد، شاد و غمبار میگذشت. خوشحالیهام منوط میشد به ذرهذره بزرگ شدن و پا گرفتن نهالهای کوچیک زندگیم.
شیرینی حرکات و حرفهای دخترونهی مریم و اصوات و کلمات کوتاه و جدیدی که محمدرضا هجی میکرد.
و من به همینها دلخوش بودم و در ذهن خودم عمارتها میساختم از آیندهیی دور و بزرگ شدن و موفقیت بچههام.
و وای از تموم حجم اندوهم و نمیدونم چرا مقداری از این سوزش دل کم نمیشد!
حال روحیمبه مراتب خرابتر از قبل بود و حتی گاهی بین خنده و شادی هم بغض میکردم و تمایل عجیبی برای تنها بودن داشتم.
اونقدر که گاهی میخواستم فریاد بزنم تا حاجبابا و فرخندهسادات تنهاییهام رو به هم نریزند. عماد هم کماکان به برنامهی تعیینشده ادامه میداد و هر شب بچهها رو با خودش میبرد و اون دو ساعت تنهایی عذابآورترین اوقات زندگیم محسوب میشد. چنان تپش قلبی داشتم و وسواسگون به در اتاق خیره میشدم که انگار بچههام بین فوج فوج دشمن گیر افتادند.
نگرانی نگاه عماد رو میدیدم و اون نمیدونست با حاملگی مرجان تموم تلاشم برای برگشت به زندگی عادی خنثی شد!
میفهمیدم که از زهرا و فاطمه خواهش کرده تا همراهم باشند و برام حرف بزنند اما مغزم اونقدر سنگی شده بود که دیگه
میخ هیچ پندی درش فرو نمیرفت!
یکی از اون روزها به خواهش فاطمه همراهش شدم تا برای خرید به شهر بریم و اون تموم فاصلهی روستا تا شهر رو دم از نصیحت برداشته بود و از من میخواست که کمتر خودم رو ببازم و تعریف کرد که اون بچه ناخواسته بوده و فریبا از مادرشوهرش شنیده که خطاب به مرجان گفته، جای پای تو توی خونهی اون محکم نمیشه تا بچه نداشته باشی و حیف خروار خروار میراثه که تو سهمی از اون نداشته باشی و باید که وارثی به دنیا بیاری.
ذات مرجان و انسیه همین بود و مسلما مهمترین دلیل جوش گرفتن مرجان با عماد ثروتش بود تا زیبایی و اخلاقش!
اما حتی حرفهای فاطمه هم نتونست خیال ناآروم و روح زخمدیدهم رو التیام ببخشه.
روزها میگذشت و مرجان روز به روز به موعد زایمانش نزدیکتر میشد. خیلی حساس شده بود و با کوچکترین بهونهیی سر ناسازگاری گذاشته و اعصاب تموم اهالی خونه رو به هم میریخت. تموم اون روزها ذرهای از عذاب عماد، احساس آرامش نمیکردم. من عاشق بودم و این اعتراف سخت بود، اما حتی در کنار مرجان هم راضی به ناخوشی و دلگیریش نبودم. در همین احوالات بودیم که علی تصمیم گرفت تا حاج بابا و فرخنده سادات رو برای چند روز از اون جنگ اعصابهای مداوم مرجان دور کنه و به همراه خونوادهش به مشهد سفری داشته باشند. مرجان اواخر ماه هشتم بود ولی هنوز هم دائم تقاضای ویارونه داشت. گاهی حرص میخوردم و گاهی از این همه لوس بودنش خندهم میگرفت. بیچاره عماد مجبور بود دائم به شهر رفت و آمد کنه تا تقاضاهای مرجان رو برآورده کنه.
مسافرها رو راهی کرده بودم و توی
یکی از روزهای آفتابی پاییز روی پلهی تراس مشرف به حیاط نشسته بودم و محمدرضا رو روی پاهام نشونده و به بازی سرخوشانهی مریم با دوچرخهی جدیدش چشم دوخته و از ذوق کردن محمدرضا ذوق میکردم.
فریبا از راهرو داخل حیاط شد و مریم به سمتش رفت.
سلام کرد و گفتم:
_ سلام، خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💞
نترسید روزی خورشید متلاشی شود و همگی ما از سرما بمیریم ،
بترسید روزی برسد که زنان بخواهند محبتشان را از مردان دریغ کنند.
آن وقت همگی از سرما خواهیم مرد...
#چارلی_چاپلین
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
به آینده فکر کنید: ازدواج توافقی است برای گذراندن آینده باهم. همواره خواسته ها و آرزوهایتان را با هم در میان بگذارید تا اطمینان یابید که هر دوی شما در این مسیر باهم هستید. خواسته ها و آرزوهای خود را همواره به روز در آورید.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین57
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت:
_ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه.
از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینهم داشتم، انگار قلبم تیر میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمیخواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم:
_ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه.
باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت:
_ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر میکنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره.
آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم:
_ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم.
از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود.
حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت:
_ نه میرم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش میشه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش.
انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف میزد.
نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعلههای حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم.
اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرتبار از داغی این عذاب، خیلی کم کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چارهیی هم نداشت.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤
اُردیبِهِشت . . .
کمی از بهشت است،
خندههای تو اما تمامش؛
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
مجردانـہ
🌸🍃
در #انتخاب #همسنگر زندگیت دقت کن!
اگر تقوا و #چشم پاک داشته باشد،
به #خدا خواهید رسید.
اگر #میخواهی سنگر #زندگیت عطر شهادت بدهد،🌷
قبل از ازدواج، #دلت را حراج نکن⛔️
عاقبت بخیری مجردا صلوات
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿