🤍🌸🤍🌸🤍🌸
رمان: #بیسیمچیعشق
پارت چهارم
لبخندی از یادآوری خاطرات روی لبم مینشیند که با صدای غمگین عموسبحان، خیلی زود جایش را به
آهی کوتاه میدهد. وقتی خبر را دادم، آنقدر داغون شد که گفت اگر به خانهی خودشان برود، از چهرهی
.پریشانش خانمجان پس میافتد و همینجا ماند
:کنارم مینشیند و خیره به ماه میگوید
پسرِ خوبیه؟ -
:گیج و گنگ میپرسم
کی پسرِِ خوبیه؟ -
:از تردیدش در گفتن میتوانم بفهمم که میخواهد چه بگوید. هرچه زهرا گفته را تکرار می کنم
.آره، پسرخوبیه! مکانیکی داره؛ از اقوامِ زن داداشِ زهراست -
.این آه کشیدنهای پشت سرِ همش، مرا دیوانه میکنند آخر سر
...پس خوبه... خیالم راحت شد، شاید بتونم کنار بیام، شاید -
:بغضش، بغض به جانِ گلویم میاندازد. با چشمانی لبالب از اشک میگویم
کاش زودتر میاومدی، اونوقت اینطوری نمیشد. اونوقت زهرا غم نداشتن چشمهاش. اونوقت دمِ -
نامزدیش قیافهش مثه ماتمزدهها نبود... عمو می دونی داداشش زورش کرد؟ میدونی اصلا اجازهی
تصمیمگیری نداد بهش؟
نگاهم خیره به ماه است؛ ولی میدانم که چشمهایش نم برمیدارند. از گوشهی چشم میبینم که دستش
.مشت میشود، میبینم که لبش را میگزد
:با صدایی خشدار میگوید
.میدونستم برادرش خودرایه؛ ولی اینقدرش رو نه، نمیدونستم -
:اولین قطرهی اشکم، برای مظلومیت زهرا میچکد و میگویم
چه انتظاری میشه داشت؟ ده ساله که بعد از مرگ پدر و مادرشون زهرا رو پیش خودش نگه داشته، -
الان احساس میکنه باید حرف حرف خودش باشه. زهرای بیچاره هم توان مقابله باهش رو نداره؛ یعنی
.توان مقابله که نه، اون حرمت نگه میداره؛ خودش رو مدیون میدونه به برادرش
:بلند میشود و همانطور که به سمت خانه میرود میگوید
!ای کاش، "کاش"وجود نداشت -
.قطرهی دوم اشکم، می چکد؛ برای "ای کاش"هایِ تلنبار شده روی قلبِ ته تغاریِ خانمجان
.میرود و خیره به ماه میمانم. ماه، این دایرهی نقرهای، مرا یاد مهدی میاندازد
کاش روزی بیاید که با آوردن اسمش "ای کاش" پشت سرِ هم ردیف نکنم، روزی برسد که غمِ عشق
...سنگینی نکند روی قلبم، که نفسم نگیرد
***
صبح زودتر از همیشه، با تابش نور طلاییرنگ خورشید از پنجرهی اتاقم به داخل، چشمهایم را باز
.میکنم
.تمامِ شب، عکسِ چشمهای پر از غم عموسبحان جلوی چشمهایم بود
به این فکر میکردم اگر زهرا بفهمد که عمو برگشته چه میشود؟ تازه بعد از اذان صبح و نماز بود که
.چشمهایم گرمِ خواب شدند
مطمئن بودم از علاقهی زهرا به دردانه عمویم؛ اما زهرا نمیتوانست جلوی برادربزرگش که حکم پدری بر
!گردنش داشت و از آن مهمتر احساس دِین می کرد، صاف صاف بایستد و اعتراف به عشق کند
آن هم به سبحانی که یک سال بود به تهران رفته بود و معلوم نبود کی برگردد و شرایط این یک سالِ
.اخیر که هنوز ثبات کامل پیدا نکرده بود
از فکرهای بیسروسامانم که به نتیجهی دقیقی نمیرسند دل میکنم و بعد از شستن دست و رویم، لباسِ
.مدرسه به تن، چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم
:مادرم دنبالم میآید و میگوید
.بدون صبحانه ضعف میکنی مادر. هنوز که زوده، بیا یه چیزی بخور بعد برو -
:همانطور که کفشهایم را میپوشم، میگویم
.اشتها ندارم مامان جان! یه چیزی میخورم تو مدرسه -
.این امتحان آخر رو هم بدی راحت میشی مادر
🤍🌸🤍🌸🤍🌸
ڪاشمیاناینهمہاندوه
ناگهانصدایۍبیایدوبگوید:
اَلایااَهلَالعالَمأناالمَهدے:)💔
#منتـظرانھ
چہکسۍمۍدانـــد...؟
پشتآنپوششسَخت...!
پشتآناخمعمیـــــق...!
چہگُـلۍپنھـــاناست...🕶✨
#یـٰادگارمادرمونھ
بھنفسها؎توبنداستمࢪاهࢪنفسے
سایھاتڪمنشودازسـࢪماحضࢪتماھ..🥲🧡
#حضرتِمـٰاه
دلمیہآغوشگرممیخواد
ازجنسضریحاباعبدالله..(:💔
#سلطـٰانکربلا
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی..💔🚶🏻♀
#آقـٰایقـٰآف
قاصدڪجانِمراتابهخراسانبرسان
بهطوافِحرمِحضرتسلطانبرسان..💔
السݪامعَلیڪَیاعَلۍابنموسَۍالرِضا🥲
#شـٰاهخراسآن
"كنت أنا يوماً ما الان كُلّي أنت..." روزگاری تنها من بودم ، اما حالا تمامِ من تویی:)) 🥺🤍
#همسرانہ
زمین
همچون
قفس مےماند
بعضےها
آفریده شدهاند
براے پرواز
همچون شهدا🕊
#دلدادگان_حسینی
اینجاجھـٰادباتفنگشناختہشد!
وڪسیبہمانگفت
مگردوربینرویشانہات
قلمتوےدستت
واخلاصحلشدهدروجودت
ڪمازگلولہداشترویافڪاردشمن؟!
_شهید اوینی
#دلدادگان_حسینی
حرکت جوهرهٔ اصلی انسان است
و گناه زنجیر!
من سکون را دوست ندارم
عادت به سکون،
بلای بزرگ پیروان حق است...
- شهید عباس دانشگر
#دلدادگان_حسینی
سِفتبَندِپوتینهایتراببند . .
وَظیفهیبزرگیداریمتاظهور
حُجَةِابنالحَسنالعسکری ! .
#دلدادگان_حسینی