eitaa logo
حس آرامش ❤️
187 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
30 فایل
تاریخ 1402/2/2 حس آرامش با متن های انگیزشی داستان کوتاه پندانه حدیث مهدوی تلنگر ومطالب مفید دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸◍⃟🌸 🌸عصرتون معطر به 🍰بوی مهربانی... 🌸دلتون شاد شاد 🍰لبتون خندون 🌸قلبتون مملواز آرامش 🍰و سرشاراز محبت و مهر 🌸دقیقه هاتون بی نظیر 🍰لحظاتتون شیرین و ناب 🌸عصر آخرین روزهای تابستانی شما پُر عشق ☕️🍰 🌱‌⃟🌸๛ =====🍃🌹🌸🍃=====https://eitaa.com/HjSARSMS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕ميگويند که شهریور 🌸دارد تمـام میشود 💕و مهـر در راه است 🌸چه خوش خیالند 💕مـهر برای ما 🌸مدتهاست که آغاز شده 💕مهرآنهایی که دوستشان داريم 🌸ودوستمان دارند 🌸مهر به ماه نیست 💕مهر به است 🌸تقدیم به شما مهربانان 💕مهرتان ماندگار 🌱‌⃟🌸๛ =====🍃🌹🌸🍃=====https://eitaa.com/HjSARSMS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺حکایتی بسیار خواندنی و واقعی🌺 ❌برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابان‌های شلوغ تهران پسری ۱۴ - ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند ... به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش هم خیلی تمیز بود، یک 20 دلاری به او دادم با حیرت گفت؛ شما از آمریکا آمدید ؟ گفتم بله، بعد گفت امکان دارد از شما چند سوال دربارۀ دانشگاه‌های امریکا بپرسم ، به همین خاطر هم پولی از شما بابت تمیز کردن شیشه نمی‌خواهم رفتار مودبانه‌اش تحت تاثیرم قرار داده بود .. گفتم بیا بنشین توی ماشین باهم حرف بزنیم ... با اجازه کنارم نشست ... پرسیدم چند ساله ‌هستی ؟ گفت ۱۶ ... گفتم دوم دبیرستانی ؟ گفت نه امسال دیپلم میگیرم ... گفتم چطور ؟ گفت درسم خوب است و سه سال را جهشی خواندم و الان سال آخرم ... گفتم چرا کار میکنی ؟ گفت من دوسالم بود که پدرم فـوت شد ... مادرم آشپز یک خانواده ثروتمند است ... من و خواهرم هم کار میکنیم تا بتوانیم کمکش کنیم ... اما درس هم میخوانیم ... پرسید آقا شنیدم دانشگاه‌های آمریکا به شاگردان استثنایی ویزای تحصیلی و بورس میدهد ... پرسیدم کسی هست کمکت کند ؟ گفت هیچکس فقط خودم و خودم ... گفتم غذا خوردی؟ گفت نه ... گفتم پس با هم برویم یک رستوران غذا بخوریم و حرف بزنیم ... گفت به شرط اینکه بعد توی ماشین‌ را تمیز کنم و من هم قبول کردم، با اصرار من سه نوع غذا سفارش داد و با مهارت خاصی بیشتر غذای خودش را در لابه‌لای غذای خواهر و مادرش گذاشت .. .نزدیک به ۲ ساعت با هم حرف زدیم ... دیدم از همه مسائل روز خبر دارد و به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزند ... نزدیک غروب که فرید را ...( اسمش فرید بود ) نزدیک خانۀ خود‌شان پیاده کردم تقریبا اطلاعات کافی از او در دست داشتم ... قرارمان این شد که فردای آنروز مدارک تحصیلیش را به من برساند مـن هم به او قول دادم که هر کاری که در توانم باشد برای اقامت او انجام دهم ... حدود ۶ ماهی طول کشید تا از طریق یک وکیل آشنا بالاخره توانستم پذیرش دانشگاه را تهیه کنم و آنرا با یک دعوت نامه از سوی خودم برای فرید پست کردم ... چند روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمیشود فقط می‌خواستم بگویم ما دو روز است تاصبح داریم اشک شوق میریزیم ... با همسرم نازنین ماجرا را در میان گذاشته بودم ... او هم با مهربانی ذاتی‌اش کمکم کرد تا همه چیز سریع‌‌تر پیش برود ... خلاصه ٦ ماه بعد در فرودگاه لس آنجلس به استقبالش رفتیم ... صورتش خیس اشک بود و فقط از ما تشکر میکرد ... وقتی دو سال بعد به عنوان جوان‌ترین متخصص تکنولوژی‌های جدید در روزنامۀ نیویورک تایمز معرفی شد به خود ‌می‌بالیدیم ... نازنین بدون اینکه به ما بگوید راهی برای آمدن مادر و خواهر فرید پیدا کرد ... یک روز غروب که از سر کار آمدم نازنین سورپرایزم کرد و گفت خواهر و مادر فرید فردا پرواز میکنند ... روز زیبایی بود .. وقتی فرید آنها را دید قدرت حرف زدن و حتی گریه کردن هم نداشت فقط برای لحظاتی در آغوش مادر و خواهرش گم شد و نگاهمان کرد و گفت شما با من چه‌ها که نکردید ... مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بودیم که نازنین صدایم کرد و فرید را نشانم داد که با یک حوله و سطل آب شبیه اولین بار که در خیابان دیده بودمش داشت اتومبیلم را تمیز میکرد ... از خانه بیرون رفتم وبغلش کردم .. گفت میخواهم هرگز فراموش نکنم که شما مرا از کجا به کجا پرواز دادید. الان فرید کسی نیست جز *دکتر فرید عبدالعالی*  اُستاد ممتاز و برجستۀ دانشگاه هاروارد آمريكا انسانیت؛ انسان‌ها رابه اوج می‌رسانند. انسان_باشیم.✅ دستگیرباشیم.✅ مچگیرنباشیم.✅ با اطمینان می‌گویم؛ آنروز خداوند نیز از این همه انسانیت گریه شوق نموده است⚘⚘⚘
روزی حضرت داوود از يک آبادی مي گذشت. پيرزنی را ديد بر سر قبری ،نالان و گريان،،، پرسيد: مادر چرا گريه می كنی؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت!!! داوود گفت : مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد : 350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا ؟ پيامبر فرمود : بعد از ما گروهی بدنيا می آيند كه بيش از صد سال عمر نمی كنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها برای خودشان خانه هم مي سازند!؟ آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود : بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازی رقابت مي كنند!!! پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جای آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران مي پرداختم... برچرخ فلک مناز! که کمر شکن است! بررنگ لباس مناز !که آخر کفن است! مغرور مشو که زندگی چند روز است؟؟؟ در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است !