♥️🥀🌤
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ٺَـن ٺو منطقهی مٻن و لبـم سربازےاسٺ
ڪہ جوان اسٺ و بہ سر شوقِ شہادٺ دارد!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
تغییر کوسنهای داخل منزل میتونه تنوع به خونتون بیاره
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#همسرجانانه 💞
اگر توی جمع و حضور دیگران، راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید؛ مبادا به هم توهین کنید. 💯
🌿بهترین کار اینه که سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین56
زندگی ادامه داشت و خوب و بد، شاد و غمبار میگذشت. خوشحالیهام منوط میشد به ذرهذره بزرگ شدن و پا گرفتن نهالهای کوچیک زندگیم.
شیرینی حرکات و حرفهای دخترونهی مریم و اصوات و کلمات کوتاه و جدیدی که محمدرضا هجی میکرد.
و من به همینها دلخوش بودم و در ذهن خودم عمارتها میساختم از آیندهیی دور و بزرگ شدن و موفقیت بچههام.
و وای از تموم حجم اندوهم و نمیدونم چرا مقداری از این سوزش دل کم نمیشد!
حال روحیمبه مراتب خرابتر از قبل بود و حتی گاهی بین خنده و شادی هم بغض میکردم و تمایل عجیبی برای تنها بودن داشتم.
اونقدر که گاهی میخواستم فریاد بزنم تا حاجبابا و فرخندهسادات تنهاییهام رو به هم نریزند. عماد هم کماکان به برنامهی تعیینشده ادامه میداد و هر شب بچهها رو با خودش میبرد و اون دو ساعت تنهایی عذابآورترین اوقات زندگیم محسوب میشد. چنان تپش قلبی داشتم و وسواسگون به در اتاق خیره میشدم که انگار بچههام بین فوج فوج دشمن گیر افتادند.
نگرانی نگاه عماد رو میدیدم و اون نمیدونست با حاملگی مرجان تموم تلاشم برای برگشت به زندگی عادی خنثی شد!
میفهمیدم که از زهرا و فاطمه خواهش کرده تا همراهم باشند و برام حرف بزنند اما مغزم اونقدر سنگی شده بود که دیگه
میخ هیچ پندی درش فرو نمیرفت!
یکی از اون روزها به خواهش فاطمه همراهش شدم تا برای خرید به شهر بریم و اون تموم فاصلهی روستا تا شهر رو دم از نصیحت برداشته بود و از من میخواست که کمتر خودم رو ببازم و تعریف کرد که اون بچه ناخواسته بوده و فریبا از مادرشوهرش شنیده که خطاب به مرجان گفته، جای پای تو توی خونهی اون محکم نمیشه تا بچه نداشته باشی و حیف خروار خروار میراثه که تو سهمی از اون نداشته باشی و باید که وارثی به دنیا بیاری.
ذات مرجان و انسیه همین بود و مسلما مهمترین دلیل جوش گرفتن مرجان با عماد ثروتش بود تا زیبایی و اخلاقش!
اما حتی حرفهای فاطمه هم نتونست خیال ناآروم و روح زخمدیدهم رو التیام ببخشه.
روزها میگذشت و مرجان روز به روز به موعد زایمانش نزدیکتر میشد. خیلی حساس شده بود و با کوچکترین بهونهیی سر ناسازگاری گذاشته و اعصاب تموم اهالی خونه رو به هم میریخت. تموم اون روزها ذرهای از عذاب عماد، احساس آرامش نمیکردم. من عاشق بودم و این اعتراف سخت بود، اما حتی در کنار مرجان هم راضی به ناخوشی و دلگیریش نبودم. در همین احوالات بودیم که علی تصمیم گرفت تا حاج بابا و فرخنده سادات رو برای چند روز از اون جنگ اعصابهای مداوم مرجان دور کنه و به همراه خونوادهش به مشهد سفری داشته باشند. مرجان اواخر ماه هشتم بود ولی هنوز هم دائم تقاضای ویارونه داشت. گاهی حرص میخوردم و گاهی از این همه لوس بودنش خندهم میگرفت. بیچاره عماد مجبور بود دائم به شهر رفت و آمد کنه تا تقاضاهای مرجان رو برآورده کنه.
مسافرها رو راهی کرده بودم و توی
یکی از روزهای آفتابی پاییز روی پلهی تراس مشرف به حیاط نشسته بودم و محمدرضا رو روی پاهام نشونده و به بازی سرخوشانهی مریم با دوچرخهی جدیدش چشم دوخته و از ذوق کردن محمدرضا ذوق میکردم.
فریبا از راهرو داخل حیاط شد و مریم به سمتش رفت.
سلام کرد و گفتم:
_ سلام، خوبی؟ کی اومدی متوجه نشدم.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💞
نترسید روزی خورشید متلاشی شود و همگی ما از سرما بمیریم ،
بترسید روزی برسد که زنان بخواهند محبتشان را از مردان دریغ کنند.
آن وقت همگی از سرما خواهیم مرد...
#چارلی_چاپلین
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
به آینده فکر کنید: ازدواج توافقی است برای گذراندن آینده باهم. همواره خواسته ها و آرزوهایتان را با هم در میان بگذارید تا اطمینان یابید که هر دوی شما در این مسیر باهم هستید. خواسته ها و آرزوهای خود را همواره به روز در آورید.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین57
پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت:
_ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه.
از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینهم داشتم، انگار قلبم تیر میکشید. دلم میخواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمیخواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم:
_ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه.
باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت:
_ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر میکنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره.
آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم:
_ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم.
از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود.
حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت:
_ نه میرم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش میشه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش.
انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف میزد.
نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعلههای حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم.
اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرتبار از داغی این عذاب، خیلی کم کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چارهیی هم نداشت.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
♥️🥀🌤
اُردیبِهِشت . . .
کمی از بهشت است،
خندههای تو اما تمامش؛
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
مجردانـہ
🌸🍃
در #انتخاب #همسنگر زندگیت دقت کن!
اگر تقوا و #چشم پاک داشته باشد،
به #خدا خواهید رسید.
اگر #میخواهی سنگر #زندگیت عطر شهادت بدهد،🌷
قبل از ازدواج، #دلت را حراج نکن⛔️
عاقبت بخیری مجردا صلوات
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
هــمــســــ💞ــــرانـہ
ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ #ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ #ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ #ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ دوستش،
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ #ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ #ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و #ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او بگذرانید.
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
#مُشکین58
نزدیک غروب آفتاب بود که صدای خداحافظی فریبا و انسیه خبر از رفتنشون میداد.
محمدرضا تازه میتونست کلمه ها رو ادا کنه و جالب اینجا بود که بین تموم کلماتش کلمه مارونی رو از همه جذابتر ادا میکرد. به خواستهش احترام گذاشته بودم و داشتم سس ماکارونی رو درست میکردم. سابق بر این، اصلا ماکارونی نمیپختم، خودم دوست داشتم ولی به خاطر معدهی حساس عماد کاملا قیدش رو زده بودم.
شام بچهها رو دادم و محمدرضا رو دست مریم سپردم و به نماز ایستادم. صدای عماد مریم رو ذوق زده کرد و فارغ از ماموریتی که بهش سپرده بودم به طرف درگاه اتاق دوید.
صدای عماد رو شنیدم که در جواب سلام مریم میگفت:
_ سلام دخمل بابا! خوبی؟ داداش کو؟
- بابا...
- جونم.
_ چرا دیگه نمیای اتاقمون؟
_ باشه دخترم میام. داداش و مامان معصوم کجان؟
_ مامان نماز میخونه، داداشی هم تو اتاقه. بیا بابا، میترسی مامان معصوم گریه کنه نمیای اتاقمون؟
دستهای عماد رو گرفته و با التماس از پدرش میخواست تا وارد بشه. سلام نمازم رو داده بودم و از التماسهای مریم اشک به دیده آورده بودم. مثل اینکه موفق نبودم و نبود عماد خیلی براش گرون تموم شده بود. چادرم رو از سرم برداشتم و دستی روی موهام کشیدم و محمدرضا رو بغل گرفته و سمت در رفتم.
_ سلام خسته نباشی.
_ سلام معصی ،خوبی؟ قبول باشه، بپوشون ببرمشون بالا، بعد میارمشون.
میون تموم دلگرفتگیم برای مریم، ناخوداگاه یاد حرف فریبا افتادم و نگرانی عماد بابت مرجان. کل دلم رو غم گرفت و آروم گفتم:
- باشه یه کمی صبر کن.
بچه ها رو به دستش سپردم و خودم طبق معمولِ گاهِ دلتنگی کاست همیشگی رو داخل ضبط صوت کوچکم گذاشتم و گوشهی اتاق نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم. گاهی حس میکنم این بغض درون گلوم هیچ وقت برطرف نمیشه.
به این فکر میکردم که اگر با التماسهای مریم عماد از من اجازه ورود میخواست، حتما طاقت از کف میدادم و تحریم رو شکسته و اجازه میدادم تا داخل بشه. سریع اون فکر رو پس زدم و با خودم گفتم عمرا این کار رو بکنم! عماد جفا کرده بود و بخشیدنش دلی بزرگ میخواست و من متاسفانه چنین روح رئوفی رو در خودم سراغ نداشتم.
اشک سمج و لجباز باز هم فرو چکید و من زمزمه میکردم:
این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو، از تو دارم از تو دارم.
این غرورِ عشق و مستی، خنده بر غوغای هستی
ای سیه چشم، ای سیه مو، از تو دارم از تو دارم
این تو بودی کز ازل، خواندی به من درس وفا را
این تو بودی کاشنا کردی به عشق این مبتلا را
من که این حاشا نکردم از غمت پروا نکردم
دین من دنیای من، از عشق بی پایان تو رونق گرفته....
نوای ترانه پخش میشد و من از خود بیخود شده سرم رو خم کردم و چسبوندم به ساعد دستم و محکم فشار دادم تا دیگه اشک مجال پایین اومدن پیدا نکنه و صدای هقهقم توی اون خونهی خالی نپیچه.
یاد شبی افتادم که عماد از شهر برگشته و این کاست رو با چه ذوقی جلو روم گرفت.
- بیا، بالاخره پیداش کردم.
خندیدم و جواب دادم:
- پس بالاخره موفق شدی!
چند وقت پیش به کافهی سنتی در یزد رفته و این آهنگ رو شنیده بود و به دوستش سپرده بود تا کاستش رو براش پیدا کنه.
- آره، ضبط رو بردار بریم.
با تعجب گفتم:
- کجا؟
- پشت بوم دیگه؟ میدونی که حاج بابا صدای موسیقی بشنوه واویلاست. خصوصا که دیروقته و تابستون، در و پیکرا بازه صدا رو میشنوه.
اصلا امشب همون بالا میخوابیم.
شام رو سریع خوردیم و آروم و پاورچین از حیاط گذشتیم و پا توی راهپلهها گذاشتیم.
زیرانداز رو با حوصله کنار دیوار اتاقهای بالاخونه انداخت و تکیه به دیوار نشست و دستش رو به طرفم دراز کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿