🤍🌸🤍🌸🤍🌸
رمان: #بیسیمچیعشق
پارت دوم
برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم
.یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم
!سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند
!لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم
افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر
:سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم
.الان شد، اون احتیاجتون نمیشد -
!میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود
:به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم
آقا مهدی؟ -
بله؟ -
.التماس دعا -
با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز
.بخواند
:رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن
!"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود"
***
سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار
.سفره دعوت میکند
کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق
.میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم
آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم
بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ
رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها
.سجدهی شکر به جا بیاوریم
آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست
.سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده
.کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید
بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و
اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر
!بار نرفتنش
!که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست
.با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش
.از من دور است و محال است دستم را دراز کنم
!خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را
کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ
.دلم نمیماندند
.همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد
:متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم
فکر آدمها رو میخونی؟ -
.میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند
.نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده -
.در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم
کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و
!مهدی باشیم
اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که
.مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
🤍🌸🤍🌸🤍🌸
«اگر همین الان ملکالموت سر رسد و تو را به عالم باقی فرا خواند، هر چند با شهادت، آمادهای؟!» دیدم که نه؛ شهوت زیستن مرا به خاک بسته است، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است. و میدانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان در رسد دعوت میکنند و آنان لبیک میگویند. و تا چنین نشود، اجل سر نمیرسد. این را به تجربه و حضور دریافته بودم. راستی برای مرگ آمادهای؟!»
#شھیدانہ
#شهیدسیدمرتضیآوینی
یکی از دوستاش میگفت :
توی تمام مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه میانداخت
و میگفت
اگر به نامحرم نگاه کنی؛ راه شهادت بسته میشه ...🥲
#شھیدانہ
#شهیدهادیذوالفقاری
مَنڪِہآهونیستَماَمـٰاپُراَزدِلتَنگیَم
ضـٰامِنچَشمـٰانآهوهابِدادَممیرِسے . .؟💔
#شـٰاهخراسآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز محشـر با پیـمبــر برنخیـز
بینتان جبرئیل حیران میشود...😍
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)
enc_17083765828924113344085.mp3
2.73M
علیاکبرآفرید😍✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اصلا اومدم برات شهید بشم . . .
تا تو قلب مادرت عزیز بشم . . .‹🥲🤍›
🤍🌸🤍🌸🤍🤍
رمان: #بیسیمچیعشق
پارت سوم
جمعهها، روی تختِ توی حیاطِ خانهی خانمجان مینشستیم و بساط هر هفتهمان خوردنِ قورمه سبزی
.خوشعطر خانمجان بود
!مگر میشود همبازی کودکیهایم نداند من چه دوست دارم؟
***
.پشت میز تحریرم مینشینم و دفترِ خطخطیهایم را باز میکنم
!طبق عادتی که بعد از هر بار دیدنش دارم باید بنویسم
.بنویسم تا احساساتم سرِ دلم نمانند و غمباد نگیرم
.باید بنویسم تا احساساتم نشوند بغض و راهِ گلوی بیچارهام را سد کنند
اصلا همهی آدمها یکجایی، یک طوری باید همهی حرفهایشان را از پسِ پردهی دلشان بیرون بیاورند
!وگرنه جانِ آدم پر میشود از کلمهها و جملهها و شاید دیوانها
:دفتر را باز میکنم، خودکار به دست میگیرم و همینطور سیلِ کلمات هستند که روانهی کاغذ میشوند
چرا...چرا...چرا..؟«
ندارند چراهایِ دلِ من پاسخی
»بیا ای پاسخِ همه دردهای من
درِ اتاق که باز میشود و قامت عموسبحان در چهارچوب نمایان، با عجله و دستپاچگی دفتر را میبندم و
.منتظر نگاهش میکنم
:لبخند میزند و میگوید
!اومدیم دو دقیقه ببینیمت ها! همهش تو شعر و شاعری بودی -
میداند که دستی بر قلم دارم، از همان وقتی که دبستانی بودم و نوشتنِ انشاهای سبحان و مهدی که
.راهنمایی بودند گردن من بود، میگفت تو آخرش یا شاعر می شوی یا نویسنده
.شعر؟ نه بابا! داشتم درس مینوشتم -
:ابرو بالا میاندازد
آهان، بله! میگم هانیه؟ -
.این "میگم هانیه" گفتنش، یعنی میخواهد از زهرا بپرسد
!استرس به جانم افتاد، چهطور بگویم حالا؟
:قبل از اینکه حرفی بزند میگویم
.زهرا هم خوبه -
:میخندد و میگوید
!تیزی ها -
.با پوست لبم بازی میکنم و کاسهی چشمهایم هی پر و خالی میشود
.من دلم برای عموی 32سالهای که عاشق رفیقم شده گرفته
چی شده هانیه؟ -
...زهرا -
نگران نگاهم میکند. همیشه از دادنِ خبرهای بد، بدم میآمده! این خبر را چگونه تاب بیاورد عمویم؟
:تند و پشت سرِ هم، برای خلاصیِ هرچه زودتر از شر این استرسِ وامانده، کلمه ردیف میکنم
...زهرا این هفته عقدشه -
!به خدا که من رگ بیرون زدهی پیشانی و انعکاس اشک در چشمان دردانه عمویم را تاب نمیآورم
فصل3
.کنار حوض آبی و کوچکمان که ماهیهای قرمز و گلی درونش پیچ و تاب میخوردند، مینشینم
.نگاهم را میدوزم به ماه که کامل شده و پرنور و عجیب دلبری میکند
.ستارههای دورش چشمک میزنند و خودنمایی میکنند
یادش بخیر! آن وقتها که بچه بودیم، وقتی شبها با عموسبحان و مهدی روی تخت داخل حیاط
خانمجان به تماشای ستارهها مینشستیم، هر کداممان ستارهای برای خودش انتخاب میکرد. همیشه
ستارهی پرنور مالِ من بود و آن ستارهی کوچک که هیچ نوری نداشت مال مهدی و سبحان، ابداً هم حق
.اعتراض نداشتند چون من عزیزکردهی خانمجان بودم
به قول پدرم دیکتاتور و به گفتهی مادرم از بس لوس و غرغرو بودم همهی چیزهای خوب را برای خودم
.میخواستم
🤍🌸🤍🌸🤍🌸
🤍🌸🤍🌸🤍🌸
رمان: #بیسیمچیعشق
پارت چهارم
لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به
آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی
.پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند
:کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید
پسرِ خوبیه؟ -
:گیج و گنگ میپرسم
کی پسرِِ خوبیه؟ -
:از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم
.آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست -
.این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر
...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید -
:بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم
کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ -
نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی
تصمیمگیری نداد بهش؟
نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش
.مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد
:با صدایی خشدار میگوید
.میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم -
:اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم
چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، -
الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی
.توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش
:بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید
!ای کاش، "کاش"وجود نداشت -
.قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان
.میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد
کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق
...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد
***
صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز
.میکنم
.تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود
به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که
.چشمهایم گرمِ خواب شدند
مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر
!گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند
آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ
.اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود
از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ
.مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم
:مادرم دنبالم میآید و میگوید
.بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو -
:همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم
.اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه -
.این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
🤍🌸🤍🌸🤍🌸
ڪاشمیاناینهمہاندوه
ناگهانصدایۍبیایدوبگوید:
اَلایااَهلَالعالَمأناالمَهدے:)💔
#منتـظرانھ
چہکسۍمۍدانـــد...؟
پشتآنپوششسَخت...!
پشتآناخمعمیـــــق...!
چہگُـلۍپنھـــاناست...🕶✨
#یـٰادگارمادرمونھ
بھنفسها؎توبنداستمࢪاهࢪنفسے
سایھاتڪمنشودازسـࢪماحضࢪتماھ..🥲🧡
#حضرتِمـٰاه
دلمیہآغوشگرممیخواد
ازجنسضریحاباعبدالله..(:💔
#سلطـٰانکربلا
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی..💔🚶🏻♀
#آقـٰایقـٰآف
قاصدڪجانِمراتابهخراسانبرسان
بهطوافِحرمِحضرتسلطانبرسان..💔
السݪامعَلیڪَیاعَلۍابنموسَۍالرِضا🥲
#شـٰاهخراسآن
"كنت أنا يوماً ما الان كُلّي أنت..." روزگاری تنها من بودم ، اما حالا تمامِ من تویی:)) 🥺🤍
#همسرانہ
زمین
همچون
قفس مےماند
بعضےها
آفریده شدهاند
براے پرواز
همچون شهدا🕊
#دلدادگان_حسینی
اینجاجھـٰادباتفنگشناختہشد!
وڪسیبہمانگفت
مگردوربینرویشانہات
قلمتوےدستت
واخلاصحلشدهدروجودت
ڪمازگلولہداشترویافڪاردشمن؟!
_شهید اوینی
#دلدادگان_حسینی
حرکت جوهرهٔ اصلی انسان است
و گناه زنجیر!
من سکون را دوست ندارم
عادت به سکون،
بلای بزرگ پیروان حق است...
- شهید عباس دانشگر
#دلدادگان_حسینی
سِفتبَندِپوتینهایتراببند . .
وَظیفهیبزرگیداریمتاظهور
حُجَةِابنالحَسنالعسکری ! .
#دلدادگان_حسینی
انقدر سینه میزد
بهش گفتن،کمتر خودت رو اذیت کن
گفت:
این سینه نمیسوزه....
موقع شهادت همه جاش ترکش خورده بود
به جز سینه اش....
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#دلدادگان_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو آقای قلب شکسته منی🥺🫀:)
#سلطـٰانکربلا
💠 صیانت فرزندان از گناه
💬 آیا بر ولیّ کودک لازم است که کودک را از مشاهده تصاویر مبتذل و زشت حفظ کند و اگر خواست ببیند، مانع او شود؟
✅ بله، لازم است.
#احکام
#دلدادگان_حسینی
💠 نرسیدن به رکوع امام
💬 سؤال:
در نماز جماعت اگر برای شروع نماز، به رکوع امام نرسیم حکمش چیست؟
✅ پاسخ:
اگر هنگامی که امام در رکوع است، مأموم با اطمینان به درک رکوع امام اقتدا کند، اگر وقتی به حدّ رکوع می رسد، امام در حال برخاستن از رکوع یا ایستاده باشد، نماز به صورت فُرادا صحیح است و رکعت اول نماز او حساب می شود و باید نماز را ادامه دهد همچنین اگر شک کند که به رکوع امام رسیده یا نه، نمازش به صورت فرادا صحیح است.
📚 پی نوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای.
#احکام
#دلدادگان_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 در خانه ای که سگ نگه داری میشه چگونه نماز بخونیم؟
#احکام
#دلدادگان_حسینی