🔹گردآفرید که سهراب رو ایستگاه کرده بود یه کار دیگه هم کرد و این که دل سهراب رو هم برد !
🔹سهراب وسط میدان جنگ ،عاشق شده بود که با تشر یکی از همراهان بیخیال شد و تمرکز کرد رو ی جنگ !
🔹کژدهم (فرمانده دژ مرزی ایران )بعد از شکست دخترش از سهراب ، فهمید که بزودی تورانیان حمله میکنن و بهمین خاطر به کیکاووس نامه نوشت که اوضاع خیطه و دژ بزودی سقوط میکنه و
هر چه زودتر اعلام اماده باش کن !
🔹پیام که به کیکاووس رسید ، " پهلوان گیو " رو فراخواند و بهش گفت بشمار سه! برو سیستان و رستم رو به خط کن که جنگ سختی پیش رو هست !
🔹گیو دو سه روزی به اصرار رستم در سیستان ماند و هرچی به رستم میگفت بریم ، رستم معطل میکرد ک زده بود تو فاز ییخیالی !
🔹بالاخره بعد چند روز تاخیر، رستم و گیو به دربار کیکاووس رسیدن !!!
🔹کیکاووس با اخم و تَخم و با داد وبیداد به رستم گفت چرا اینقدر دیر آمدی و این حرفا وستم هم شروع کرد به دری وری گفتن !
🔹کیکاووس به طوس دستور داد که دست و پای رستم رو ببند و گردنش رو بزن !
🔹رستم هم با یه فن کمر ، طوس رو ضربه کرد و شروع کرد بد وبیراه به کیکاووس، که تو پادشاه بی خرد و ....!!!
اگه من تو رو از دست دیو مازندران نجات نمیدادم کی میخواست تو رو جمع کنه و ...!
🔹اوضاع بهم ریخته بود و دو طرف آمپر زدن !
🔹بزرگان دربار، از پهلوان گودرز خواستند یه جوری این دوتا رو آشتی بده که دشمن ، پشت دروازه های شهره!
🔹دعوای رستم و کیکاووس با ریش سفيدي پهلوان گودرز ختم به خیر میشه و بعدش رستم یه لشکر مجهز ، برای نبرد با سهراب آماده میکنه !!!
🔹 لشکر ایران و توران بعد چند روز بیابان گردی ، با هم شاخ به شاخ میشن !
🔹روز اول جنگ خبری نبود!
🔹شب اول ، رستم که از سهراب ، کلی تعریف شنیده بود لباس تورانیان رو می پوشه و میره تو لشکرشون !
🔹رستم از دور چند نفر رو میبینه که از میان آن ها فقط "ژنده رزم " برادر تهمینه رو میشناسه که تو عروسیشون مجلس گرم کن بوده و بندری میزده !!!
ولی بقیه رو که سهراب و بارمان و ... بودن رو نمیشناسه!!!
🔹رستم از دور سهراب رو که میبینه ، مهرش به دلش میشینه و با چشماش با این پسر قوی هیکل بازی میکنه و ازش دل نمیکنه !
🔹تو دلش میگفت این بچه چقدر آشناهه!
چرا نمیتونم ازش دل بکنم !
🔹این وسط ژنده رزم میره که یه دور بزنه ، یه سیاهی (رستم) میبینه و نمیشناسه و باهاش درگیر میشه و رستم با یه مشت، برادر خانومش رو افقی میکنه !
🔹سهراب با مرگ دایی، اعصابش خطخطی میشه ، چون ژنده رزم تنها کسی بود که رستم رو میشناخت و میتوانست این دوتا رو بهم لینک کنه!
🔹صبح روز جنگ، سهراب رفت رو بلندی رو به سپاه ایران و دستور داد " هژیر " رو که قبلا دستگیر کرده بودند بیارند و بهش گفت اگه رستم رو نشون بدی آزادت میکنم !
🔹هژیر برای این که به ایران و رستم خیانت نکنه، سهراب رو پیچوند و گفت که رستم نیومده !!!
🔹سهراب گفت مگه میشه ، جنگ به این بزرگی ، رستم نیاد!!! و هژیر رو شوتش کرد تو گونی !
🔹سهراب که دید آمار رستم در نمیاد، دستور حمله به سپاه ایران رو داد !
🔹تورانیان با دستور سهراب ، به ایرانیا حمله میکنن و یه گرد و خاک حسابی به پا میکنن و کلی ادم این وسط داشت کشته می شد که رستم از خیمه گاهش بیرون زد و گفت چه خبرتونه و گنده تون کیه ؟!!
🔹بعد که فهمید سهراب ، فرمانده شونه گفت بچه جان بیخیال کشتن ملت بشو و اگه جیگر داری بیا نبرد تن به تن!!!
🔹یه مقدار هم کَل کَل کردن و رفتند یه گوشه ی میدان برای نبردی تاریخی !!!
🔹اولش با شمشیر و گرز و نیزه به جان هم افتادن و تو سر و کله هم زدن !!!
🔹وسط جنگ ، سهراب هی گیر میداد به رستم که بگو اسمت چیه؟!
تو رستمی؟!
هی می پرسید و رستم هم دایورت میکرد !
🔹بعد کمی استراحت، دو پهلوان دوباره به جان هم افتادند و باز حریف هم نشدن و به نفس نفس زدن افتادن !!!
🔹خلاصه این که توافق کردن که برن استراحت و فرداشب با هم بجنگند!
🔹شب رستم پیش برادرش رفت و کلی وصیت و این حرفا که من حریف این بچه نمیشم و وقتی کشته شدم به بابا و مامان سلام برسون !
🔹اون طرف سهراب با هامان و بارمان، چک و پر میزد !
هی می پرسید این پیری، بابام رستم نیست ؟!
اون دوتا هم که مزدور افراسیاب بودن میزدن زیرش !
🔹فردا صبح ، دو پهلوان دوباره آماده مبارزه شدند !
🔹سهراب گفت اگه رستم هستی بگو تا بیخیال نبرد بشم!
🔹رستم هم هیچی گردن نمی گرفت و طبق معمول دایورت !
🔹با طلوع آفتاب دو پهلوان دوباره به جان هم افتادن و این دفعه سهراب ، با یه زیرانداز رستم رو کشید بالا و پشتش رو زد به خاک و خنجر رو درآورد!!!
🔹رستم یه نقشه کشید و یه حیله به کار برد و گفت رسم ما این نیست که دفعه اول پهلوان مغلوب رو بکشند!
سهراب هم ساده !!!
گفت باشه !
🔹شب شد و دوباره هر دوتا رفتن لالا !
🔹هومان به سهراب گفت چرا رستم رو وقتی زدی زمین نکشتی ؟!
سهراب قضیه رو گفت !
هومان گفت پیرمرد سرت کلاه گذاشته !!!
🔹صبح روز بعد ، دو پهلوان مجددا با هم گلاویز شدن و سهراب هم ی مقدار شل کرده بود (مهر و محبت رستم تو دلش بود ) ولی رستم با قدرت آمده بود و بعد دو سه تا زیر گیری ، سهراب رو به زمین زد و خنجر روفرو کرد تو قلب پسر !😢
🔹سهراب که نفس آخر رو میکشید به رستم گفت هرجا بری پدرم رستم میزنه ، جِرواجِرت میکنه !!!
بعد علامت روی بازو رو نشون داد!
🔹رستم علامت خودش رو که به تهمینه داده بود رو بازوی سهراب دید خشکش زد !!!
🔹رستم مُرد و زنده شد !
داشت دیوانه میشد!!!
خاک میریخت رو سرش و ناله میکرد !
🔹خواست خودش رو بکشه ، یاران نگذاشتن!
🔹یارانش بهش گفتن یکی رو بفرست نزد کیکاووس تا نوشدارو رو ازش بگیری !!!
🔹پهلوان گودرز رفت پیش کیکاووس گفت نوشدارو رو بده !!!
کیکاووس نامرد گفت سهراب میخواست منو بکشه و اگه زنده بشه پدر و پسر ، با هم ترتیب من رو میدن !!!
🔹نامرد ، نوش دارو رو نداد !
بی وجدان !
🔹گودرز هم که حرص میخورد دست خالی و عصبانی برگشت !
🔹رستم ، خودش آمد که بره از کیکاووس، نوشدارو رو بگیره که صدای گریه و زاری آمد و الفاتحه !
🔹حالا رستم بجای نوش دارو باید فکر کفن و دفن باشه !
🔹رستم دیگه رستم نشد !
🔹جنازه سهراب رو بردن سیستان و زال و رودابه هم آمدن استقبال !
سیستان عزاکده شد !
🔹در سمنگان هم وقتی تهمینه خبر مرگ سهراب را شنید از غصه دق کرد و الفاتحه !!!
🔹این بود خلاصه داستان غم انگیز و تلخ ، رستم و سهراب !
🔹 فردوسی خداییامرز !
دمش گرم حاجی !!!!
تو قصه رستم و سهراب ، سنگین ظاهر شد و دل یه ملت رو پاره کرد !😢
پدر صلواتی ! یه کمی شل میکردی، خبری نبود !
🔹شاه عباس که با کمک قزلباش ها روی کار آمد ، وقتی دید این جماعت حرف گوش کن نیستن و کانگستر بازی درمیارن ، همه شون رو از ریشه قیچی کرد و خیال خودش و یه مملکت رو راحت کرد !
حاجی بعد پوکوندن قزلباشا، یه لشکر جدید درست کرد ؛
بنام شاهسون ها !!!
ازون به بعد کسی تو شرق و غرب آسیا و اروپا حریف شاه عباس ، نشد که نشد !!!
به این میگن انقلاب در انقلاب !
قبلا مفصل ، شاه عباس رو گفتیم 👇
https://eitaa.com/Hs_Land/858
🔹فکر میکنید دنیا ، دقیقا در روز بعثت پیامبر چه شکلی بود !!!؟
جنگ های۲۵ساله ایران و روم ، دو ابرقدرت دنیا ، چندسالی بود شروع شده بود !
ساسانیان در ۲۵ سال آخر ،۱۳ پادشاه عوض کرده بودند!
اقوام بربر پایشان به اروپا رسیده بود و چپ و راست ، در دل اروپا ویراژ میدادند و خون میریختند و خون میخوردن!
چین درگیر جنگ های داخلی بود !
اعراب هم در بیابان های بی آب و علف حجاز ، در جهالت بدوی خود شیرجه میزدن و سر نخواستنشان دعوت بود !!!
شش قرن از ظهور مسیح وبشارتش که «ملکوت خدا نزدیک است » گذشته بود !
۱۲ قرن هم از ماجرای شاهزاده ای که بیخیال قدرت و ثروت شده بود تا به رستگاری برسد و بودا شود هم گذشته بود !
و قرن ها از ظهور موسی و ابراهیم خلیل و ....!
و اینجا بود که پیامبر آخرالزمان مبعوث شد❤️
😳 هیچی در دنیا اتفاقی نیست، فقط نمیتوانیم ثابت کنیم !!!
🌑 حاجی فردوسی واقعا حکیم بودن!
مثلا خ جالبه «فریدون » کسی که قراره حکومت شیطانی ضحاک رو از بین ببره در دامنه کوه های البرز ، پرورش پیدا میکنه !!!
🔹و یا فریدون بعد پیروزی بر ضحاک ، میخواست او را بکشه ولی نتوانست چون توسط شیاطین محافظت می شدند و در نهایت اونو در « دماوند کوه » در بند کرد تا روز موعود 🤔!!! ( تو دماوند مگه چه خبره که حاجی گیر داد بهش ! )
🔹یا این که رستم در جواب تجاوز اهالی هاماوران ( اعراب ) به ایران ، کل منطقه خاورمیانه رو تصرف میکنه و یه پا سردار مقاومتی میشه برا خودش !!!
رستمی که نگهبان ایران زمین بود و در سیستان می زیسته!!!
جنوب شرق ایران ( کرمان👉 و سیستان و ...)
🔹یا این که فریدون برای ازدواج سه پسرش کل دنیا رو سرچ میکنه و بهترین دختران رو در یمن پیدا میکنه !
🔹یا چرا دوست داشته ما با بچه های افغانی لینک باشیم و دوست و داداچی !
🔹و یا چرا با تورانیان اینقدر بد بوده !!!
تورانیان الان کیا هستن که رو مخ ایرانیا هستن ؟!
🔹به نظر شما فردوسی چی میخواد بگه !؟ یا چی میدونسته ؟!
حاجی به کجا وصل بوده ؟!
🔴حتما #شاهنامه بخونید ! حتما !
ما خلاصه و با مزه ش میکنیم که دستتون بیاد حاجی چی میگفته ولی رو ریل که افتادید حتما اصل #شاهنامه رو بخونید !
🔹بعد مهار پر تنش فتنه اصحاب جمل،
به امام گفتم؛
« کاش برادرم بود و در پیروزی شما شریک بود ! »
نگاهم کرد و پرسید:
آیا دل برادرت با ما بود ؟!
گفتم :
آره آقاجان ! خیلی عاشق شماست!
امام مکثی کرد و
نه تنها به اون مرد ،
بلکه به همه فرزندانش تا روز قیامت،
فرمود :
«برادرت با ما بود ،
نه تنها او
بلکه همه کسانی که در دل تاریخ با ما هم آرمانند !
و هنوز متولد نشده اند
در رحم مادران و صلب پدران !
در این نبرد با ما بودند!
امام، انگاری که منتظر همه عاشقانش در دل تاریخ بود ادامه داد؛
« آن ها خواهند آمد!!!
و دین به واسطه آن ها
محکم خواهد شد !!! »❤️
خطبه۱۲
#نهج_البلاغه
🔹سه چهار ساله بود باباش رو کشتند
و با برادر و ننه ش تبعید شد ! تا آمد از آب و گل در بیاد برادرش رو هم کشتند !!!
خودش ماند و ننه ش !
ننه ش وقتی دید قانون اول و آخر دنیا بزن بزنه ، تنها پسرش رو فرستاد معبد شائولین لاهیجان 😳
هفت سال دوره های کوهستان و جنگل و کماندو بازی ، ازش یک چریک شش دانگ ساخت تا بنیان گذار یکی از مقتدرترین سلسله های ایرانی بنام صفویان شود !
#شاه_اسماعیل_صفوی