💞
❌هرگز به همسرتون توهین نکنید و اون را تهدید نکنید، چون با این کار به انتخاب خودتون و دراقع به خودتون توهین می کنید!
✅یادتون باشه که زندگی مشترک رینگ بوکس و نزاع نیست و برد و باخت یکطرفه نداره. یا هر دو نفر با هم برنده میشن یا هر دو با می بازند!
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: 🍂🌺🍂🌺🍂 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_14 منم سعی کردم کاری به کارشون نداشته باشم و به جای اونا فقط حوا
...:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_15
+بفرمایید.
سرم رو بلند کردم تا چایی بردارم که دیدم زهراست.تا منو دید لبخندی زد و گفت:
+عه تویی نیلوفر؟اینجا چیکار میکنی؟چرا نگفتی میای؟
چایی رو برداشتم و آروم گفتم:
_راستش اومده بودم باهات حرف بزنم که دیدم سرت شلوغه.گفتم وایسم تا وقتی سرت خلوت شد اگه اشکالدنداره یه جند دقیقه باهم حرف بزنیم.
بالبخند گفت:
+ما همیشه روزهای شنبه بعدظهرها تو خونمون سخنرانی و زیارت عاشورا داریم.اگه دوست داشته باشی میتونی از این به بعد بیای.
حالا بیا بریم کارت رو بهم بگو
_حالا هستم.سرت خلوت شد بگو بیام پیشت.الان به کارت برس
لبخند زد وچایی رو برد به نفربعدی تعارف کرد.همونطور که سرم پایین بود و با نعلبکی و قندم ور میرفتم برخلاف میلم حرفهای خانومه رو هم می شنیدم:
+خانمای عزیز،میدونید منشاء همه مشکلات ما از کجاست؟دقت کنید،نمیگم بعضی از مشکلات،میگم همه مشکلات.مشکلات ما فقط و فقط یه دلیل داره و اون هم بخاطر اینه که ما از خدا دور شدیم و امام زمان(عج)رو فراموش کردیم.بعضی وقت ها هم فکر می کنیم خیلی خوشیم و مشکلی هم نداریم ولی اینطوری نیست.ما فقط به خاطر این که دردهامون رو حس نکنیم میایم سرمون رو به یه کار الکی دیگه گرم می کنیم که البته هیچ وقت هم ارضا نمی شیم.شما بیا یه هفته به خودت بگو(خدایا من این هفته به خاطر تو،به خاطر امام زمان(عج)این گناه کوچیکم رو ترک می کنم.)من ضمانت می کنم،ضمانت میکنم که اثرش رو تو زندگیت می بینی.اصلا بیا به خاطر ترک گناهت از خدا یه چیزی بخواه.سعی بکن که این چیزی که میخوای،بزرگ باشه.نگو خدا نمیتونه.نه،اتفاقاخدا بزرگتر از این هم میتونه؛هر چقدر چیز بزرگتری بخوای بهتره...
ما خدا رو دست کم گرفتیم.بگوخدایا من این گناه رو ترک می کنم تو هم فلان چیز رو به من بده.ببین اگه خدا نداد!مطمئن باش که می ده.حتی بیشتر از اون چیزیکه میخوای بهت میده.
داشتم به حرفهاش گوش میکردم که یه دستی نشست روی شونه ام.سرم رو بالا گرفتم.زهرا با لبخند داشت نگاهم می کرد.آروم گفت:
+بلند شو بریم توی اتاقم
انتظار داشتم بخاطر اتفاق امروز از دستم ناراحت باشه و من رو مقصر بدونه ولی اصلا به روی خودش نیاورد.من اگهجاش بودم واقعا عصبانی میشدم و به غرورم برمیخورد.
رفتیم و نشستیم روی تختش.پاش رو روی اون یکی پاش انداختو با مهربونی گفت:
+بفرما عزیزم
همونطور که به دیوار اتاقش که از عکس شهدا پر بود نگاه میکردم پرسیدم:
_از دست من ناراحت نیستی؟
+نه.چرا فکر میکنی باید ناراحت باشم؟
_تو امروز بخاطر من رفتی و اون جوری جلوی همه ضایع شدی.
+آدم اگه عاشق ...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
نظری،انتقادی باشه خوشحال میشم
@shahid_gomnam_3_1_3
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_15 +بفرمایید. سرم رو بلند کردم تا چایی بردارم که دیدم زهراست.
...:
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_16
+آدماگه عاشق خدا باشه و بخواد به همون هدف اصلیش که همیشه بهت میگم برسه باید یه سری سختی ها و حرف ها رو تحمل کنه.اشکالی نداره.فقط من از این ناراحتم که چرا دید مردم اینقدر درباره ما مذهبیها بده؟! و از اینکه دوستهات به خاطر من باهات مشکل پیدا کردن هم خیلی ناراحتم.کاش اونروز نمیگفتم بیای خونمون
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.بعد از چند ثانیه سکوتگفتم:
_گفتی این خانومه هر هفته میاد صحبت می کنه؟
+بیشتر وقت ها ایشون میاد.بعضی وقت ها هم یه خانم دیگه
لب و لوچه ام رو کج کردم و گفتم:
_حرفهاش راسته یا از این هاست که فقط بلدن برای مردم منبر برن؟
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:
+نه اتفاقا خیلی خانوم خوبیه.حرفهاش همه با تجربه زیاد و سند و مدرک دینی و حتی علمی ثابت شده.اگه آدم به همه حرفهاش عمل کنع معنی عشق واقعی رو می فهمه و زندگیش از این رو به اون رو میشه.خود من خیلی از حرف های این خانوم تاثیر گرفتم
ابروهامو دادم بالا و باحالت متفکرانه ای گفتم:
_جالبه؛ولی من کلا از سخنرانی خوشم نمیاد.البته بهتره بگم بدم میاد
خندید و گفت:
+خب سخنرانی خیلی برای ما مفیده ولی روش های بهتری هم هست که میشه به وسیله اون ها چیزی رو به دیگران یاد داد و قانعشون کرد.طوری که براشون جذاب هم باشه
آهانی گفتم و بعد بهش نزدیکتر شدم و گفتم:
_میدونی چیه زهرا؟من هیچ وقت از اول عمرم از مذهبیا دل خوشی نداشتم و ازشون خوشم نمیومد.یعنی کلا خانواده ام اینطوری هستند و منم اینطوریم.نمیگم الان کاملا برعکس شده؛نه. ولی تو خیلی تفکرم رو عوض کردی.من میخواستم تو رو قانع کنم که حرفهات اشتباهه ولی تو همیشه یه حس آرامش خاصی بهم میدی و البته با ارامشت حرصم رو درمیاری.وقتی دوستام تنهام گذاشتن تو به خاطر من با آبروی خودت بازی کردی و تلاشت رو کردی.تنهام نذاشتی و از دستم ناراحت نشدی.وقتی میرم خونه نمیتونم بهت فکر نکنم.همیشه صدا و حرفات تو گوشم اکو میشه.یه لحظههم از فکر و ذهنم بیرون نمیری
بغلم کرد و گفت:
+خیلی خوشحالم که تونستم حداقل دید یک نفر رو نسبت به مذهبیا عوض کنم.ما هم مثل شماها آدمیم.شاید فکر کنی ما زندگی سختی داریم و خیلی به خودمون سخت میگیریم ولی اصلا اینطوری نیست.ما با عشق زندگی می کنیم.با عشق به خدا.همه خواسته ها و آرزو هامون هم تو خط و مسیر همین عشقه.نمیدونم تاحالا عاشق😍 شدی یانه!ولی وقتی کسی عاشق میشه....
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
نظراتتون
@shahid_gomnam_3_1_3
https://eitaa.com/joinchat/2008219670Ca8c79f11fb
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
💞
❌اگر اهل قهر کردن هستید، هرگز اجازه ندارین خونه رو برای مدت طولانی و بی خبر ترک کنید!
✅در مواقع دلخوری و عصبانیت و جر و بحث کردن، پای خانواده ها را وسط نکشید و حتی المقدور جلوی فرزندان خودتون خویشتن داری کنید!
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
💞
❌هرگز اجازه ندید که دیگران به اسم دلسوزی و راهنمایی و تجربه و ترحم به حریم خصوصی زندگی شما راه پیدا کنند!هر کسی باید سبک زندگی خودشو شخصا طراحی کنه و نسخه ها و رونوشت زندگی دیگران به درد اشخاص دیگه نمی خوره!
✅گاهی وقتها خیلی بهتره که از خواسته های خودتون به نفع دوام و بقای خانواده صرف نظر کنید!
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #رمان_فرشتهیمن #قسمت_16 +آدماگه عاشق خدا باشه و بخواد به همون هدف اصلیش که همیشه به
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_17
+همه خواسته ها و آرزو هامون هم تو خط و مسیر همین عشقه.نمیدونم تاحالا عاشق😍 شدی یانه!ولی وقتی کسی عاشق میشه حاضره به خاطر عشقش از همه چیزش بگذره.مخصوصا که هیچ معشوقی بهتر از خدا وجود نداره و عشق ابدی خداست
از بغلش جداشدم و گفتم:
_ممنون که اینقدر بهم آرامش میدی.احساس میکنم تو مثل یه فرشته می مونی.یه فرشتهکه از آسمون اشتباهی اومده رو زمین
لبخند زد و گفت:
+نمیدونم داری درباره کی صحبت میکنی.ولی من که این نشانه هایی که تو گفتی رو ندارم
خندیدم.بعد بلند شدم و گفتم:
_من دیگه میرم.ببخشید مزاحمت شدم و وقتتو گرفتم.دلم خیلی پر بود
اونم از روی تخت بلند شد و گفت:
+خیلی خوشحال شدم از دیدنت.مراقب خودت باش. به مامانت سلام برسون
چادر رنگیش رو سرش کرد وتا دم خونه باهام اومد.همونطور که داشتم میرفتم سمت آسانسور گفتم:
_اینجا ک کسی نیست.چرا چادر سر کردی؟
+بالاخره امکان داره یه نفر از همسایه ها تو راهرو رد بشه.بهتره که احتیاط کنم.
سر تکون دادم و گفتم:
_آها
بعد تو دلم چند تا خاک تو سرت هم بهشگفتم.
همون لحظه آسانسور اومد.دست تکون دادم و ازش خداحافظی کردم.
وقتی رسیدم خونه کفشهای بابام رو دیدم که جلوی در بود.تعجب کردم که امروز با دوستاش نرفته بود بیرون و زود برگشته بود خونه.کلید انداختم و رفتم تو.بابام تا من رو دید سلام کرد.منم جوابش رو دادم و تا میخواستم برم تو اتاق گفت:
+نیلوفر،تا الان کجا بودی؟مطمئنا تا الان کلاس نداشتی!
قیافه ام رو کج و کوله کردم و با کنایه گفتم:
_دیدم شما هیچ وقت خونه تشریف ندارید،منم حوصله ام سر میره.رفتم خونه دوستم که تنها نباشم.دیگه پوسیم تو خونه.راستی چه عجب شما امروز با دوستای گرامیتون نرفتید بیرون؟!خیلی تعجب کردم کفش هاتونو دم در دیدم!!!
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...
🍃🌸
*💕اگر شوهرتون به مادرش وابستگی زیادی داره برای کنترل بیشترش با مادر و خانوادهاش در نیفتید. بهترین کار اینه که ارتباط خوب و نزدیکی با مادرشوهرتون برقرار کنید.
💕ممکنه گاهی نیاز داشته باشید از طریق او روی همسرتون تاثیر بگذارید. از طرفی وقتی شوهرتون ببینه با مادرش خوب هستید با آرامش بیشتری به سمتتون میاد.*
🍃🌸
هر صُبح
برای تو بیدار میشوم،
هر صُبح بیدار میشوم،
تا یک روز بیشتر
دوستَت داشته باشم...!
#بهنام_محبی_فر
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🏡 @kashaneh_mehr💞✿✿
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_17 +همه خواسته ها و آرزو هامون هم تو خط و مسیر همین عشقه.نمیدونم تاحال
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_18
اخم کرد و گفت:
+این فضولیا به تو نیومده دختر جون
لبخند دندون نمایی زدم.آخه پدر من تو نمیدونی من چقدر فضولم؟
بعد همونطور که با کنترل تلویزیون ور میرفت و به آبا و اجدادش فحش میداد گفت:
+جواب سوال منوندادیا.خونه کدوم دوستت رفته بودی؟
آهی کشیدم و گفتم:
_ای بابا!شما نمیشناسینش.
همونطور ک داشت کانال تلویزیون رو عوض می کرد گفت:
+از کی تا حالا ما دوستای تو رو نمیشناسیم؟
پوفی کردم و گفتم:
_باباجان،چرا اینقدر آدم رو سیم جین می کنید؟مگه بچه ی ابتداییم؟ بعدش هم وقتی من با یه نفر تازه دوست میشم نمیام جار بزنم:خبرخبر،همه بدونید من یه دوست جدید پیدا کردم،اسمش زهراست،خبرخبر
خندید و با یه اخم مصنوعی گفت:
+بی مزه.خندیدم
_آره دیگه.خندیدی.خودم دیدم
بعدش هم لبخند پیروز مندانه ای زدم و رفتم توی اتاقم و لباسهام رو درآوردم.حوصله ام سر رفته بود
دیگه دوستام هم نبودن ک باهاشون چت کنم.دوباره بغضم گرفته بود.تو دلم گفتم:
_خدایا آخه چرا بدبختی منو می بینی خوشحال میشی؟حتما این مشکل رو هم تو درست کردی.مگه همه کارها دست تو نیست؟ای بابا،حداقل خوشی وناخوشی رو عادلانه تقسیم کن.خسته شدم از این همه بی عدالتی
...
دوشنبه ساعت12:15کلاس داشتیم.استاد هم ک مثل همیشه تا فهمید زهرا تو کلاس نیست اخماش رفت توهم.بعدش هم زیر لب یه چیزایی گفت که من فقط چند تا کلمه "چادری" "مذهبیا" "دیوونه" رو از توش متوجه شدم....
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد....
حس خوب زندگی 🍀کاشانه مهر
...: #رمان_فرشتهیمن #قسمت_18 اخم کرد و گفت: +این فضولیا به تو نیومده دختر جون لبخند دندون نمای
...:
#رمان_فرشتهیمن
#قسمت_19
استاد داشت بقیه اسم هارو میخوند ولی از وقتی که اسم زهرا رو خونده بود،پچ پچ ها و خنده های ریز مثل همیشه تو کلاس شروع شده بود.برای اولین بار از این پچ پچ ها اعصابم خورد بود ولی نمیتونستم حرفی بزنم.با اخم به تابلوی کلاس خیره شده بودم و داشتم حرص می خوردم که چرا زهرا اینقدر دیر کرده که یکدفعه در باز شد و زهرا اومد تو.یه عذرخواهی کرد و نشست سرجاش.
تازه لبخند روی لبهام نشسته بود که تیکه انداختنهای بچه ها شروع شد و اعصابم رو خورد کرد.استاد بعد از ساکت کردن بچه ها بلند شد و با عصبانیت رو به زهرا گفت:
+خانوم مهدوی!از این به بعد حق ندارید سر کلاس من دیر بیاید وگرنه این ترم میندازمتون.باید قبل از من سر کلاس باشید
زهرا بلند شد وخیلی آروم گفت:
+استاد،من قول میدم که همیشه تا تموم شدن حضور و غیاب شما سر کلاس باشم.
استاد بدون اینکه جوابشو بده چشم غره ای بهش رفت و برگشت سمت تابلوی کلاس و درس رو شروع کرد.
کلاس که تموم شد رفتم سمت زهرا و بهش سلام گفتم.اونم با مهربونی همیشگیش که شرمنده ام میکرد جوابم رو داد و حالم رو پرسید.
گفتم:
_زهرا،حالا نمیشه بزاری وقتی رفتی خونه نمازت رو بخونی که اینقدر حرف بهت نزنن؟من واقعا نمیتونم تحمل کنم.
بعد سرم رو مایین انداختم و آروم و با خجالت گفتم:
_میدونم من خودم همیشه جزو کسایی بودم که بهت تیکه مینداختم و مسخره ات میکردم ولی حالا که بیشتر شناختمت نمیتونم این وضعو تحمل کنم
دستم رو گرفت و گفت:
+لذت نماز اول وقت اینقدر زیاده که دلم نمیاد بزارم بعدا بخونم.وقتی نماز از اول وقت میگذره دیگه تنبلیم میاد واون لذت خاص ارتباط باخدا رو ندارم.به قول آیت الله بهجت:"نماز مثل لیموشیرین میمونه.هرچی بگذره شیرینیش رو از دست میده و تلخ تر میشه"اونوقت دیگه رغبتی به خوندنش نیست.اینا خودشون باید ساعت کلاس رو طوری تنظیم کنن که با اذان برخورد نداشته باشه.
وقتی رسیدیم در اتاق رئیس دانشگاه،ایستاد و گفت:
+من دارم میرم داخل تا همین موضوع رو بهشون بگم.اینجا میمونی یا میای تو؟
_من همینجا منتظر هستم.تو برو بگو و بیا
همونجا دم در وایساده بودم و صداش رو می شنیدم که میگفت:
+آقای دادرس،شما یه ربع ساعت کلاس هارو عقب بندازید تا ماهم به نمازمون برسیم.باور کنید یه ربع به هیچ جایی برنمیخوره و ماهم از نماز اول وقت جا نمی مونیم.به هرحال ما مثلا تو کشور اسلامی هستیم و باید به نماز اهمیت داده بشه دیگه
+آخه ما همین چند وقت پیش یه ربع ساعت کلاس ها رو عقب انداختیم.ولی حالا من بازم فکرهامو بکنم ببینم اگهامکانش باشه یه ربع یا نیم ساعت کلاس ها رو عقب بندازیم
زهرا هم تشکر کرد و از اتاق اومد بیرون.لبخند زد و گفت:
+بریم؟
_بریم
رفتیم تو حیاط.زهرا گفت:
+نظرت چیه...
#زینب_شهبازیزاده
#ادامه_دارد...