eitaa logo
پایگاه خبری هوران
43 دنبال‌کننده
843 عکس
22 ویدیو
4 فایل
«پایگاه خبری هوران» - «داستان زندگی کسانی که بخشی از تاریخ ایران را، رقم زدند» ✴️ هوران؛ منسوب به خورشید درخشان
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمز زندگی شهید فرمانده گردان حمزه سیداشهداء چی بود؟ نویسنده: غلامعلی نسائی 🔸 یک روز مقداری پول گرفتم و رفتم خانه زهرا که با هم رفتیم مخابرات تا برای صادق مکتبی که توی جبهه بود زنگ بزنم. https://goo.gl/CWSSGt
آزادگانی دوباره پس از آزادی به اسارت رفتند نویسنده؛ غلامعلی نسایی شب آخر دل‌گیرترین شب اردوگاه بود. از وقتی که خبر آزادی را دادند، همه به تکاپو افتادند و برای خودشان پیشانی‌بند و سربند «یا زهرا(س)» و یا «سیدالشهدا(ع)» درست کردند. هرکس پشت لباس و روی سینه‌اش، شعاری نوشته بود. انگار که می‌خواستیم برویم عملیات. مثل شب عملیات بود. همه زیارت عاشورا خواندیم، ولی نه دیگر با آن ترس و مخفیانه. یک زیارت عاشورای خاص. صبح که شد، چند تا اتوبوس آمد و سوار اتوبوس شدیم. خداحافظ اسارت؛ خداحافظ ای کنج‌های خلوت مناجات؛ خداحافظ ای رنج و غربت. این همه سال، با در و دیوارهای اردوگاه و با رنج و مشقت اسارت، انس گرفته بودیم. انگار این رهایی برای ما سخت بود. دل‌شوره و دل‌تنگی هوار شده بود توی دل‌ها. هر کس در ذهنش دنیایی خاص را تصور می‌کرد. شکل کوچه‌های شهر و روستا، پیر شدن آدم‌ها؛ آن‌هایی که معلوم نبود هنوز زنده باشند و... خدایا! بر سر خانواده ما چه گذشته؟ آیا پدر و مادر و خواهرانم زنده‌اند؟ این‌ها فکرهایی بود که در آخرین لحظات اسارت، ذهن‌مان را مشغول کرده بود. چه‌قدر سخت است آن لحظاتی که قرار است با پدر و مادرت روبه‌رو بشوی. چه‌قدر موهای‌شان سفید شده! وقتی می‌رفتی، برادرت ده سال داشت، اما امروز برای خودش مردی شده. شاید زن و فرزند هم داشته باشد و تو شده‌ای عمو. همه تغییر کرده‌اند. حتی شهر و روستا. فکر‌های غریبی بود که همه‌مان را نگران می‌کرد. پر شده بودیم از سرخوشی، از این‌که این سال‌های سخت را تحمل کردیم، اما ذرّه‌ای به دشمن باج ندادیم. با همه مشقت‌ها و رنج‌های اسارت تا مرز مرگ رفتیم، ولی تحت هیچ شرایطی تسلیم نشدیم و به آرمان‌ها پشت نکردیم. در تمام سال‌های اسارت، به هر شکلی که از دست‌شان برمی‌آمد، به ما ظلم کردند. ظلمی که هیچ‌گاه از ذهن ما پاک نخواهد شد. ما که جزو مفقودین بودیم، هیچ‌گاه امیدی به آزادی نداشتیم‌، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد. شیشه‌های اتوبوس را پوشانده بودند. تا جایی را نبینیم؛ اما یکی، دو ساعتی که گذشت، سخت‌گیری عراقی‌ها هم از بین رفت و چند تا از بچه‌ها هر طور بود، یک گوشه از چشم‌بند را کنار زده بودند. نزدیک مرز ایران که رسیدیم، یک بسیجی پرید جلوی اتوبوس و عکس صدام را از شیشه اتوبوس کند و پاره کرد و ریخت زیر پایش و لگد کرد. اتوبوس در دم ترمز را کشید. سربازهای عراقی اسلحه کشیدند و دست روی ماشه، آماده شلیک شدند؛ اما مگر جرأت داشتند شلیک کنند؟ راننده، یک نظامی عراقی بود که می‌گفت: حرکت نمی‌کند. یکی از بچه‌ها با سرباز عراقی دست به یقه شد. دو اتوبوس اسیر، با ده‌ها سرباز تفنگ به‌دست، در خلوت‌ترین نقطه خارج از شهر که نمی‌دانستیم کجاست. همه را از اتوبوس پیاده کردند و چشم‌ها را دوباره بستند. مدتی که گذشت، اتوبوس به راه افتاد. دقیقه‌ها به‌سختی سپری می‌شد و در شمارش معکوس، هر دقیقه، یک قرن به‌نظر می‌رسید. خدایا! پس این مرز خسروی کجاست؟ هرچه جلوتر می‌رفتیم، انگار ایران از ما دورتر می‌شد. ساعت‌ها یکی پس از دیگری می‌گذشت، اما راه انگار تمامی نداشت. صبح زود سوار اتوبوس شده بودیم و حالا از ظهر هم گذشته؛ خدایا پس چرا نمی‌رسیم؟! کم‌کم، هوای خنک ریخت داخل اتوبوس. پس دیگر شب شده بود. نماز را در راه خواندیم؛ مثل اولین روز اسارت، بدون وضو، بدون آب و بدون مهر. عراقی‌ها کلمه‌ای با ما حرف نمی‌زدند. نمی‌دانم چه‌قدر از شب گذشته بود که اتوبوس نگه داشت. دلم پر شده بود از شوق. خدایا! تا دقایقی دیگر بر خاک پاک ایران بوسه خواهم زد. صدای تکبیر و صلوات در فضای اتوبوس طنین‌انداز شد. در دم نام و چهره همه شهدا از ذهنم گذشت. برای پیاده شدن در خاک وطن، لحظه‌شماری می‌کردیم. از اتوبوس پیاده شدیم، ولی همه مات و مبهوت ماندیم؛ خدایا! این‌جا کجاست؟! چه‌قدر شبیه اردوگاه است. پس محل تبادل اسرا کجاست؟ ما کجا هستیم؟! اول فکر کردیم که شاید مسیر طولانی بوده و شب را در آن‌جا استراحت می‌کنیم و فردا به‌‌سمت مرز خسروی راهی می‌شویم، اما روی ورودی اردوگاه نوشته بود، « الرمادیه، الرقم 9». پریشان و دل‌واپس شدیم که چرا اردوگاه رمادیه؟! این‌جا که در عمق خاک عراق است. پس این همه وقت که اتوبوس حرکت می‌کرد، دور خودمان می‌چرخیدیم؟ به‌یاد پاره شدن عکس صدام دیوانه افتادم. حتماً عکس صدام در واپسین لحظه‌های آزادی، ما را به اردوگاه الرمادی بازگرداند. داخل محوطه، متوجه شدیم که فقط دو اتوبوس اسیر هستیم؛ کم‌تر از هفتادوپنج نفر. پس بقیه کجا هستند؟ یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ سربازان عراقی کلمه‌ای حرف نمی‌زدند. آن‌ها نیز از این همه راه، خسته و کوفته و بی‌زار شده بودند. بی‌حوصلگی در چهره‌شان موج می‌زد. وارد آسایشگاه که شدیم، جمع زیادی اسیر را دیدیم و مات‌مان برد. زل زدیم به اسرای داخل آسایشگاه که همه نشسته بودند. این یعنی از قبل، این‌جا حضور داشتند. در چهره آن‌ها هیچ نشانی ا
ز شوق آزادی وجود نداشت. سلام کردیم و پراکنده شدیم. هر یک، کنجی کز کردیم. پرسیدیم این‌جا کجاست؟ شما این‌جا چه می‌کنید؟ چرا هنوز مانده‌اید؟ پس کی آزاد می‌شوید؟ پر از پرسش‌ بودیم. گفتم: شما را به‌خدا یک نفر نیست به ما بگوید این‌جا چه خبر است؟ یکی که انگار ارشدشان بود، گفت: از هر اردوگاه صد نفر، کم‌تر یا بیش‌تر، می‌آورند این‌جا؛ حالا قرعه به‌نام شما افتاده است؛ مثل ما که از اردوگاه هفت پرت شدیم این‌جا. ایستادم و گفتم: یعنی چه؟ ما را فردا از این‌جا نمی‌برند؟ ارشد آسایشگاه گفت: دل‌تان را خوش نکنید؛ مگر بی‌کارند که این همه راه بیاورند و صبح هم ببرند؟ نه، اصلا فکرش را هم نکنید. آوردن‌تان این‌جا که نگه‌تان دارند. همه افسرده شدیم. سخت‌ترین لحظات اسارت بود. یعنی با ما چه خواهند کرد؟ سرنوشت ما چه خواهد شد؟ باید می‌پذیرفتیم که ماندگار شده‌ایم. بچه‌هایی که در آن‌جا بودند، گفتند: شما دیگر مهمان ما هستید. بعضی‌شان از قدیمی‌ترین اسیران جنگ بودند. کسانی که اولین روزهای جنگ، در کردستان اسیر شده بودند. سخت‌ترین شب اسارت بود. با خودمان فکر می‌کردیم اگر سرنوشت ما این‌گونه است، هرچه خدا بخواهد، تسلیم اراده خداوند متعال هستیم. نویسنده: غلامعلی نسائی
🔹فیلم کوتاه از کارگاه قصه و داستان هوران https://www.instagram.com/p/BmqxYUFA6Dm/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1qyv0iu13pewr
طی حکمی سیدحسین علوی بعنوان مدیر جدید دفتر نمایندگی آستان قدس رضوی استان گلستان معرفی و از زحمات حجت الاسلام سیدعلی طاهری مدیر سابق این نهاد مقدس قدردانی شد. #انجمن_نویسندگان_گلستان هوران این انتصاب شایسته را به مردم استان گلستان به لحاظ توانمندی و شایستگی جناب آقای #سید _حسین_علوی تبریک و برای ایشان آروزی موفقیت داریم انجمن نویسندگان استان گلستان هوران غلامعلی نسایی
آموزش داستان نویسی انجمن نویسندگان استان گلستان هوران کارگاه قصه و داستان هوران آموزش داستان نویسی انجمن نویسندگان استان گلستان هوران #هوران
جوان هفده ساله‌ائی که فرمانده عملیات سپاه خاش شد نویسنده: غلامعلی نسائی انقلاب که شد، انقلاب صادق را با خودش برد، روزهای اول که همیشه با منافقین درگیر بود، لباس و تنش همه کبود و خونی بود. شانزده هفده ساله بود که رفت خاش، شد فرمانده عملیات سپاه خاش، نشان میداد که مرد شده، وقت زن بردنش هم شده است. چند وقتی گذشت و یک روز یک نامه‌ائی رسید از بردارم صادق مکتبی، با شوق و ذوق باز کردیم و خواندیم، یک شماره تماس داده بود، زنگ بزنیم. چند تا عکس هم فرستاده بود، تفنگ و لباس بلوچی تنش، یک جایی هم روی طناب داشت آموزش میدید. با لباس فرم سپاه هم عکس گرفته بود. نامه اول صادق که آمد، همه ما دور هم بودیم میخواندیم و از شوق زار زار گریه میکردیم. مانده بودیم یک پسر کم سن و سال چطوری تحمل سختی را دارد، توی هوای سیستان بلوچستان و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیهای ضد انقلاب... نامه اش عرفانی بود، نوشته بود راهی که من میخواستم پیدا کردم، راه خدا و پیامبر و قران است و شما ذره ائی ناراحت نباشید که اینجا خدا با ما هست. از شما خواهران می خواهم، راه حضرت زهراء و حضرت زینب را بروید. همانطور که من یک پاسدار انقلابم، شما با حجاب و عفاف خود پاسدار انقلاب باشید. خیلی زود من و خواهر بزرگم رفتیم مخابرات و برای صادق زنگ زدیم و گفتند: برادر مکتبی رفته اند ماموریت. آن وقت اینطوری نبود یک نامه دو سه روزه برسد، حدود پانزده تا بیست روز توی راه بود. خیلی ناراحت و دلگیر و دست خالی برگشتیم، از ناراحتی بغض کردم. سه چهار روز دیگر به عروسی ام مانده بود، با غلامحسین حمزه ائی نامزد بودیم، قرار بود زنگ بزنیم به صادق که مرخصی بگیرد و ما قرار عروسی بگذاریم. دلسرد شدم، که صادق توی‌عروسی من نیست. حدود غروب خواهرا و با مادرم نشسته بودیم، چائی عصرانه را میخوردیم و صحبت صادق را میکردیم. مادرم گفت: چی شد رفتید زنگ زدید؟ گفتم: هیچی ما این همه راه رفتیم زنگ زدیم، گفتن صادق رفته ماموریت. نبود. پدرم از راه رسید و شنید، گفت: من فکر میکنم، صادق داره میاد مرخصی و به شما نگفته، به دوست خود سفارش کرده که شما زنگ زدید، بگویند رفته ماموریت، میخواد سر زده بیاد. اینطور که ناگهانی رفت، بدانید که ناگهانی ام خودش میاد همه را غافگیر کند. گفتم: بعید میدانم، خیلی جدی گفتند رفته ماموریت. همینطور داشتیم صحبت میکردیم. در حیاط تق تق تق صدا کرد. زنگ نداشتیم، در میزدند و در باز میکردند یک یالله و هر کی بود وارد می شد. روی سکو نشسته بودیم، در صدا کرد، همه ما سرچرخاندیم، در باز شد صادق کوله پشتی روی شانه، با لباس بسیجی و آرم سپاه، ریش با صفا و صورت باد کرده، با چهره نورانی، مثل پاره ائی از نور وارد شد. هول کردیم پریدیم و یک پاتیکه به سفره زدیم و بلند شدیم، استکان های چائی همه برگشت و اصلا نفهمیدیم کی توی حیاط هستیم و صادق را یکی یکی بغل کردیم و اشک شوق و گریه مادرم، همهمه ائی توی حیاط ما برپا شد... ملت بیاید که صادق آمده است. صادق مکتبی هفده سالگی فرمانده عملیات سپاه خاش شد، هجده نوزده سالگی مسئول زندان بویه گرگان، بیست سالگی فرمانده گردان علی ابن ابی طالب(ع) و در سن بیست یک سالگی فرمانده گردان خط شکن «حمزه سیدالشهداء(ع)» و در سن حدود 22 سالگی بشهادت رسید میگویند دوجا جنگ مدیون رشادتهای جوان گلستانی است، یکی در فاو دیگری در پاتک سنگین عراق که گارد ریاست جمهوری عراق وارد عمل شد و تنها صادق مکتبی با گردانش مقابل گارد آهنین صدام ایستاد و آنها را زمینگیر کرد... از همرزمان سردار صادق مکتبی میخواهیم اگر خاطراتی با او دارید با ما تماس بگیرید، کتاب مهتاب هور کم کتابی نخواهد شد.... با تشکر انجمن نویسندگان استان گلستان هوران غلامعلی نسائی 09035489113 پایگاه خبری هوران
آموزش داستان نویسی انجمن نویسندگان استان گلستان هوران کارگاه قصه و داستان هوران آموزش داستان نویسی انجمن نویسندگان استان گلستان هوران آیا داستان نویسی اکتسابی است یا غیر اکتسابی؟ امور اکتسابی: اموری که قابل انتقال از انسانی به انسان دیگر به غیر وراثت است و تحت قواعد تعلیمی و تربیتی قرار می گیرد. امور غیر اکتسابی: اموری که به واسطه وراثت یا عوامل طبیعی یا به شیوه ای غیر ارادی و اختیاری و تعلیمی در اختیار کسی قرار می گیرد جلسات دوره ائی، تابستان یکشنبه ها از ساعت 18 الی یک و نیم ساعت برگزار میگردد. پایان فصل هم گواهی نامه نویسندگی اعطاء میگردد. جهت ثبت نام و کسب تجربه نویسندگی با هوران تماس بگیرید 09035489113 32265159 گرگان: خیابان شهدا، لاله سیزدهم، بعد مزار استاد لطفی سمت چپ/ هوران انجمن نویسندگان استان گلستان https://goo.gl/AxoTGu
کارگاه قصه و داستان هوران همینک انجمن نویسندگان استان گلستان امروز عصر یکشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ عصرهای هفتگی دوره تابستانه طرح شهید احمد متوسلیان دوره نهم جلسه هفتم #هوران
...H....: 🛇آزاده و جانباز حاج حسین ربیعی عضو با سابقه شورای شهر گرگان 🌸 طبق مشهور میان محدثان پیامبر اکرم حضرت محمد(ص) در چنین روزی(روز عرفه) سخنان تاریخی خود را در اجتماعی عظیم و با شكوه حجاج بیان داشت: 🌺ای مردم سخنان مرا بشنوید! شاید دیگر شما را در این نقطه ملاقات نكنم. شما به زودی بسوی خدا باز می گردید. در آن جهان به اعمال نیك و بد شما رسیدگی میشود. من به شما توصیه می كنم هركس امانتی نزد اوست باید به صاحبش برگرداند. هان ای مردم بدانید ربا در آئین اسلام اكیداً حرام است. از پیروی شیطان بپرهیزید. به شما سفارش می كنم كه به زنان نیکی کنید زیرا آنان امانت های الهی در دست شما هستند و با قوانین الهی برشما حلال شده اند. هر مسلمانی با مسلمان دیگر برادر است و مسلمانان جهان با یکدیگر برادرند و چیری از اموال مسلمانان بر مسلمان دیگری  حلال نیست مگر این که به طیب خاطر به دست آورده است. 🌸عید قربان مبارک Houran.ir
🔹سرنوشت نویسندگان بزرگ دنیا که به وطن خود پشت نکردند. #حنا مینه، نویسنده‌ای که از دمشق نگریخت' با کشورهای متخاصم با سوریه مبارزه کرد و سرمشق دمشق شد. @Houran.ir